اول: بعضیها رفیقبازند؛ یعنی دوست دارند بیشتر وقت خود را با دوستانشان بگذرانند. آنها در جمع دوستان میخندند و به خانواده که میرسند دیگر خندههایشان تمام میشود و...
اینجا با آنها کاری نداریم.
* * *
دوم: اسم بهترین دوستت چیست؟
این را زهرا از نگار پرسید. آنها در یک مهمانی خانوادگی با هم دوست شدند.
نگار از بهترین دوستش تعریف کرد: «الآن با هم توی یک کلاس نیستیم، اما اون هنوز بهترین دوستمه، چون خیلی راحت میتونم حرفم رو بهش بزنم. اون همهی خانواده و فامیل من رو میشناسه. منم خانوادهی اون رو میشناسم. اسمش بهاره.»
* * *
سوم: ممکن است من یا تو برای بهترین دوست، ویژگی خاص و متفاوتی را در نظر داشته باشیم، اما یک دوست خوب، بهطور کلی باید مجموعهای از خصوصیات اخلاقی داشته باشد تا بتوان به او اعتماد کرد و با او دوست شد؛ مثلاً رازدار باشد و...
* * *
چهارم: باربد چرا بین اینهمه همکلاسی فقط با احسان میگردی؟
باربد در دوستی خیلی سختگیر است و میگوید: «احسان هم دوست خوبیه، هم درسش خوبه و هروقت مشکلی داشته باشم میتونم ازش کمک بگیرم. ضمناً درخیلی از موارد همسلیقهایم، مثلاً موسیقی ...»
* * *
پنجم: این خیلی مهم است که دوست تو کسی باشد که همهچیز را دربارهی تو بداند و باز هم دوستت باشد. یعنی مجبور نباشی هی پنهان کاری کنی و برایش کلاس بگذاری یا خدای نکرده چاخان کنی و برایش از دایی خیالیات که در خارج زندگی میکند تعریفهای عجیب و غریب بکنی!
* * *
ششم: بهترین دوست ساحل، حساسیتهای او را دربارهی تیم مورد علاقهاش میداند و وقتی تیم او میبازد و ساحل ناراحت است، هی برایش کُری نمیخواند. آنها با هم دربارهی کتابهایی که خواندهاند گپ میزنند. کمتر گروه دوستانهی دو نفرهای پیدا میشود که در ۱۵سالگی اینهمه کتاب خوانده باشد. اینها را ساحل حسینی میگوید.
* * *
هفتم: روانشناسان معتقدند که در نوجوانی و حتی بزرگسالی بیشتر آدمها خودآگاه یا ناخودآگاه تحتتأثیر دوستان خود قرار دارند و چهقدر خوب است که بهترین دوستمان کسی باشد که فقط تأییدمان نکند و البته به ما اعتماد به نفس بدهد و کمی بیشتر از ما بداند و دانا باشد. احتمالاً دربارهی دوست نادان قصههایی شنیدهاید.
* * *
هشتم: امیرحسین، ۱۶ساله است دوستش را همهی خانواده میشناسند. او حتی گاهی به مهمانیهای خانوادگیشان میآید و خانوادهی دوستش هم امیرحسین را میشناسند. برای همین وقتی از چیزی ناراحت است و یا مشکلی دارد، حتی اگر ساعت چهار صبح زنگ بزند و بیدارش کند، از دستش ناراحت نمیشود.
امیرحسین سیافی میگوید: «پارسال مادرم مریض بود و من خیلی ناراحت بودم. همهی آنروزها پارسا کنار من بود و به من روحیه میداد.»
* * *
نهم: مهدی سالارپور، ۱۵ساله دوستان زیادی دارد. او گوشی موبایلش را نشان میدهد و پیامکی را میخواند که از بهترین دوستش رسیده:
«کجایی؟ بدجوری تصادف کردم! حالم اصلاً خوب نیست!
خوردم به مرامت، چپ کردم.»
و میگوید: «ما اینجور دوستایی هستیم.»
عکس: محمود اعتمادی