همشهری آنلاین: شاید خیلی‌ها از عشق به تئاتر بگویند و هر روز هم پای ثابت سالن‌های نمایش باشند اما تماشای تئاتر خیابانی برای دختر ۸ ساله گلفروش معنی دیگری دارد؛ دخترکی که این روزها ویژه‌ترین مهمان جشنواره فجر است.

جشنواره تئاتر فجر

خبرگزاري مهر گزارش گونه‌اي از حضور يك دختر گل فروش در روزهاي برگزاري جشنواره تئاتر فجر تهيه كرده است كه در ذيل مي‌خوانيد:

دختر بچه سوژه عکس‌ها، گل فروشی است که هر روز وقتی تئاترهای خیابانی اجرا می‌شوند به محوطه تئاتر شهر می‌آید و اجراها را تماشا می‌کند. تصمیم گرفتم که این دختر را ببینم. روز پنجم جشنواره تئاتر فجر بود که در محوطه باز تئاتر شهر و زمانی که اجراهای تئاتر خیابانی جشنواره شروع شدند، دنبال دخترک گشتم. رضا معطریان که از عکاسان با سابقه تئاتر است و می‌خواست از اجراها عکاسی کند به من گفت که دختر بچه گلفروش را روزهای قبل هم دیده است.

میان تماشاگرانی که دور سکوی اجراهای خیابانی نشسته و ایستاده بودند، دنبال دخترک گلفروش گشتم اما هنوز نیامده بود. وقتی در محوطه باز تئاتر شهر چرخی زدم سامان خلیلیان از هنرمندان ستاد اجرایی بخش تئاتر خیابانی جشنواره را دیدم که به همراه یکی از همکارانش ایستاده بودند و صحبت می‌کردند. درباره دخترک گلفروش از آنها سؤال کردم، همکار خلیلیان گفت که دخترک را روزهای قبل دیده و به همین دلیل از او خواستم اگر دخترک را دید مرا مطلع کند.

وقتی از آنها جدا شدم و در محوطه تئاترشهر قدم می‌زدم ناگهان در میان صدای موسیقی و اجرای تئاتر خیابانی، صدای جیغ دو بچه که از سمت ایستگاه متروی ضلع شمالی تئاتر شهر به سمت بنرهایی که در بخش غربی محوطه نصب شده بودن، دویدند. در دست یکی از آنها گل نرگس بود و من با دیدن گل نرگس‌ها به سمت بنرهای تبلیغاتی رفتم. زنی را دیدم که لبه جدول نرسیده به حوض غربی محوطه تئاتر شهر نشسته بود و رو به دختر بچه‌ها اسمی را صدا کرد. دخترکی که کوچک‌تر بود به سمت زن آمد و متوجه شدم که این زن مادر دختر بچه‌هاست.

دخترکی که گل‌های نرگس در دستش بود، کمی بالاتر از من در حال مرتب کردن دسته گلش بود. مردی به سمت دخترک آمد و به او گفت که «سریع برو گلارو بفروش». دخترک با دسته گل نرگسی که داشت وارد محوطه باز تئاتر شهر شد و به سمت محل اجرای تئاتر خیابانی رفت. سریع به سمتش رفتم و دقیقا چهره‌ای که در عکس‌ها دیده بودم را دیدم، فقط قدش از آن چیزی که فکر می‌کردم کوتاهتر بود و حتی سنش هم کمتر. روی چندتا از ناخن‌های دستان کوچیکش لاک قرمز زده بود.

به دخترک سلام دادم. جوابم را داد ولی زیاد توجه نکرد و به سمت جمعیت تماشاگر رفت. به سمتش رفتم و اسمش را پرسیدم، ایستاد و به من نگاه کرد. چشمانش واقعا برق می‌زدند، سرش را بالا گرفت و گفت که «اسمم نازنینه». صدای مرد آمد که دخترک را صدا کرد و گفت که به جای صحبت کردن برود و گل‌ها را بفروشد. یکباره دخترک رو به من گفت «عمو، من باید برم کار کنم، تازه اومدم و هنوز چیزی نفروختم»، بعد سریع راه افتاد و به سمت جمعیت رفت.

دنبالش رفتم و پرسیدم که آن مرد پدرش است؟ با پایین بردن سریع سرش به علامت تأیید، جوابم را داد. برای اینکه بتوانم چند لحظه‌ای متقاعدش کنم که بایستد و صحبت کند، گفتم که می‌خواهم گل بخرم. مکث کرد و گفت «دو تا دسته گل میشه شیش تومن ولی عمو، تو پنج تومن بده». یکی دو ثانیه بعد گفت «سه تا دسته گل میشه 9 تومن ولی عمو، تو هف تومن بده». می‌خواست باز هم تعداد دسته گل‌ها و قیمت را بالا ببرد که گفتم که من همان دو بسته را می‌خرم.

نازنین دخترک گلفروش

گل‌ها را گرفتم، گفتم می دانی معروف شدی و عکست در خبرها هست و خیلی‌ها عکست را دیده‌اند. به من زل زد و به حرفی که زدم فکر کرد. با تعجب پرسید «راست می‌گی عمو؟». گفتم بله. با حالت تعجب و صدایی که آروم تر شده بود، پرسید «یعنی تو تلویزیون نشونم دادن؟»، گفتم که در اینترنت عکسش منتشر شده است. خوشحال شد و گفت «خب دیگه برم به بقیه کارم برسم»، دنبالش رفتم و سنش را پرسیدم که در حال حرکت بهم گفت هفت سالش است. پرسیدم مدرسه می‌روی که جواب داد «آره، کلاس دومم».

همینطور که دخترک راه می‌رفت پرسیدم «تئاتر دوست داری؟»، ایستاد و نگاه کرد و گفت «آره». چمباتمه زدم تا بتوانم خودم را هم‌قدش کنم. پرسیدم که همیشه کار می‌کند؟ که با لبخندی کودکانه گفت «عمو اول بهت دروغ گفتم، من هفت سالم نیست، هشت سالمه. هفت ساله‌ها کلاس اولن ولی هشت ساله‌‌ها کلاس دومن». دوباره ازش پرسیدم که همیشه کار می‌کند که این بار در جوابم گفت «آره، همیشه کار می‌کنم و گل می‌فروشم».

نگاهش به سمت تماشاگران و اجرای تئاتر خیابانی بود که گفتم «تئاتر رو خیلی دوست داری؟»، با ذوق گفت «خیلی تئاتر دوست دارم. همیشه میام اینجا تا تئاتر ببینم و آدمایی که اینجا هستن بعضیاشون بهم لباس دادن که گذاشتم تو خونه تا برای عید بپوشمشون.»

پرسیدم پول گل فروشی را چه کار می‌کند که گفت «می‌دم پدرم، اونم بهم پول می‌ده تا پس انداز کنم و منم پولامو جمع می‌کنم و باهاش تبلت و النگوی طلا می‌خرم». با تعجب پرسیدم که تبلت داری؟ با علامت سر تأیید کرد و گفت «ولی شکست حالا بابام گفت که عیبی نداره، الانم تو قلکم چهار صد و پنج تومن دارم»، پرسیدم که 400 هزار تومن یا تک تومن، با هیجان جواب داد «چارصد هزار تومن، می‌دونی که عمو، خیلی پوله».

گفتم «نازنین خانم دوست داری بازیگر بشی»، مکث کرد و گفت «نه، خجالت می‌کشم». گفتم «همه بازیگرا اول خجالت می کشیدن که جلوی دیگران بازی کنن ولی بعدا خجالتشون برطرف شده». با هیجان به نگاه کرد و پرسید «اگه بازیگر بشم بهم پول می‌دن؟»، گفتم بله. دوباره پرسید «بازیگر بشم چقدر بهم پول می‌دن؟»، جواب دادم که نمی دانم. ذوق زده بود و می خندید، رو به من کرد و با لبخند گفت که «عمو من دیگه باید برم، اگه گلامو نفروشم دعوام می‌کنن.»

ایستادم و نگاهش کردم که به سرعت به سمت تماشاگران رفت و با جثه کوچکش، خودش را داخل صف تماشاگران کشاند. از دور با نگاهم دنبالش کردم، جلوی تماشاگر با دسته گل نرگسی که دستش بود می‌چرخید ولی نگاهش به صحنه اجرای تئاتر خیابانی بود، با نمایش می‌خندید و به بازیگرا زل زده بود. باز هم روی لبه گرد حوض تئاتر شهر نشست و به تئاتر خیابانی زل زد...

وقتی از محوطه تئاتر شهر بیرون می‌رفتم، صدای بوق ماشین‌ها و هیاهوی اطرافم، نگرانم کرد که نازنین گلفروش، دختر 8 ساله عاشق تئاتر، در این شهر پر هیاهو و شلوغ، در این شهری که هر روز خیلی از آدم‌ها چه از او گل بخرند چه نخرند، بی تفاوت از آیند‌ه اش، از کنار او عبور می‌کنند. راستی نازنین و نازنین‌ها قرارست با رویاهای رنگینشان چه کنند؟

کد خبر 285555

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha