خواب جا ماند، پتو پرواز کرد و من سراسیمه رفتم که دستکم جای پایش را از پنجره ببینم. دیدمش نرفته بود. همچنان مغموم وفادار مانده بود زیر سایه آفتابی که صبح نشده کوچه را دیدنی میکرد، چقدر پیر شدم در کابوس رفتن دلبر و چقدر جوان شدم از نبردن و نرفتنش آنقدر که یادم آمد باید خودم را کنترل کنم، قلبم را آرام کنم تا از خوشحالی نمیرم. بعد به کوچه بروم و ببینم چهجوری میخواست برود.
وقتی که عصای من در دستش بود میخواست با کدام غریبه برود که هیچ شباهتی به من نداشت. سوییچ را برداشتم و نفس بریده در راهپلهها چمیدم و خمیدم تا به کوچه رسیدم. خودش بود، مثل همیشه گرد گرفته، غمگین و سر به زیر بود. سالهاست همین است از دلتنگی برای خیابانهای پاریس، جایی که مال آنجاست، همیشه محزون گوشهای پنهان میشود.
دلم برایش سوخت، آنقدر که اگر با آقای دزد میرفت حق داشت، خسته است از کوچه تکراری، قیافههای تکراری و از راننده تکراری حتی از درجا زدن خودش هم خسته شده است. سالهاست تیپ دو باقی مانده است. با خودم گفتم بد نیست در پایان دیدار ترس خوردهام با او دورش بگردم و دلداریاش بدهم، برگشتم دیدم در قاب پنجره همسرم پرسشگر است و با دست در هوا برایم نوشت؛ چه کار داری میکنی این وقت صبح تو کوچه، خل شدی؟ من مثل همیشه سرم را در پناه سکوت پایین انداختم و رفتم که برگردم، دیدم در شاگرد راننده کاملا جفت نیست. باز دلم لرزید. بعد متوجه شدم اصلا در باز است. در داشبورد نیمهباز است. در کاپوت ماشین خمیازه میکشد، چراغهای رابطه تاریکند، باتری بیوفایی کرده و با آقای دزد رفته است تا چراغ زندگیاش را در روز روشن کند.همان روز و بعدها من ماجرای این خواب و بیداری را همه جا تعریف کردم اما کسی باور نکرد. حتی یکی گفته بود باتری را خودش برده تا دزدان شب را بدنام کند.
دیگر دستم به اندوه نمیرسد
چون کوچهای به تنگ آمدهام
دستت را روی شانهام بگذار
و مرگ را متوقف کن
بار اولی که آقای دزد عاشق دلبر من شد، هزار سال پیش بود. من و پیکان گوجهای رفته بودیم بیمارستان آبان عیادت دوستی که بهخاطر فرار پیکان زرد قناریش با یک غریبه، قلبش پریشان شده بود. دم غروب بود. روز، خیلی زود پیر شد و تاریکی خیابان را شلوغ کرده بود. دیدم آن دور و نزدیک یکی با گوجهای مشغول حال و احوال است. خیلی حالم بد شد، بهخاطر کمی درنگ بیوفایی کرده بود و داشت دلبر غریبهای میشد که هیچ شباهتی به من نداشت.
ـ کجا؟ این گوجهای منه!
ـ خوب باشه!
ـ یعنی چی باشه، شما داشتی میبردیش.
ـ خودش راضی بود. فهمیده بود من درماندهام، در را باز گذاشته بود که من رادیوپخش را ببرم.
ـ جدی. به همین سادگی؟ بزنم ایراددارت کنم. خبر کنم پلیس بیاد سرزنش فیزیکی بشی؟
ـ هر طور میتونی. اما میتونی بهجای همه این کارها 100 تومان بدی تا من درمانده نباشم.
من چون دلرحم، غیردعوایی و غیرشکایتی هستم پنج تومان دادم. چون او میدانست در دنیا دو چیز حکومت میکند؛ پاداش و مجازات. او اولین دزدی بود که میدانست یک دزد خوب هیچوقت دروغ نمیگوید.
نشستیم و حرف زدیم
آسمان آبی بود
آنقدر که انگار انتظار کسی را میکشید
دستش را گرفتم
اندوه یک ترانه بومی را داشت
چهرهاش غمگین بود
حالا و اکنون، مدتهاست دزدان اتومبیل با دعوت قبلی و کتبی صاحب ماشین در روزنامهها به کوچه میآیند. خیلی آراسته، جا افتاده و حق به جانب یا جوان و خیلی امروزی با دوست دختر و یا دوست پسرشان که احتمالا قبل از ورود به کوچه نامزد شدهاند. با اتومبیلی شیک یا خیلی شیک میآیند. دختر برای لحظاتی پیاده میشود و با لبخندی ملیح، عاشقانه ماشین را برانداز میکند. چیزی در گوش مثلا نامزدش میگوید. آقای نامزد سوییچ خودرو شیک را به او میدهد. مثلا دختر پشت رل مینشیند. خودرو شیک را سروته میکند و منتظر میماند. حالا میزانسن تغییر کرده و آقای نامزد، دروغهایی به فروشنده میگوید که باورکردنیتر از حقیقت است. بعد با مهارت بازیگری رضا عطاران صاحب ماشین را متقاعد میکند که یک دور کوچک بزند و بعد میرود و مثلا نامزدش هم پشتسرش مثل برق میرود. هر دو میروند تا سرنوشت تازهای بسازند. چون بهخوبی میدانند هر کار تازهای سرنوشت تازهای دارد. بعد آقای مدعو وسط کوچه میماند که آن دور کوچک تمام شود و میهمان برگردد اما میهمان دور دنیا رفته است و برنمیگردد. آقای مدعو اگر از شوک این واقعیت به میهمانی بیمارستان نرود با خود میگوید: مگر میشود به همین سادگی بازیگر اصلی یک فیلم شده باشد. اما او شده است چون هنوز باور نکرده است، دزدهای این دوره و زمانه به جهنم نمیروند.
چرا هر دکمهای میافتد، گم میشود
فکر میکنم جایی هست
که همه دکمهها به عمد در آنجا جمع میشوند
* همه شعرها از غلامرضا بروسان