مادر اما اينبار خشم ميسازد و جلو چشم عابران نامتوازن كه ميخواهند دم غروب يك روز اسفندي را به شب برسانند، گوش كودك را در دست ميگيرد. پسرك گريهاي سر ميدهد كه دل همه مادران جهان را به درد ميآورد. پيرمرد وارد صحنه ميشود.
ـ دخترم بچهاس!
ـ به شما مربوط نيست!
پسرك ضجه ابر دارد و بهار گريه ميريزد. عابران پا سست ميكنند، زني ميانسال از كيفش شكلاتي در ميآورد تا رابطه تلخ مادر و فرزند را عسل كند. مادر ميگويد:
ـ لازم نكرده!
پسرك را بغل ميكند. اين پيادهرو را تا آن پيادهرو قيچي ميكند و در كورسوي غروب گم ميشود.
پيرمرد سيگاري روشن ميكند و چنان پكي ميزند كه هوا دلتنگ ميشود و زير لب ميگويد: بعضيها نميتوانند از سايهشان فراتر روند. حتي اگر مادر باشند.
عابري ميگويد، هيچ چيز عاديتر از آميختگي دلسوزي و خشم نيست. رفتار مادر خشمگين نسبت به فرزندش، به نجاري ميماند كه در را طوري ميبندد كه خودش هم نميتواند آن را باز كند.
پيرمرد ميگويد: كاش ميشد بچهها مثل خودشان بزرگ شوند، نه مثل ما. شاعري روي كاغذي كه بردبارانه سفيد مانده است، مينويسد:
دلم ميخواهد كسي براي دل من سهتار بزند
و دلم سهتار بزند
چهقدر دلم ميخواهد كه
دلم بزند.
همین هزار سال پيش بود كه پيرمرد ناگهان عاشق شد. چون دخترعمويش پشت جلد كتاب اهدايي سووشون خانم سيمين دانشور برايش نوشته بود؛ زيبايي خالق عشق است و عشق ادراك زيبايي را در ما عمق ميبخشد!
پسرعمو همان لحظه زل زد به عكس خانوادگي روي طاقچه كه در آن دخترعمو داشت مثل بدجنسها ناخنش را ميجويد. پسرعمو همان لحظه خيالاتي شد. دختر عمو را در قلبش نقاشي كرد و فهميد عاشقي خود به خودي ميآيد و خود به خودي دنيا را زيبا ميكند. همين شد كه با وجود مخالفت همه جهان تصميم گرفت مثل هنرمندان راستين كه توانايي رخنه و نفوذ به زير سطح همه وقايع و پديدهها را دارند،هنرمندانه مخالفان را متقاعد كند كه ازدواج پسرعموي كوتاهقد و بيپول با دخترعموي بلندقد و پولدار حكمتي جز عاشقي ندارد و اگر اين عشق فرجامينيابد، جنون برآيد و روزگار همه بستگان تباه شود. سرانجام جنون كار خود را كرد و ازدواج ترانهخوان شد اما انتظارها به سر نيامد و فرزندي پا به عرصه وجود نگذاشت چون پسرعمو بچهدار نميشد و همين شد. جدايي سر گرفت و دخترعمو سالي نرفته به فرنگ رفت و ماند و هنوز هم مانده است. پسرعمو همانلحظه جدايي عاشقي از سرش پريد و دريافت رفتارهاي عاطفي عناصر قابل اعتمادي نيستند. همان شاعر در دفتر خاطرات مردجوان نوشت:
من قاليچه بافتهام با
سرخي آتش غروب تو
ديريست قاليچه ريخته زير پاي تو
گيرم كه نميآيي
پسرعمو تنها ماند تا همين حالا كه با خودش ميگويد اگر آن پسر مال من بود، من هنوز عاشق بودم اما او حالا پيرمردي است كه در مغازهاش سوزن و نخ ميفروشد تا هيچ دگمه آويزاني نيفتد. هيچ لباسي بيتناسب و توازن نماند و به همين خاطر به هيچ زيپي اجازه حضور در مغازهاش را نميدهد.
ميگويد: زيپ صبوري دگمه را ندارد چون بنيان زيپ بر دندان قروچه و گاز گرفتن است. زيپ مانند كسي است كه از رنج بردن ميترسد و به همين دليل از ترس، رنج ميبرد و زود خراب ميشود اما دگمه مثل يك همسايه خوب هميشه نگهبان همسايهاش است.
پيرمرد دلش به همين چيزها خوش است و وصيت كرده اگر روزي دگمهها را جا گذاشت و رفت، دار و ندارش وقف كودكان بيسرپرست است چون خوب ميداند سخاوت يعني بخشيدن قبل از تقاضا. او همچنين خوب ميداند اگر قرار است فرزند داشته باشيم، ابتدا بايد شايستگي نگهداري از او را داشته باشيم. و او خوب ميداند نخستين شرط شايستگي داشتن ظرفيت شايسته زندگي كردن است نه اينكه در حال پاشيدگي رواني و تلاشي پيوندهاي تربيتي، اخلاقي و اجتماعي صاحب فرزند شويم و جمعيت سرگردانها را افزايش دهيم. شاعر ديگري ميگويد:
شايد آن دو نفر
كه از دور يك نفر به نظر ميرسيدند ما بوديم
كه از كنار هم گذشتيم
* شعرها؛ 1و2 بيژن نجدي 3ـ مهدي اشرفي
نظر شما