یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۳ - ۰۸:۲۹
۰ نفر

محمد صادق خسروی علیا: حرف‌هایش بوی آرامش می‌دهد. در لابه‌لای جملاتی که با لهجه شیرین مشهدی به زبان می‌آورد، خودبه‌خود گره‌هایی از یک معمای به‌ظاهر سخت باز می‌شود؛ گره‌هایی از رمز و رازهای جاده پرپیچ‌وخم زندگی که همه‌مان به‌نحوی درگیر چون و چرای آن هستیم. می‌گوید مشکلی ندارم؛ دنیا را خوب می‌بینم!

دنیا را خوب می‌بینم بهتر از شما !

 براي ديدن نيازي به چشم نيست. پيرمرد نابينا اينها را مي‌گويد و دست روي زانوهايش مي‌گذارد و بلند مي‌شود و راه مي‌افتد. سيني چاي را از دست همسرش مي‌گيرد و درست مي‌آيد همان جايي كه نشسته‌ام. چهره به چهره با من مي‌شود. انگار مرا مي‌بيند! مات و مبهوت او شده‌ام؛ « بفرماييد. پس چرا معطلي جوان. چايت را بردار!» مهمان اين صفحه مان اسماعيل مهري است؛ نابينايي 71ساله كه نه عصاي سفيد به‌دست مي‌گيرد و نه دست به ديوار راه مي‌رود! چشم او اراده پولادين و عزم فوق‌العاده‌اش است. خرج زندگي‌اش را خودش درمي‌آورد و به قول خودش موفق‌ترين تاجر دنياست!

من ثروتمندم!

آقاي مهري آنقدر حرف‌هايش شيرين و پرمعناست كه در كنار او تنها حس شنوايي غالب است و بس. سر تا پا گوش، مجذوب حرف‌هايش هستم. خانه‌اش هنوز كاهگلي است. هيچ وسيله تزييني‌اي در خانه‌اش به چشم نمي‌خورد؛ وسايل اضافي هم همينطور. تمام وسايل خانه را اگر جمع كني يك وانت هم نمي‌شود. با اين حساب باور اينكه آقاي مهري طبق گفته خودش ثروتمند‌ترين تاجر دنياست بسيار سخت است. تنها در يك صورت امكان پذير است، اينكه يك سرمايه‌گذاري و شايد يك حساب بزرگ پس‌انداز در بانك و جاي ديگري داشته باشد. خيلي با اطمينان روي ثروتمند بودنش پافشاري مي‌كند. پيداست گنج بزرگي دارد اما كجا پنهانش كرده؟ خدا مي‌داند. مهري مي‌گويد: «به اندازه نيازم كار مي‌كنم. به اندازه نيازم هم خرج مي‌كنم. برخي اوقات با اينكه ولخرجي هم مي‌كنم باز هم سر‌ماه مبلغي مي‌ماند. ما 2‌نفريم و اين مقدار درآمد براي ما زياد است. براي همين خيلي وقت‌ها اجناسم را به قيمت خريد و يا با سود بسيار اندك به مردم مي‌فروشم. اگر اين كار را نكنم آنقدر درآمد زياد مي‌شود كه وقت خرج كردنش را نمي‌كنم! با خود مي‌گويم اسماعيل نصف‌ماه را براي خودت كار كردي بقيه را براي رضاي خدا كار كن چه مي‌شود؟ اينطور بهتر است. خرج زندگي‌ات كه درمي‌آيد، سرگرم هم هستي و تازه اگر خدا قبول كند توشه‌اي هم فرستاده‌اي براي آخرت‌ات. حالا به‌نظر شما من بيراه گفته‌ام؛ ثروتمند‌ترين تاجر دنيا نيستم!؟»

تجارت كسب و كارمن است

يعني درآمد آقاي مهري چقدر است؟ كسب و كارش چيست؟ مگر كسي هم پيدا مي‌شود در اين دوره ‌‌و زمانه بگويد ديگر بس است، پول نمي‌خواهم؟ آقاي مهري سؤالات عجولانه‌مان را اينگونه پاسخ مي‌دهد: « من تاجرم. كارم خريد و فروش خشكبار است؛ مثل گردو، بادام، انجير، كشمش و... اما اغلب سودم از فروش پنبه حاصل مي‌شود». با اين اقلامي كه آقاي مهري ليست كرد خوب معلوم است كه بايد نانش در روغن باشد. مي‌گويد: «اگر مايل باشيد برويم به انبار تا محل كارم را ببينيد. تازه جنس خالي كرده‌ام. آنجا كه برويم با كارم بيشتر آشنا خواهيد شد».

برده‌هاي حرص و طمع

مرد نابينا راه مي‌افتد و مي‌رود به طرف انبار اجناس. برخلاف تصورمان از خانه خارج نمي‌شود! انگار انبار بزرگي كه از آن حرف مي‌زند همين‌جاست؛ در اين خانه كوچك. در گوشه حياط در چوبي‌اي كه بسيار هم كوچك است جا خوش كرده. آقاي مهري به طرف آن در مي‌رود. قفل و بندي ندارد و راحت با يك فشار به داخل باز مي‌شود و وارد مي‌شويم. باورنكردني است؛ « اينها همه سرمايه من است. ديروز هر چه مايه داشتم را خرج كردم، تا توانستم جنس خريدم. فصل پاييز فصل برداشت است. من هم بايد تا مي‌توانم خشكبار بخرم تا در زمستان دستم خالي نشود.» 4‌گوني پنبه، چند كيسه كوچك كه وزن‌شان به 10كيلو هم نمي‌رسد گردو، بادام و كمي هم حبوبات؛ همين. انباري‌اي كه پيرمرد از آن حرف مي‌زد با چشم هم مي‌شد تخمين زد كه چقدر مي‌ارزد. شايد اگر بخواهيم خيلي دست بالا بگيرم ارزش اجناس آن انبار به زحمت به يك ميليون تومان مي‌رسد. عجيب است يا پيرمرد حساب و كتابش لنگ مي‌زند و يا اينجا اجناس خيلي ارزان است اما با چند سؤال معلوم مي‌شود كه نه حساب و كتاب مهري مشكل دارد و نه اجناس ارزان است؛ «در‌ماه 250هزار تومان درآمدم است. برايم كافي است! شكر خدا مستأجر نيستم و جايي هم قرض و بدهي ندارم. مگر انسان براي زندگي كردن به چه چيز نياز دارد. يك سر پناه و يك لقمه نان حلال كفايت مي‌كند. بقيه‌اش هم حرص و طمع است. هر انساني اگر بتواند حريف آز و ولع‌اش بشود آن‌وقت است كه مفت و مجاني ثروتمند مي‌شود. مردم اين دوره‌ و زمانه رفتارهاي عجيبي دارند. همه‌شان در حال دوندگي بي‌جا هستند. آخر مگر اين جسم 70يا 80 كيلوگرمي چقدر خرج دارد؟! دارايي واقعي را ندانسته كنار مي‌گذارند و به‌دنبال دارايي‌هايي هستند كه به يك ارزن هم نمي‌ارزد. دارايي واقعي يك انسان، خانواده‌اش است و آرامشي كه زير يك سقف خانه مي‌شود پيدايش كرد؛ همين. اما متأسفانه نمي‌دانم چرا برخي اينها را از ياد برده‌اند و به تركستان دارند مي‌روند. از صبح تا شب به‌دنبال چيز‌هايي هستند كه چه به‌دست‌اش بياورند و چه نياورند چندان تفاوتي نمي‌كند. آدم نبايد افسار زندگي‌اش را به‌دست حرص و طمع بدهد؛ خداي ناكرده اگر اينطور بشود هر چقدر هم طلا و الماس روي هم بچيند آخر هم فقير است و برده‌اي بيش نيست؛ در واقع انساني است كه به جاي بنده خدا بودن شده برده حرص و طمع‌اش.»

عشق سپيد در ميان تاريكي‌ها

آقاي مهري و همسرش هيچ فرزندي ندارند. هر دوشان دير ازدواج كرد‌ه‌اند يعني 22سال پيش و به همين‌خاطر تنها زندگي مي‌كنند. مهري مي‌گويد: «سوت و كوري خانه‌مان به‌خاطر كوري و نابينايي نيست. ما از نابينايي درمانده نيستيم. در و ديوار‌هاي اين خانه صداي بچه را نشنيده؛ به اين خاطر است كه اينجا ساكت و بي‌روح است. به هر حال قسمت ما اين بوده؛ خواست خداست و راضي هستيم به رضاي او». فاطمه خانم همسر آقا اسماعيل است. او هم چشمان كم سويي دارد؛ تنها 30درصد بينايي دارد. خيلي كم‌حرف مي‌زند مثل اينكه چشم و گوش او همسرش است. هر سؤالي كه از او مي‌پرسم نگاه‌اش را مي‌دوزد به اسماعيل. مي‌خواهد تا او پاسخ بدهد. به زحمت 4 كلمه به زبان آورد. مي‌گويد: «فرقي نمي‌كند حرف دل من و اسماعيل يكي است». از فاطمه خانم در مورد زندگي مشتركشان پرسيدم؛ اينكه آيا شوهر تاجرش در كار منزل هم به او كمك مي‌كند يا نه؟ او در پاسخ مي‌گويد: « اسماعيل مرد زحمت كشي است. كمتر مي‌خوابد و بيشتر زندگي مي‌كند. روز ما از بعد از نماز صبح شروع مي‌شود. اول به مرغ و خروس‌ها مي‌رسيم، بعدش هم حياط خانه را آب و جارو مي‌كنيم. صبحانه را باهم مي‌خوريم و بعد اسماعيل مي‌رود به بازار. ظهر كه مي‌شود اسماعيل به خانه بازمي‌گردد تا با هم سر يك سفره بنشينيم. مردهاي بازاري بيشتر در حجره‌شان ناهار را صرف مي‌كنند اما من و اسماعيل به تنهايي يك لقمه از گلوي‌مان پايين نمي‌رود؛ بايد با هم غذا بخوريم تا بهمان بچسبد. هميشه سر موقع به خانه مي‌آيد اما اگر دير كند منتظرش مي‌مانم تا برگردد و بعد سفره را پهن مي‌كنم. اسماعيل هم همينطور است؛ گاهي وقت‌ها دوستانش در بازار غذايي را تعارف‌اش مي‌كنند كه اگر دست‌شان را پس بزند ناراحت مي‌شوند و به ناچار لقمه‌اي برمي‌دارد. اسماعيل مقداري از آن غذاي اندك را به خانه مي‌آورد و مي‌گويد من خورده‌ام و اين سهم تو است. سر سفره كه مي‌نشينيم من در مورد كارهاي خانه حرف مي‌زنم او هم برايم از بازار و كاسبي‌اش مي‌گويد. بعد از ناهار اسماعيل راهي بازار مي‌شود. بيشتر وقت‌ها بعد از ظهر‌ها من نيز با او همراه مي‌شوم و با هم به بازار مي‌رويم. اينطوري بيشتر در كنار هم هستيم».

از عصا بيزارم!

رفتار خاص آقاي مهري همه اهالي محل را به تعجب واداشته است تا جايي كه مي‌گويند تا به حال هيچ‌كس نابينايي با اين هوش و ذكاوت نديده است. تعجب آنها بيشتر از اين بابت است كه تا به حال آقاي مهري را عصا به‌دست نديده‌اند. او طوري بدون عصا در كوچه و خيابان راه مي‌رود كه هيچ‌كس باورش نمي‌شود او نابيناست. مهري مي‌گويد: عصا دست و پاگيرم مي‌شود! از طرفي با عصا همه مي‌فهمند كه من نمي‌بينم. مي‌خواهند به آدم ترحم بكنند. من از ترحم كردن بيزارم و به همين خاطر است كه از عصا هم بدم مي‌آيد. هر مسيري را كه يك‌بار بروم ياد مي‌گيرم و نيازي به عصا ندارم مهري در ادامه از سفرهاي 40سال پيش‌اش مي‌گويد؛ سفرهايي كه به كشورهاي همسايه داشته است؛ «آن موقع كه جوان بودم كارم اين بود كه به هندوستان، تركمنستان و عراق سفر كنم. آن موقع هم تجارت مي‌كردم. پنبه به اين كشورها مي‌بردم و به جايش ادويه و شكر مي‌خريدم. با كاروانيان همراه مي‌شدم و با آنها مسافرت مي‌كردم. حتي در جاده‌هاي سنگلاخي و كوهستاني آنجا هم عصا به‌دست نگرفتم، اينجا كه ديگر كوي و برزنش را مثل كف دست مي‌شناسم.» جالب است بدانيد آقاي مهري از همان بدو تولد نابينا نبوده. بيماري آبله ،چشمان او را در 5سالگي گرفته است؛ «چيزي از دنياي روشن در خاطرم نيست. 5سالم بود كه نابينا شدم و تنها چيزي كه به‌خاطر مي‌آورم چهره مهربان مادرم است.»

 

کد خبر 278004

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha