زندگی خانم کاظمی کمی شبیه فیلمهای سینمایی است. شخصیت اول فیلم یک معلم با ۱۳ سال سابقه تدریس است که مجبور میشود تن به تیغ جراحی بسپارد اما بر اثر یک اشتباه پزشکی، پای چپش را از دست میدهد و از تدریس در مدرسه باز میماند اما این پایان قصه او نیست. شغلش را عوض میکند اما آموزش و مدرسه را نه. همین میشود که کلاسهای درس او در یک خودروی ون ادامه مییابند و فرزانه کاظمی فیلم را با هزار فراز و فرود دیگر در زندگی شخصیاش ادامه میدهد. شاید از این تیپ فیلمها زیاد دیده باشید، اما این فیلم نیست، واقعیت عریانی است بر بالای صحنه نمایش زندگی؛ همان جایی که من و شما را هم به بازی گرفته و بدون سناریو و بداهه باید روی صحنه آن هنرنمایی کنیم. حالا او همه اتفاقات زندگیاش را موهبتی از سوی خدا میداند؛ اتفاقاتی که از دست دادن پا تنها گوشهای از آن است. در ماشین خانم کاظمی هر جسمی انگار زنده است و حکایتی جداگانه برای خود دارد؛ همه چیز رنگ و بوی اعتقاد و دین و مذهب به خود گرفته. خودش میگوید همینها باعث شده به همه چیز عشق بورزد. حکایت فرزانه کاظمی و خودروی عجیب و غریب او در این شهر حکایت «گر ایزد ز حکمت ببندد دری/ ز رحمت گشاید در دیگری» است.
زندگی هر کسی بالا و پایین دارد ولی بعضی آدمها ناخودآگاه روی موجهای بلندتری از دریای مواج زندگی قرار میگیرند؛ عدهای سقوط میکنند و عدهای نیز خود را به ساحل آرامش میرسانند. فرزانه کاظمی زندگی خود را مانند بسیاری از هم سالانش شروع کرده؛ درس خوانده، ادامه تحصیل داده، ازدواج کرده، بچه دار شده و با وجود داشتن مهارتهایی مانند خیاطی و آرایشگری در کنار ادامه تحصیلات تکمیلی در رشته مدیریت بازرگانی ترجیح میدهد تا شغل معلمی را برگزیند و در مقاطع مختلف به تدریس بپردازد. خود وی معتقد است که «برای آموزش دادن و شکل گرفتن شخصیت یک فرد نیاز است که در دوران کودکی به درستی تربیت شود. برای همین من تصمیم گرفتم تا به دانش آموزان به خصوص در مقاطع پایینتر تحصیلی آموزش بدهم که این آموزشها علاوه بر دروس مدرسه شامل مسائل تربیتی و اخلاقی برگرفته از مکتب قرآن و اهلبیت (ع) نیز بود تا بچهها هم در بعد علمی و هم در بعد معرفتی رشد کنند». این علاقه خانم کاظمی باعث شده تا امروز با وجود داشتن معلولیت از ناحیه پای چپ همچنان پر از انرژی و امید برای دانش آموزان نقش معلم را ایفا کند و با هر ابزاری علم و معرفت را به خوبی به بچهها انتقال دهد.
اشتباه سرنوشتساز
با وجود داشتن زندگی معمولی ناگهان اتفاقی میافتد که مسیر زندگی وی تغییر میکند؛ «سال ۸۷ بود که یک عمل جراحی داشتم ولی یک اشتباه از سوی بیمارستان صورت گرفت و باعث شد تا سرنوشت من عوض شود. بعد از عمل دکترها باید آمپولی به من تزریق میکردند تا خون لخته نشود ولی به علت سهلانگاری، این آمپول زده نشد و در تمام رگهای پای چپ من خون لخته شد و سرانجام باعث DVT یا نارسایی در بازگشت خون در سیاهرگها گشت. ابتدا برای من از هر چیزی مهمتر این بود که بتوانم به مدرسه باز گردم و به بچهها آموزش دهم، اما نشد.»
خودش معتقد است توکل و توسل باعث شد تا نگاهش به زندگی عوض شود و از زاویهای دیگر برای بار دوم به زندگی نگاه کند: «اولین بار که به مراسم حج رفتم نگاهم به زندگی عوض شد و شاید باعث شد سبک زندگی من تغییر زیادی کند و با عظمت خداوند بیش از پیش آشنا شوم.» و خوب که قضیه را موشکافی میکند میرسد به این که خداوند هیچ چیز را بدون حکمت پیش پای کسی نگذاشته است:« در آنجا فهمیدم بهتر است همیشه به نیمههای پر لیوان نگاه کنم تا نیمههای خالی آن؛ سفیدی دندانها و چشمهای افراد سیاه پوست این نگاه من را تقویت کرد که چگونه خداوند سفید و سیاه را در بدن یک فرد به زیبایی ترسیم میکند. بعد از اتفاقی که برای پایم افتاد متوجه شدم که خداوند آزمایش جدیدی برای من قرار داده است. پیش از این به این موضوع ایمان داشتم که حتی یک برگ هم بدون اذن خدا بر زمین نمیافتد و این مسئله که برای من اتفاق افتاد بیحکمت نبوده. باعث شد تا خداوند سرنوشت دیگری را برای من رقم بزند.» جالب است آنطور که خانم کاظمی خودش میگوید قبل از سفر به مکه مکرمه حجاب را خیلی جدی نمیگرفته، اما پس از این سفر بوده که در کنار آن تغییرات درونی، تغییراتی در ظاهر او نیز اتفاق میافتد.
سبک زندگی؛ زندگی سبُک
از صحبتهای پرانرژی خانم کاظمی مشخص است که نقش همسرش در زندگی بسیار پررنگ بوده و همچنان نیز هست. معتقد است که جنبه مذهبی همسرش از وی پررنگتر است و همین مسئله باعث شده که زندگی آنها با وجود مشکلات، شیرین و آرام باشد:«هنگامی که در بیمارستان بودم همسرم تمام وقت خود را برای من گذاشت. در زندگی مشکلات همیشه هست اما اینکه وی با محبت به من امید به زندگی میداد بسیار مهم بود و باعث شد تا من نیز روند بهبودی را با سرعت بیشتری طی کنم. با وجود اینکه خود وی از جانبازان شیمیایی جنگ تحمیلی است اما امید به زندگی وی نیز بسیار بالاست و راز این مسئله توکل به خداست.»
وقتی درباره شروع زندگی مشترکشان میپرسم جواب میدهد:«سال ۶۵ بود که تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم و من آن زمان کتاب زندگانی حضرت زهرا (س) را میخواندم و تمام تلاشمان این بود که زندگی خود را ساده و بیآلایش شروع کنیم و همین اتفاق هم افتاد. تا الان هم این زندگی با وجود همه مشکلات به خوبی جلو رفته و برایمان ثابت شد که سبک زندگی را سبُک انتخاب کنیم تا همه دغدغهها مسائل مادی نشود.»
و بدش نمیآید چند کلمهای هم نصیحت چاشنی حرفهایش کند:«یکی از مشکلاتی که امروز جوانان با آن دست به گریبان هستند همین سخت و سنگین گرفتن ازدواج و زندگی است که باعث میشود تمام وقت خود را برای درآمد بیشتر صرف کنند بدون اینکه از زندگی لذت لازم را ببرند. پسر من سال ۸۹ ازدواج کرد و ما نیز تلاش کردیم که پسر و عروسمان یاد بگیرند زندگی را ساده شروع کنند. البته بخشی از مشکلات زوجهای جوان به نسل قبلی آنها باز میگردد که در خانواده یاد نمیگیرند چطور با محبت و عاطفه زندگی کنند و در مقابل هر مشکلی سر فرود نیاورند.» خانواده خانم کاظمی با همه مشغله روزانه، شام را حتما دور یک سفره مینشینند و از شنیدن روزمرگیهای هم خسته نمیشوند. او میگوید وقتی تجربه روزانهمان را کنار هم میگذاریم احساس سبکی میکنیم. وقتی میفهمیم یک مشکل تنها برای یک نفر نیست و میشود آن را بین همدیگر به اشتراک بگذاریم، در ناخودآگاه حس میکنیم آن مشکل حل شده است.
ون یا مدرسه متحرک؟
ماجرای شروع راننده شدن خانم کاظمی هم مثل بقیه زندگیاش پر از اتفاق است اما اتفاقاتی که بقیه توانستهاند خود را با آن هماهنگ کنند و از آن نهایت استفاده را ببرند. داستان اینطور است که خانواده تصمیم میگیرند برای راحت بودن اعضا در سفرها خودرویی بخرند و در سال ۸۶ با ورود ونها به کشور به این تصمیم جامه عمل میپوشانند اما بعدها این ونها در اختیار تاکسیرانی قرار میگیرند و بر خلاف وعده شرکت، پلاک تاکسی روی آنها نصب میشود؛ «قرار نبود که روی ون کار کنیم اما وقتی دیدم که با همین ون تاکسی میشود باعث خیر شد دریغ نکردم. هروقت خانمها برای سفرهای قم و جمکران ون بخواهند به من زنگ میزنند و من هم از این کار لذت میبرم. مهمتر از آن هم، بودن من در کنار دانشآموزان است. تقریبا سه مدرسه را سرویس میدهم و این برای من تجربهای مفید است.» بچهها هم از بودن در این ماشین احساس آرامش میکنند؛ به ویژه قبل از حضور در مسابقه قرآنی و هنگامی که با دعای خیر خانم کاظمی بدرقه میشوند حس آرامششان بیشتر میشود.
«دعا و عرض ارادت به ائمه معصومین (ع) به رویهای ثابت در ماشین ما تبدیل شده و بنا به مناسبتهای مختلف نیز تنظیم میشود؛ مثلا در ایام عزاداری امام حسین (ع) روزهای دانش آموزان با سلام بر امام غریب آغاز میشود. البته شعرخوانی نیز از برنامههای هر روز بچههاست. تا چندی پیش شعر انار را همه میخواندند تا دانش آموزان کلاس پایینتر نیز بتوانند همراهی کنند و الان نیز شعر علی شیرخدا را تمرین میکنیم.» همین برنامهها و ذوق و سلیقه یک معلم کهنهکار از یک ماشین خشک و بیروح یک کلاس درس ساخته که خلاف همه کلاسها و مدرسهها، دانشآموزان نه تنها از آن فراری نیستند بلکه با علاقه آن را دنبال میکنند و آن قدر روحیه پیدا میکنند که کسلی صبحگاهی، در این ماشین جای خودش را به یک صبح با نشاط بدهد. خیلی از والدینی که بچههای خود را برای ایاب و ذهاب به خانم کاظمی سپردهاند بیشتر از آنکه از اتفاقات داخل سرویس خبر داشته باشند، از اشتیاق بچهها برای سوار شدن به سرویس میگویند. یکی از والدین میگوید پسرش آنقدر که از داخل ون خانم کاظمی برایش تعریف میکند، از سر کلاس و مدرسه چیزی نمیگوید! خانم معلم کهنهکار خوش ذوق به خیلیها ثابت کرده: حرف معلم ار بود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را.
وقتی ون به خانه آمد
خودروی خانوادگی ما تا قبل از سال ۸۶ ماتیز بود که به دلیل فضای کم آن تصمیم گرفتیم اتومبیلی انتخاب کنیم که جادارتر باشد تا در سفرهایی که به خاطر شرایط همسرم به خارج از تهران میرویم بچهها احساس راحتی بیشتری داشته باشند. پسر بزرگترم قد بلندی دارد و پسر کوچکم نیز کمی چاق است. دلیل چاقی او شیمیایی شدن پدرش است که روی ژن بچهها نیز تاثیر گذاشته است. وقتی به شرکت مراجعه کردیم قرار بر این بود که این خودرو با پلاک شخصی به خریداران تحویل داده شود اما وقت تحویل با پلاک تاکسیرانی بود. این اتفاق مسیر تازهای بود برابر زندگی من. شاید کمکی بود از سوی خداوند. من که از ادامه مسیر معلمی بازمانده بودم حالا خودرویی داشتم که میتوانست به زندگیام کمک کند. ابتدا تصمیم گرفتم برای خانمهایی که قصد سفرهای زیارتی نزدیک مانند قم را دارند از ون استفاده کنم اما بعد توانستم ون را در مدارس بهکار بگیرم و به قولی آن را به کلاس تربیتی سیار تبدیل کنم.
خاطره تلخ زندگی
همسر من اوایل جنگ که امکانات کم بود شیمیایی شد و تا مدتها از این مسئله آگاهی نداشت. ابتدای ازدواجمان فکر میکردیم که یک آلرژی معمولی بهاره است که هر سال سراغ او میآید اما این مسئله به پاییز و حتی زمستان نیز رسید و همسر من گاهی مجبور بود به صورت نشسته بخوابد تا تنفس برایش راحت باشد. سال۷۲ بود. یک روز صبح بعد از نماز نفس همسرم به شدت گرفت، تا جایی که من واقعا فکر کردم الان خفه میشود. بعد از مراجعه به پزشک متوجه شدیم که این از عوارض بمباران شیمیایی صدام است. همسرم هنوز از نفس تنگی به خصوص در فصلهای آلودگی هوا رنج میبرد و ما مجبور هستیم به مسافرت برویم.
یک تفریح مفرح!
روزهای تعطیل خانم کاظمی برنامه ویژهای دارد. شاید اگر از بسیاری از مردم شهر بپرسیم که روز جمعه را چگونه میگذرانید همه از علاقه خود به خواب و خوراک و خرید بگویند اما فرزانه کاظمی با وجود شرایط معلولیتی که خودش موهبت الهی میداند صبح زود با ون خود به سمت بهشت زهرا(س) و گاهی هم مرقد حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) میرود و پس از آن راهی نماز جمعه میشود. «از سال ۸۶ که ون را خریدیم با همفکری همسرم تصمیم گرفتم تا برای کمک به مادر شهدا و کلا خانمهای حاضر در نماز جمعه، در این مراسم حاضر شوم. البته مشکلات پای من نیز باعث نشد خانهنشین شوم و برعکس با این وجود توانستم خدماتی که به نمازگزارها داشته باشم را بسط دهم. البته این حضور با هماهنگی تاکسیرانی تهران صورت میگیرد و تنها به نماز جمعهها ختم نمیشود بلکه در مراسمهایی مانند ۲۲ بهمن، نماز عید فطر و مراسم دیگر نیز برای خدمترسانی به مردم حضور دارم.» از درهای اصلی ورودی نماز جمعه تا ورودی بانوان معمولا خانمهای مسن و مادرهای شهدا سوار ون خانم کاظمی میشوند و همه برای وی دعا میکنند تا همیشه سلامت باشد و بتواند همچنان به خدمات خود ادامه دهد. وقتی از کاظمی میپرسم اگر دوباره متولد بشوید، کدامیک از راههایی را که رفتهاید، انتخاب میکنید پاسخ میدهد: «تمام وجودم را وقف خدا و اهل بیت(ع) کردهام، بنابراین هر وضعیتی که برایم پیش بیاید لطف خداوند است و من سعی میکنم به کمک آن بهترین برداشت را برای آخرتم انجام دهم. خلاصه بگویم از آنجا که اختیار زندگیام دست خداست، هر شغلی که او میخواهد را برمیگزینم.»
باور نمیکردیم مادر به زندگی برگردد
پسر ارشد خانواده خانم کاظمی، محمد است که هم اکنون ازدواج کرده و خودش میگوید سعی کردم همسری انتخاب کنم که مانند مادرم دارای همت، روحیه و ایمان بالایی باشد: «زمانی که مادرم در بیمارستان بستری شد من دانشجو بودم. وقتی خبر جراحی ناموفق را شنیدم به واقع زندگیام مختل شد. آن زمان همه خانواده فکر میکردیم که مادرم دیگر نمیتواند زندگی خود را به درستی ادامه دهد و حتی خدایی ناکرده اصلا دیگر زنده نماند.» محمد ادامه میدهد:«با وجود اینکه از نظر مالی میتوانیم بدون کار مادر هم از پس امورات بربیاییم اما مادرم همچنان خدمت به وسیله ون برای دانشآموزان و خانوادههای شهید در نماز جمعه را راهی برای سعادت خود میداند و به هیچ وجه از نظر مادی به این مسئله نگاه نمیکند.» وقتی قرار میشود محمد در مورد مهمترین خاطرهای که داشته صحبت کند، میگوید: «شبی که حال مادرم بد شد به خوبی در خاطرم مانده است. ما در جاده قزوین به تهران بودیم که حال وی بد شد و با وجود حضور پدرم، مادرم از من خواست که پشت فرمان ماشین بنشینم و وی را به بیمارستان برسانم. با وجود همه ناراحتی و نگرانی من خوشحال بودم از اعتمادی که خانواده به من کرده تا در شرایط سخت حضوری موثر داشته باشم.»
میگفت معلوم نیست زنده بماند
از قدیم گفتهاند که دوست را باید در مواقع سختی شناخت و خانم کاظمی نیز بهترین دوست خود را در زمان سختی خود شناخته است. آذر نوروزی به گفته خانم کاظمی مثل خواهر در زمان بیماری از وی پرستاری کرد. آذر نوروزی معتقد است که پس از اتفاقی که برای خانم کاظمی افتاد متوجه شد که روحیه وی بسیار تغییر کرده و از نظر معنوی بسیار قویتر شده است. «بیشتر روحیهای که وی داشت به خاطر توسل به اهل بیت (ع) بود وگرنه افراد زیادی هستند که با حوادثی کمتر از این خود را میبازند. هربار که من به ملاقات خانم کاظمی و برای کمک میرفتم میدیدم که رو به قبله خوابیده است و با همان وضعیت نامناسب جسمی اصرار دارد که نمازش را اول وقت بخواند. پرستارها از رفتار او هم تعجب میکردند هم گلایه. وقتی میگفتم که میتوان قضای این نماز را هم به جا آورد با ناراحتی میگفت که من زندگی دوبارهای از خداوند گرفتهام و مشخص نیست که در آینده چقدر زنده باشم تا بتوانم خدا را عبادت کنم.»