مادرم چنین کرده بود تا برادر بزرگترم زنده بماند و شاید همین تجربه بود که او را واداشته بود که بعدها و در ماه محرم با غریبان کربلا همدردی کند و شربت و حلوای نذری را خودش و برادرم به در خانهها ببرند.
او عادت داشت که به روضهخوانیهای دو خانواده سرشناس اهل تشییع سنندج - خانه مشیریها و میرحسینیها - برود و زار بزند و فراموش کند که اهل تسنن است: او با مادرها همدردی میکرد، با کودکان آواره همدردی میکرد و حق داشت که در ماه محرم فرقهها را به فراموشی بسپارد و همدردی را تجربه کند....
چادرش را که سر میکرد تا به تماشای سینه زنی و شام غریبان برود، اهل خانه با او همراه میشدند. در آن روزها سینهزنی را فرماندهان نظامی لشکر 28 کردستان بهراه میانداختند و با چنان نظم و شکوهی تاسوعا و عاشورا را برگزار میکردند که به گمانم هیچ شهر دیگری توان رقابت با آن ها را نداشت: سربازان در دوسوی خیابان بلند شاهپور آن روز ـ امام خمینی امروز ـ چنان صف میکشیدند که انگار از این سر عالم تا آن سر عالم را سینهزنان و سوگواران صف کشیدهاند. دسته موزیک ارتش با تمام سازهای بادی و کوبهای و حتی آکوردئون در میانه دو صف پیش میرفتند و ملودیهایی را مینواختند که عرش را به لرزه در میآورد؛ به آسمان و سپس بر تن و جان من میبارید و چنان در من لانه ميکرد که بايد دوباره و سالها بعد از زبان من عرش را سیر کند و روزی رسید که من در اپرای عاشورا آنها را زنده کنم. آنها چنان سوزناک مینواختند که نوایشان در بن استخوانم نشسته است.
به بهزاد عبدی آهنگساز اپرای عاشورا گفته بودم که این نواها باید در اپرای عاشورا شنیده شوند و چنین هم شد. در شهر کِیِف و در استودیوی ناسیونال اوکراین، ارکستر بزرگ این ملودیها را مینواخت و لرزه بر جان نوازندگان ناآشنا با واقعه کربلا میانداخت. به بهزاد عبدی گفتم خواهش کن که گروه 40 نفره کُر یکی از قطعات را بیکلام زمزمه کند و بهزاد از رهبر کُر خواست که خواسته من را انجام بدهد و او بدون هیچ مقاومتی چنین کرد و ما هر دو دیدیم که گروه کُر میخواندند و بیصدا اشک میریختند. راستی که شگفتانگیز بود، آنچه که بیشتر از 50 سال در ذهن من موج میزد در آن گوشه دنیا زمزمه میشد و اشکها را جاری میکرد....
یکبار دیگر و در ماه محرم و در گرمای تابستان، منِ تبزده را درخانه رها کرده بودند که وبال گردنشان نشوم واهل خانه به تماشای سینهزنی بروند، اما من دلم جای دیگری بود و صداها را شنیدم به کوچه زدم و بهدنبال صدای دسته موزیک پیش میرفتم که ناگهان با ذوالجناح روبهرو شدم که در گوشه خرابهای ایستاده و سم بر زمین میکوبيد؛ کبوتری بر یال اسبِ رها شده سفید نشسته بود: رگههای «مرکوکرم» روی بدن اسب سفید به نظرم رگههای خون بودند. مطلقا نمیدانم که اسب امام چرا گریخته بود؟نمیدانم که آن ذوالجناح نمایشی چرا تا بدان حد غمزده بود؟ هرچه بود این صحنه نیز تا ابد در ذهنم خواهد ماند و حداقل در اپراهای رستم و سهراب و عاشورا آن را روی صحنه آوردهام....
در 20 سالگی و زمانی که دانشجوی رشته تئاتر بودم، به تهران آمدم و دلم میخواست از تعزیه و تخت حوضی و خیمهشب بازی سیراب شوم. پس جايی نبود که تعزیه باشد و من نروم:در حسینیههای تهران، در دامغان، در سمنان، در آران کاشان، در سِدِه اصفهان و...میدیدم و میخواندم و عطشم کم نمیشد و آرزو میکردم که روزی این اپرای ملی را روی صحنه ببرم و تقدیر چنین بود که ناکام از جهان نروم. پس راست است که بگویم اپرای عاشورا حاصل خاطرات کودکیم است؛بازماندههای خاطرات تصویری از تعزیه نقاط مختلف ایران و زیر و رو کردن نسخ تعزیه. با اینکه هنگام اجرای اپرا متلکها شنیدهام که من به سفارش این وآن، چنین اپرائی نوشتهام،اما همه آنها که درگیر تولید این اثر بودهاند، حتما گواهی خواهند داد که هیچ کس، تکرار میکنم هیچکس، ترغیبم نکرد.هیچکس تشویقم نکرد و حتی برای بودجه آن دهها بار نامهنگاری کردم، دهها بار پشت در اتاق این مدیر و آن مدیر نشستم تا دلشان به رحم بیاید و....
بالاخره عاشورا روی صحنه آمد و در رم، شارللهویل مزیه، در کراکو، در تهران و در شیراز روی صحنه آمد و در هربار اجرای آن، خاطرات کودکی در من گر گرفت و این عشق چند ده ساله مدخلی و سر آغازی شد برای آفریدن مولوی، حافظ و سعدی و «اپرای ملی ایران از زهدان ذهن یک کودک عاشق زاده شد»....
بازتاب خوانش اشعار براساس ردیفهای آوازی ایرانی ـ بر خلاف سنتی که در اپرای مو به مو بر گرفته از غرب در ایران پیش از انقلاب رواج داشت ـ مخاطبان را غافلگیر کرد و به آنها اعتماد به نفس داد که باور کنند که اپرای ایرانی میتواند و باید از هرنظر چه در انتخاب نواها و ملودیها ریشه در فرهنگ سرزمینمان داشتهباشد، بیآن که میراث اپرای غربی را نادیده بینگارد و خوشحالم که چنین شد.امروز گروه تئاتر عروسکی آران، پیش قراول یک تألیف ایرانی است که تا 10 سال پیش در تصور کسی نه تنها نمیگنجید، بلکه به سخره هم گرفته میشد، اما امروزمولود ایرانی در شهرهای مختلف جهان به اجرا در آمده و شناخته شده است....
تردیدی ندارم که روح میرزاده عشقی در هربار اجرای اپرای ایرانی از شادی پر میگیرد و به من و ما آفرین میگویدکه راه ناپیموده اورا کامل کردهایم و باز تردیدی ندارم که «عاشورا»، «مفتاح» چنین راه ناگشودهای بود...
- همشهري 6 و 7
نظر شما