تمام پنجشنبه و جمعه سرگرم خواندن بودم و بالأخره تمامشان کردم. از پایان کتاب ناراحتم، شاید هم از پایان یافتن کتاب ناراحتم. خیلی خستهام و میخواهم بخوابم.
شب خوش
بیست و پنج دیماه نود و یک
دفتر خاطراتم را میبندم و روی تخت دراز میکشم. فردا پرسش علوم دارم و هیچی نخواندهام. چرا باید بنویسم؟ نمیخواهم بعدها غصه بخورم که چه بچهی تنبلی بودهام!
* * *
با صدای تلویزیون بیدار میشوم. ساعت یکربع به هفت است. از پنجره میبینم هوا بارانی است. وقتهایی که هوا سرد است دلم میخواهد بیهیچ نگرانی زیر پتو بخوابم. باید زود آماده شوم. سرویس تا یکربع دیگر میرسد و اگر دم در نباشم، کوچه را بوقباران میکند.
توی سرویس مینشینم و کتاب علومم را باز میکنم. آیدا سرش را توی کتابم میکند و میپرسد: «میخوای ازت بپرسم؟» سرم را به علامت نه تکان میدهم. توی دلم خداخدا میکنم ازم نپرسد. «خدا جونم، یه هدیهی تولد هم از تو. اگه از من نپرسه، بهترین کادوی تولدم میشه.»
توی شلوغی کلاس نمیتوانم تمرکز کنم و درس بخوانم. فکرم همهاش طرف «ویولت»، «سانی» و «کلاوس»، سه خواهر و برادر بدشانس کتاب است. کاش من هم یکی از خواهرانشان میشدم. مریم، بهترین دوستم به طرفم میآید. «بهبه! تولدت مبارک.» میبوسمش. برایم یک روسری آبی و ارغوانی هدیه آورده. آبی و ارغوانی را خیلی دوست دارم.
خانم زارع میآید و با ورودش یادم میآید درس بلد نیستم. صدتا صلوات نذر میکنم که نپرسد، اما بعد از چند لحظه اسم خودم را میشنوم. طول کلاس را طی میکنم تا پای تخته برسم. دلم میخواهد گریه کنم. بدشانسی آن سهتا به من هم سرایت کرده. توی دلم از دست خدا شاکیام. خانم زارع از من میخواهد پرتوهای نوری را که به پیرسکوپ میخورند، پای تخته رسم کنم. گچ را در دست میگیرم. شکل پیرسکوپ را میتوانم بکشم، اما پرتوها را نمیدانم. به گچ نگاه میکنم که چهطور انگشتهای دستم را سفید میکند. با صدای معلم سرم را بالا میگیرم. میگوید: «خب، چی شد؟ پرتوهای نوری که تابیده میشن، کجان؟»
عوض صدای من صدای ترق شکستن چیزی بهگوش میرسد. سرهای همه به طرف صدا میچرخد. شیشهی در کمد ته کلاس از پنجره میافتد و پشت نیمکت و روی صندلیام، خرد میشود. از هفتهی پیش شل شده بود. مات و مبهوت به خانم زارع نگاه میکنم و او به من. همیشه از اینکه توی چشمهای کسی زل بزنم و او هم توی چشمهای من نگاه کند، خوشم میآمد، ولی حالا نه. همهمهای کلاس را پر میکند. معلم میگوید: «ای داد! شیشه چرا افتاد؟» و بعد به طرف نیمکتم میرود. میایستد و دوباره به هم نگاه میکنیم. با صدای بلند میگوید: «عاطفه، از مرگ نجاتت دادم!» صدای بچهها را میشنوم که میگویند امروز روز تولدم است. دلم میخواهد گریه کنم. خستهام، از تمام غافلگیریهای جهان خستهام. تا وقتی خدمتکار میآید خردهشیشهها را جمع کند، حرفی نمیزنم. فقط آرام به خدا میگویم: «این بهترین هدیهی تولدم بود. ممنونم.»
رودابه آشورپوری، ۱۶ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از قائمشهر
تصویرگری: آلاله نیرومند