شايد اگر امكان داشت به عقب بازگشت و با سعيد 14سالهاي همراه شد كه كلاس درس را رها كرد و با شور و شوق دل به درياي جبهه زد، همهچيز فرق ميكرد. بيسيمچي سالهاي آتشوخون خوب ميداند چطور پابهپاي خاطراتش ما را از كوچههاي تنگ و باريك خيابان پيروزي تا شيارهاي تودرتوي بلنديهاي سومار بكشاند. حرف بچههاي جبهه كه پيش ميآيد برق شوق در چشمهاي خستهاش ميدرخشد، صدايش از لرزه ميافتد و غصههايش پشت خاطره همرزمانش راه گم ميكند. با آقا سعيد برميگرديم به 32سال قبل؛ به آن روزي كه ساكش را روي دوش گذاشت، دل به دريا زد و با دست خالي به راهي رفت كه امروز ميگويد از رفتنش پشيمان نيست و هميشه به آن تصميم افتخار ميكند.
1- تختش گوشه اتاق پذيرايي است. امام خميني(ره)در چارچوب قاب عكس روي ديوار، بالاي تخت، نگاه مهربانش را به ما، غريبههاي اين خانه دوخته است. تسبيح و پلاكي هم از گوشهاي از قاب آويزان است و در كنارش چند عكس از آقا سعيد در جبهه. آلبوم عكس سالهاي جنگ را آورده گذاشته كنار دستش تا مثل سنگنشاني باشد براي گم نكردن مسير خاطرات. به قول خودش موجي كه باشي سررشته خيلي از خاطرات از ذهنت ميرود؛ فراموشي ميگيري. اما حكايت رفتن به جبههاش كمي فرق ميكند. خاطرهاي نيست كه بشود به اين آسانيها فراموش كرد. انگار كه همين ديروز باشد. سال 61 بود؛ اوايل جنگ. سن و سالي نداشتم كه تصميم گرفتم بروم جبهه. ميدانستم خانوادهام نميگذارند پسر 14سالهشان درس و مشق را رها كند و برود خطمقدم. از طرفي چون سنم كم بود مسجد محلهمان اعزامام نميكرد. ميگفتند بايد رضايتنامه از پدرم داشته باشم. يك روز در محل اعزام به جبهه، پسر جواني را ديدم كه 19-18سال بيشتر نداشت. يك كولهپشتي انداخته بود روي دوشاش و لباس پلنگي به تن داشت. گفت: «براي چي اينجا وايسادي»؟ گفتم: «ميخوام برم جبهه اما اسمام رو نمينويسند». گفت: «واقعا ميخواي بري؟ نميترسي؟» گفتم: «نه نميترسم». گفت: «2روز ديگه مرخصي من تموم ميشه، خودم ميبرمت خط».
خيلي خوشحال شدم اما باورم نميشد و فكر ميكردم ميخواهد مرا از محيط ثبت نام دور كند تا پشيمان شوم. خلاصه با هم قرار گذاشتيم و من در آن 2روز كه ميرفتم مدرسه همه حواسم به اين موضوع بود و درس را متوجه نميشدم. روز آخر هم فقط انتظار ميكشيدم كه زودتر زنگ آخر بخورد و بيايم آن جوان را ببينم. روز موعود رسيد. رفتم سر قرار و ديدم آن پسر هم آمده. به من گفته بود كه لباس و وسايل بردارم اما چون از مدرسه ميآمدم چيزي همراهم نبود. گفتم صبر كن بروم خانه و اگر كسي نبود مقداري لباس كه كنار گذاشتهام را بردارم و بياورم. برگشتم خانه و 2ساعت طول كشيد تا يواشكي و به دور از چشم خانواده بتوانم يك ساك كوچك با خودم از خانه بيرون بياورم.
2- پافشاري بالاخره جواب داد. انگار همهچيز دست بهدست هم داده بود كه سعيد به خواستهاش برسد؛ «راهي شديم. رفتيم به سمت سومار در گيلانغرب. رويم نميشد به همراهم بگويم كه هيچ پولي ندارم. هوا آن موقع سرد بود و من يك كاپشن هم با خودم برداشته بودم. به عشق رسيدن به جبهه ايستادم كنار خيابان و كاپشنم را فروختم و كرايه راهم را درآوردم. بعد هم به سومار رفتيم و جايي به نام روستاي چم امامحسن(ع). وقتي رسيديم شب شده بود. رفتيم جايي كه سوله سوله بود. پسري كه من همراهش راهي شده بودم رفت به مسئول آنجا گفت كه يك بچه بسيجي آوردهام كه ميخواهد برود خط. مسئول آنجا كه ما به او برادر لطفيكار ميگفتيم آمد كمي با من شوخي كرد و گفت: «جان داري بجنگي؟» گفتم: «بله». حتي از من نپرسيد كه تو آموزش ديدهاي يا نه. بعد از اينكه اسمام را نوشت يك كلاش به من داد و گفت همين الان برو سمت آن تويوتا. پشتش برزنت كشيده بودند و نميشد زيرش را ديد. وقتي اسلحه را دستم داد چيزي نگفتم. ميترسيدم اگر بگويم تا به حال اسلحه دست نگرفتهام و آموزش نديدهام من را نفرستند خط. خيلي شوق داشتم و كمي هم ترس در دلم آمده بود. خلاصه يك كولهپشتي و يك پلاك به من دادند و چون پوتين اندازهام پيدا نكردند يك جفت كتاني قسمتام شد. لباسها هم به تنم زار ميزد. خلاصه با همان لباسهاي گشاد رفتم سوار ماشين شدم. 2نفر به همراه راننده جلو نشستند و به من و همان جواني كه همراهش بودم گفتند بپريد عقب. ديدم عقب ماشين هم پر است و راننده به من گفت هر كاري ميكنيد فقط روي بار ننشينيد. فهميدم بايد آويزان شويم از پشت ماشين. من فكر كردم حتما بار ماشين مهمات و خطرناك است كه ما رويش نبايد بنشينيم. حسابي خسته شده بودم و پاهايم درد گرفته بود. اسم آن پسري كه همراهمان بود را يادم نيست، به او گفتم اسلحه من را بگير چون خسته شده بودم. بعد پرسيدم اين بار چي هست كه گفتند ننشينيم رويش؟ گفت قرآن است. تا اين را گفت دلم قرص شد و باخودم گفتم اگر كل جهان هم بشود موشك، يك دانه هم به ما نميخورد.»
3- حرفهايمان گل انداخته كه ماجراي مجروحيت آقا سعيد پيش ميآيد؛ «من از سال 61تا 64 نيروي تيپ مستقل مسلمبنعقيل بودم. توي خط مجروح شدم، در محور سومار. رستهام مخابرات بود و به همينخاطر رفته بودم براي تعمير خط تلفن. شرايط خط مقدم طوري نبود كه شما براي سيمكشي، چاله بكني و سيم را در آن بگذاري. ما توي تيررس بوديم، براي همين كابلها را دستمان ميگرفتيم و ميدويديم و بعد يك جاي امن پيدا ميكرديم و كابل را ميگذاشتيم. بنابراين سيمها روي زمين بود و خمپاره كه ميزدند سيمها قطع ميشد. پسري هم آنجا همرزم من بود به اسم جلال كه 2سال از من كوچكتر بود (خيلي دلم ميخواهد اگر شهيد نشده دوباره او را ببينم). به ما گفتند سيم قطع شده، شما برويد پيدا كنيد ببينيد كجاست. وقتي خمپاره ميخورد و سيم قطع ميشد،معلوم نبود سيمها اين سوي تپه، سمت خوديها افتاده باشد يا آن سو، سمت دشمن.
به هر حال ما بايد ميرفتيم و هر دو سر سيمها را پيدا ميكرديم و ميآورديم اين طرف تپه سمت خوديها و اينها را به هم وصل ميكرديم و با تلفني كه داشتيم و به آن تلفن قورباغهاي ميگفتيم، زنگ ميزديم ببينيم درست شده است يا نه و آيا جاي ديگر هم قطعي داريم يا نه. خلاصه من و جلال رفتيم و من جايي كه سيم قطع شده بود را پيدا كردم كه يكدفعه خمپاره خورد كنارم. البته من اصلا چيزي از آن موقع يادم نميآيد. اگر بخواهم مثالي بزنم كه برايتان ملموس باشد مثل اين ميماند كه سرتان بخورد كف استخر. حسي كه من داشتم چندين برابر بدتر بود. احساس سردرد شديد و منگي داشتم. خيلي وحشت كرده بودم و فقط يادم ميآيد كه ميدويدم. دوستم جلال ميگفت تو چند كيلومتر دويدي به سمت عراقيها تا بالاخره توانستيم بگيريمت. من ديگر چيزي از آن روز يادم نميآيد. فقط ميدانم مدتي برادر لطفيكار، يكي از رزمندههاي اهل دل جبهه هوايم را داشت و داروهايم را تهيه ميكرد.»
4- كمي مكث ميكند، انگار خاطرهاي در ذهنش جرقه زده باشد. غم در چشمهايش ميدود و پيشانياش چين ميافتد؛ «بگذاريد يكي از خاطرات عجيب آن سالها را برايتان تعريف كنم. جوانكي بود به اسم حشمت؛ همسن و سال خودم. همسنگر بوديم. اتفاقي كه بين ما افتاد باعث شد هيچ وقت چهرهاش را فراموش نكنم. يكبار توي خط بوديم و يادم نيست براي چه و سر چه موضوعي بحثمان شد، البته خيلي جزئي و از سر غرور نوجواني. چند دقيقه بعد هم خيلي ناراحت شدم از اينكه با او بحث كردهام. زماني نگذشت كه بيسيم زدند و گفتند آتش بريزيد روي سر دشمن. آن موقع من پشت يك قبضه بودم و درست كنارم حشمت پشت يك قبضه ديگر بود. همينطور كه داشتيم تيراندازي ميكرديم من خم شدم كه گلوله توپ را از روي زمين بردارم كه بالاي سرم صداي انفجار شنيدم و افتادم زمين. چند لحظه مكث كردم و بعد آمدم بالا ديدم خمپاره 60 خورده روي گوني قبضهاي كه حشمت پشت آن بود و او شهيد شد.»
بغض امان آقاسعيد را ميبرد و اشكي كه كنج چشمهايش نگهداشته بود سرازير ميشود. هنوز بار سنگين آن بگو مگوي ساده روي سينهاش سنگيني ميكند. حشمت رفته و به خيل ياران شهيدش پيوسته و سعيد مانده و يك حلاليت. خاطره آقا سعيد به همين جا ختم نميشود؛ «بچهها آمدند پيكر حشمت را بردند عقب. او يك پسر عمو داشت كه در محور ما ميجنگيد. خبرش كردند. او هم به پدر حشمت خبر داد. حشمت تك فرزند خانواده بود. خلاصه پدر حشمت هم كه به واسطه پسر برادرش به جبهه آمده بود تا جنازه پسرش را ببيند، در ميانه راه شهيد شد. نميدانم شايد قسمت اين بوده كه پدر و پسر شهيد جايي بهتر از اين خاك با هم ملاقات كنند.»
5- زماني آقا مرتضي آويني گفته بود: «عجب از اين عقل باژگونه كه ما را در جستوجوي شهدا به قبرستانها ميكشاند». سيد ميدانست براي شناختن كربلاييها بايد به شلمچه رفت، به فاو، به مجنون، به گوشهگوشه خاكي كه بوي عشق ميدهد. آقا سعيد هم يادي از سيدشهيدان اهل قلم ميكند و مستندهاي او را دروازهاي براي شناخت بچههاي جبهه ميداند؛ «گوشهاي از صفاي بچههاي جبهه را ميشود در مستندهاي شهيد آويني ديد. آن بچهها متعلق به عالم ديگري بودند. زندگي در جبهه جوري بود كه بچههاي رزمنده با هم مثل اعضاي يك خانواده رفتار ميكردند. يادم هست وقتي چند ساعتي مرخصي ميگرفتم و تا گيلانغرب ميرفتم، دلم تنگ ميشد براي بچهها. بعضي از رزمندهها را يك لحظه ميديديم و تا خاكريز بعدي كه ميرفتيم و برميگشتيم شهيد شده بودند. وقتي دستور آتش ميدادند، همزمان كل خط يك منطقه را ميزديم، البته ما يكي ميزديم آنها صد تا؛ چون سلاحهايشان از ما پيشرفتهتر بود اما در مقابل قدرت ايمان بچههاي ما مثال زدني بود. عراقيها بزدل بودند. بچههاي ما بدون هيچ ترسي با يك كلاش مقابل يك توپ دشمن ميايستادند.»
رزمندهها شرايط دشوار جنگ را پشت شوخيهايشان پنهان ميكردند. تكيه كلام جادويي «لبخند بزن بسيجي»ميتوانست يكباره هجمه سنگين دشمن را خنثي كند. آقا سعيد آن روزها را خوب به خاطر دارد؛ «شبها در خط نميتوانستيم زياد بخوابيم. بچهها گاهي پشت تپهها با بيلچه چالهاي ميكندند و ميرفتند توي آن چاله كمي ميخوابيدند كه اگر خمپاره خورد جايشان امن باشند. گاهي با هم شوخي ميكرديم و ميگفتيم «كفگير را بده يه چرت بزنم»! اگر هم بيلچه نداشتيم با دست زمين را ميكنديم. براي غذا خوردن كاسههاي روحي ميگرفتيم كه از بس تركش خورده بود سوراخ سوراخ بود. آن بخشهايي كه سالم مانده بود را با دست گود ميكرديم كه بتوانيم غذا تويش بريزيم و فكر كنيم توي خانهايم. اينجوري خودمان بهخودمان روحيه ميداديم. يادم هست خمپاره 120 كه ميزدند از صداي سوتش ميفهميديم كه به ما نزديك است يا نه. وقتي صداي سوت را ميشنيديم ميخوابيديم روي زمين و بچهها به شوخي ميگفتند تاكسي داره ميياد و همه داد ميزدند: تهران تهران!»
6- حديثه، دختر 8ساله آقاسعيد چشم در چشم پدر دوخته و با حيرت شكستن بغض مردي را ميبيند كه اين روزها براي سرپاماندن، مشت مشت قرص مصرف ميكند. 30سال گذشته و رزمنده 14ساله روزهاي جبهه و جنگ حالا بايد بهدنبال چند ورق كاغذ باشد تا ثابت كند جانباز است، اصلا رزمنده است. بنياد شهيد و امور ايثارگران، جانبازي آقاسعيد را تأييد نميكند. همسرش تعدادي نامه از سپاه و بسيج ميگذارد پيش رويم. يگان اعزامكننده سعيد تأييد كرده كه او از سال 61تا 64 در سومار خدمت كرده است اما بنياد شهيد و امور ايثارگران روال پيچيده اداري خودش را براي تأييد جانبازي دارد. صورت سانحه و مدارك باليني همزمان تنها مداركي است كه ميتواند ثابت كندسعيد مولويان، جانباز است. متأسفانه بيمارستاني كه سعيد در آن بستري بوده در دوران جنگ بهدست منافقين افتاده و آنها همه مدارك را نابود كردهاند. همسر آقا سعيد همين چند سال پيش كفش آهنين ميپوشد و پا به پاي مردش براي اثبات جانبازي او به كرمانشاه ميرود. آنها بعد از كلي دوندگي موفق ميشوند پرونده خدمت آقاسعيد را در يگان مسلمبنعقيل پيدا كنند اما اين پرونده هم گره كار آنها را باز نميكند.
حالا آقاسعيد مانده و مستأجري در خانهاي سيوچند متري كه پول پيش آن را هم با قرض و وام جور كرده و حالا 3 ماهي ميشود كه كرايهاش عقب افتاده است. او با دست روي هوا يك مربع ميكشد و همه خواستههايش را از خدا، از بندهاش، از بنياد شهيد، از فلان و بهمان سازمان به يك چهارديواري ساخته شده در ذهنش محدود ميكند؛ «من از دار دنيا يك وجب، قدر يك جاي نشستن و خواندن كتابي كه دوستش دارم بيشتر نميخواهم. من هر چه ميخواهم براي اين بچه است. به خدا من حتي نميگذارم همسايهام بفهمد جانبازم. اصلا بفهمد كه چه بشود؟ فردا بگويد فلاني را ببين دارد مفت ميخورد و ميخوابد. همسايهام كه در خانه من نيست. همسايهام كه كيسه قرصهاي من، غصههاي همسرم و نگاههاي معصومانه بچهام را نميبيند.»
آقا سعيد سرش بالاست. بچههاي جبهه ياد گرفتهاند سرشان بالا باشد، از آن بالايي بخواهند؛ از هماني كه دشوارترين لحظههاي جنگ با يادش، آرام ميگرفتند؛ «اين حرفها را جوري ننويسي كه فكر كنند ما پشيمانيم، نه! انشاءالله كه هيچ جنگ ديگري پيش نيايد اما اگر همين الان كسي بخواهد به يك وجب خاك كشورم تعرض كند من نخستين نفرم كه براي دفاع ميروم جبهه. من انتظار تشكر و قدرداني و هيچچيز ديگري ندارم اما زن و بچهام چه گناهي دارند.»
سعيد مولويانها كم نيستند؛ بچه بسيجيهايي كه عشق و تكليف را به هم گره زدند و براي دفاع رفتند و زخم برداشتند. جنگ هنوز براي آنها تمام نشده است، اين را نسخه دكتر و آن كيسه پر از دارو ميگويد. گرههاي زندگي بچههاي جانباز، شيميايي و خلاصه آنهايي كه با خودشان يادگاري آوردهاند از جنگ، بيشباهت به خمپاره شصت نيست. خمپاره شصت هيچ صدايي ندارد و هيچ سوتي نميكشد تا متوجه آمدنش بشوي. تخريب كه كرد آن وقت... آن وقت است كه كار از كار گذشته است.
هيچ وقت پشيمان نشدم
گفتوگو با «عفت سلامت» ؛ همسري كه مثل كوه پشت شوهر جانبازش ايستاده است
- چطور شد با هم ازدواج كرديد؟
همسايه بوديم و از طريق خواهرش با هم آشنا شديم و سال 1382 ازدواج كرديم. ميدانستم سعيد جانباز است اما مشكلي با اين موضوع نداشتم و افتخار ميكردم در زندگي همراه و همدم او باشم. داشتن ايمان محكم، اخلاق و صداقت در سعيد برايم كافي بود. ما سختي زيادي در زندگي كشيديم. تا پدر همسرم زنده بود ما را حمايت ميكرد اما از 5سال پيش كه ايشان فوت كرده، پشتمان خالي شده است.
- زندگي با يك جانباز اعصاب و روان چه سختيهايي دارد؟
اينها را نميشود در چند جمله گفت. تا از نزديك اين موضوع را لمس نكرده باشيد نميتوانيد حال و روز ما را درك كنيد. جانبازي كه مشكلات اعصاب و روان دارد يك روز خوب است و فردا ممكن است حالش به قدري بد شود كه مجبور باشيم اورژانس خبر كنيم. كافي است تلويزيون صحنهاي از جنگ را نشان بدهد يا عكسهاي دوران جبههاش را ببيند، خيلي زود به هم ميريزد. من تعدادي از عكسهاي جبهه همسرم را به اين علت كه ناراحتش ميكرد از آلبوم برداشتهام. سعيد هميشه با ديدن اين عكسها گريه ميكند و كمي بعد حالش بد ميشود.
- چرا بنياد شهيد و امور ايثارگران جانبازي همسرتان را تأييد نميكند؟
ما چندين بار به بنياد شهيد مراجعه كردهايم اما درصد جانبازي سعيد را تعيين نميكنند. ما تحت پوشش بيمه هم نيستيم و مجبورم داروهاي همسرم را بهصورت آزاد تهيه كنم. هزينه داروها هر بار حدود 40تا50هزار تومان ميشود. روي سر در ساختمان بنياد نوشته بنياد شهيد و امور ايثارگران يعني بايد به افرادي كه ايثار كردهاند رسيدگي شود اما هيچ حمايتي از ما نميكنند.
ما الان مستأجريم و ماهي 400هزار تومان بايد اجاره بدهيم. ميگويند برويد صورت سانحه سال 61 را بياوريد. درحاليكه منافقين در زمان اشغال گيلانغرب همهچيز را با خاك يكسان كردند و بيشتر پروندهها را از بين بردند. سوابق پزشكي همسرم در بيمارستان بقيهالله وجود دارد و تا به حال 2بار بستري شده است. الان هم پزشك دوباره دستور بستري داده است اما بيمارستان براي پذيرش 3ميليون تومان ميخواهد و تا اين پول را بهحساب واريز نكنيم سعيد را بستري نميكنند.
- پيش آمده اين مشكلات نااميدتان كند و از زندگي با آقا سعيد پشيمان شويد؟
نه هيچ وقت پشيمان نشدم. خوشحالم كه در كنارش زندگي ميكنم. شوهرم بهعلت وضع روحياش نميتواند كار كند. سعيد بايد ماهي يكبار برود دكتر اما چون نميتوانيم هزينه ويزيت را پرداخت كنيم مجبوريم همان نسخه چندماه پيش را ببريم داروخانه و دواهايش را بگيريم. من از مسئولان بنياد شهيد درخواست ميكنم به وضع سعيد رسيدگي كنند و ما را از اين سرگرداني و دوندگيهاي مداوم براي اثبات جانباز بودن شوهرم نجات دهند.
نظر شما