- یهکم از همکلاسیهات یاد بگیر. نشستن دارن تست کنکور میزنن، تو میخوای بری تست فوتبال؟
حدسم درست بود. مامان ساکم را قایم کرده بود.
- مادرجان، فوتبال عاقبت داره. بعدش هم هرکسی یه استعدادی داره. من حال و حوصلهی درسخوندن ندارم.
- بیخود! من که میدونم همهاش زیر سر باباته. از بس پولکیه. اینقدر حرف از فوتبال و پولش زد که هوایی شدی.
بابا که داشت جدول حل میکرد، چشمغرهای رفت و گفت: «بده پسرت معروف بشه، بره تیم ملی؟ لژیونر اروپایی بشه؟ بعد که میلیاردر شد، خودم برش میگردونم.»
- من هم از همین میترسم. اگه بره اونور معروف بشه، دیگه من و تو رو تحویل نگیره... مگه من چند تا پسر دارم؟ اگه اون طرف دنیا بلایی سرش بیاد، چه خاکی تو سرم بریزم؟ همین پسر اقدس خانوم، فوتبال بازی میکرد، مصدوم شده، نشسته گوشهی خونه. چرا؟ چون تیمشون پزشک نداشته!
- قربون شکل ماهتون برم! مگه هرکی فوتبالیست شد، خانوادهاش رو فراموش میکنه؟ من اگه اونور دنیا هم برم، هیچوقت مامان گلم رو فراموش نمیکنم.
مامان اخم کرد و با صدای لرزان گفت: «فکر کردی بچهم و میتونی گولم بزنی؟ مادر نیستی حس من رو بفهمی!»
- هنوز نه به داره، نه به بار. مگه اروپا رفتن به همین سادگیه؟ فعلاً فقط باید تست بدم، همین!
- نه، نه، نه، تمام!
و رفت سمت آشپزخانه. بابا چشمک زد و آرام گفت: «وقتی مامانت خوابید، ساکت رو پیدا کن. فردا صبح زود هم تا مامانت بیدار نشده، از خونه بزن بیرون. بقیهاش با من!»
* * *
ساعت شش صبح بود. همین که پایم را از اتاق بیرون گذاشتم، مادر را دیدم که سفرهی صبحانه را پهن کرده و جلو در نشسته. همین که مرا دید، دستهکلید خانه را نشانم داد و گفت: «خیالت راحت! همهی کلیدها دست منه. تو جیب بابات نگرد!»
خودم را زدم به آن راه و گفتم: «داشتم میرفتم دستشویی.»
از توی دستشویی با موبایل شمارهی بابا را گرفتم. صدای خوابآلودی از پشت گوشی گفت: «کیه؟»
- بابا، من تو دستشوییام. چیکار کنم؟
- از من میپرسی، تو دستشویی چیکار کنی؟
- هیس! مامان میفهمه. بیداره. یادتون نیست؟ امروز تست فوتبال دارم. چه جوری برم بیرون؟
- از اولش هم بیعرضه بودی. پاشو بیا پیش من.
بابا سرش را از پشت پردهای که به در بالکن وصل بود، بیرون آورد و گفت: «بیا اینجا. باید از طناب بری توی کوچه. ارتفاعش زیاد نیست. نترس. طناب رو محکم کردم به نرده.»
- کی وقت کردین؟
- من که مثل تو بیعرضه نیستم! قبلاً فکرش رو کرده بوم.
- پس استوکم چی؟
بابا عصبانی، آمد طرفم و گفت: «مگه پیداش نکردی؟»
- چهجوری؟ همهی حواس مامان پیش منه!
- اول برو استوک بخر، بعد برو تست.
رفتم توی بالکن. ارتفاع را نگاه کردم و زیر لب گفتم: «خدایا به من رحم کن.» یکهو صدای مامان را شنیدم. «فرزین، کجایی؟ چهقدر دستشوییات طول کشید!»
بابا گفت: «معطل نکن. برو دیگه.»
هول شده بودم، اما چشمهایم را که بستم و باز کردم، دیدم کف کوچهام. همینطور که توی کوچه میدویدم، صدای مامان را میشنیدم. روی بالکن ایستاده بود و تهدید میکرد: «اگه جرئت داری پات رو بذار توی خونه. پوستت رو میکنم مثل خیار.»
* * *
- کسی نمیخواد به استقبال یه فوتبالیست معروف بیاد؟
مامان جلویم ظاهر شد. نگاهش مثل جادوگری بود که قصد دارد من را به موش تبدیل کند! آنقدر خوشحال بودم که از نگاهش نترسیدم. بابا به استقبالم آمد و جعبهی شیرینی را گرفت و گفت: «آفرین! حالا مفت که قرارداد نبستی؟»
- خیالتون راحت! دربهدر به دنبال دروازهبان بودن. تا مربی بازیام رو دید، قبولم کرد. من هم اولش یه کم بازارگرمی کردم. بهم پیشپرداخت دادن؛ یه چک یک میلیون تومانی ناقابل.
مامان آن را سریع از دستم قاپید. بعد انگشت اشارهاش را به طرفم گرفت و با ابروهای گرهخورده گفت: «ببین فرزین، از امروز هر پولی که گرفتی، مستقیم میدی به خودم. من میشم مدیر برنامهت. بدون مشورت با من آب نمیخوری.»
بابا که داشت شیرینی میخورد، به سرفه افتاد و گفت: «بهبه! زحمتش برای ماست، پولش برای بقیه!»
زیر لب گفتم: «همین رو کم داشتیم!»
مامان گفت: «یا حرفم رو قبول میکنی یا برمیگردیم سر خونهی اول؛ فوتبال بیفوتبال!»
مرضیه کاظمپور
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از پاکدشت
تصویرگری: الهه علیرضایی
نظر شما