همسن و سال خودمان بود، آژانس هواپيمايي داشت، مثل ما براي معاش هم تلاش ميكرد، دستش به دهانش ميرسيد، آنقدر كه در بصره زندگياي براي خودش درست كند و همسر و 2 فرزندش را اداره كند. بدني ورزيده و معمولي داشت، دوربين عكاسي معمولي دست ميگرفت، لباس معمولي ميپوشيد، داشت مثل همهمان زندگياش را ميكرد، فقط 2 فرق با ما داشت، مثل همهمان حرف نميزد و مثل همهمان عشق نميورزيد. حالا خبر شهادتش زنگ بيدار باشي است براي ما، طوري بيدارمان كرد كه انگار يك عمر است خواب ماندهايم، حالا همهمان يكييكي داريم دست و پا ميزنيم كه از راهي برويم كه حسين رفت. وقتي پدرم از جنگ ميگفت هميشه فكر ميكردم دوستانش را بزرگ ميكند، براي همين، شايد اگر همه آنچه حسين شاكري بود را برايت تعريف كنم ميگويي دروغ ميگويد. قبول، اين درد بماند براي ما كه هيچكس درد ما را نداند. آنچه در اين صفحه ريخته است يك بيداري است؛ يك بيداري حسيني كه يك رفيق برايمان خرج برداشت و 2 تا يتيم روي دست ذهنمان گذاشت.
- ببار اي بارون ببار
فايلهاي صوتي را كه از عراق برايم فرستاده گوش ميكنم: «...همونطور كه داشتم سينه ميزدم نگاه كردم به عكس حرم حضرت ابالفضل(ع)! گفتم اگه امسال منو نبري قهر ميكنم! ديگه پا تو روضهات نميذارم! اين همه آدم اينجوري معطل يه ويزا موندن، تو هم بابالحوائجي! مگه ما چيكار كرديم كه نميبريمون؟» قرار است 2 روز ديگر پا به ركاب طياره كنيم و نخستينبار كربلا برويم، يعني درست شب تاسوعا. دلم شور ميزند؛ «يكهو فردا اعلام كردن كه مرز زميني بازه، اينقدر گريه كردم! تو هم نگران نباش، درست بخواي جوري بهت ميبخشه كه باور نميكني...» (و با گريه حرف ميزند كه نميفهمم چه ميگويد باقياش را) دولتآباد پر است از موكب كربلاييها، اينقدر زياد كه فكر ميكني اينجا تهران نيست، از هر موكبي صداي روضه بيرون ميآيد و هر روضهاي براي در آوردن اشك ما كافي است، همينطور اشك ميريزم و رانندگي ميكنم، باران دارد نمنم ميبارد...
- قهوه چشم تو فالي ست به خواب آلوده
ناگهان شانههايم را ميگيرد و برمميگرداند و بهخودش ميچسباندم: «كجايي پس تو؟ مردم و زنده شدم تا پيدات كردم» چشمام به نخستين حسين شاكري عمرم ميافتد. با 175سانتيمتر قد و صورتي گندمي كه به سياهي ميزند، موهايي به راست شانه كرده و كوتاه، لبخندي حكاكي شده روي لب و بدني ورزيده اما نسبتا سبك با نگاهي كه برق دارد؛ برقي كه براي ما شهيد نديدهها عجيب است. بغلاش ميكنم اما طوري بغلم كرده و به سينهاش فشارم ميدهد كه تعجب ميكنم. پاي چپ دوست بصرهاياش «شَل» ميزند! تمام وسايل دوستاش را به كول گرفته و راه ميرود، كمك نميگيرد. كفالعباس را به سمت راست ميرود تا به ساختماني ميرسد، مستقيم از بصره رسيده است. وسايل را ميگذارد در اتاقي كوچك و راه ميافتيم به سمت حرم حضرت عباس(ع). شب عاشوراست، دور تا دور حرم پر است از انواع و اقسام عزاداري! حسين ذوق دارد و من اين ذوقش را نميفهمم.
- با كريمان كارها دشوار نيست
بيتابي ميكند كه بچسباندم به ضريح! هيكل مثل تسمهاش را چپ و راست ميكند كه راه باز كند. براي من كه كربلا اولي هستم باور كردني نيست كه صبح عاشورا حرم باشم، گيجم، حسين اما ميفهمد كجا ايستاده است، ميچسبم به ضريح! پشت سرم مثل محافظي ايستاده و توي گوشم زمزمه ميكند: «هرچي ميخواي بگير، وقتش همينجاست...»
ياد حرفهاي تهران ميافتم كه حاجمصطفي ميگفت: «زير قبه امام حسين(ع) هر آرزويي برآورده ميشه.» بعد پيرمرد كه ميزد زير خنده كه «اگر قرار باشد هر كسي ميرود زير قبه همه آرزوهاش برآورده شود كه سنگ روي سنگ بند نميشود!» و حاج مصطفي كه با خنده تلخي به پيرمرد ميگفت: «با كريمان كارها دشوار نيست...»
شروع ميكنم به يادآوري آن همه آرزويي كه 30سال جمع كرده بودم و حالا ميخواستم همه را زير قبه اباعبدالله خرج كنم. از خودم و خانوادهام شروع ميكنم و به دوستانم ميرسم، همه را ميگويم و از بين جمعيت عقب ميكشم. حسين از لابهلاي جمعيت بيرون ميآوردم و از شلوغي جدايم ميكند! نفس نفس ميزنم هنوز كه ميگويد: «براي ظهور دعا كردي؟! شهادت خواستي از آقا؟!» انگار تمام دنيا روي سرم آوار ميشود. خاك بر سرم! دانه دانه يادم ميآيد كه چه آرزوهايي داشتم كه به آب و نان فروختم، چه بايد ميخواستم و چه خواستم! گدا گشنه كه باشي غم آب و نان داري، كاش همه گداها شاكر باشند، شاكري باشند...
- كين دو گم شد در آن جهان كه منم
«عراقيها يه ضربالمثل دارن كه ميگن سينهزني رو بده به پاكستانيها و هنديها، مراسمرو بسپار به عراقيها و گريه كردن رو بسپار به ايرانيها!»
ميپرسم: «حالا تو رو ايراني حساب كنيم يا عراقي؟»
ميخندد و ميگويد: «من يه عراقي گريه كنم!»
راست ميگويد! زائر كه پايش به عراق ميرسد همهچيز را هماهنگ ميكند. از خانه و وسيله نقليه گرفته تا كفش و دمپايي و حتي غذاي نذري! مثل خودمان هم تا روضه ميخوانند مثل ابر بهار اشكي ميشود و وقتي پاي شوخي باشد مثل عسل شيرين است.
- فهميدهام كه خوب تو را بد شنيدهام
ميپرد وسط اتاق و گارد كاراته ميگيرد، با همان كاپشن زردي كه هميشه تنش ميكند! ميپرم و بغلش ميكنم، تازه از بصره به كوفه رسيده و در خانهاي كه خودش براي ما هماهنگ كرده نخستين ملاقات سفر اربعين رقم ميخورد. هولش ميدهم و مياندازماش روي محمد و بقيه را همينطور يكييكي بيدار ميكنيم! همه بلند ميشوند و شروع ميكنند «واويلا واويلا... حسين شاكري» ميخوانند.
طوري به سينهام فشارش ميدهم كه تعجب ميكند، ميگويم: «بسه ديگه! پدر داعشو درآوردي! ول كن اين عوضيها رو، بيا ايران ديگه لعنتي!» ميخندد و ميگويد: «نه بابا، اينقدر ميمونم تا شهيد بشم!» ميخندم و ميگويم: «به اين سادگي كه نيست! بعدشم حواست باشه، تو مث ما يه لاقبا نيستي! تو زن و بچه داري.» نميخندد و ميگويد: «داداش، من با آقا معامله كردم! اين حرفا نيست...» دلم ميلرزد، عطا شروع ميكند به سر و صدا كه صداي همسايهها از اتاق بغلي بلند ميشود! همه خودمان را هر جا كه هستيم مياندازيم روي زمين كه يعني خوابيم! چيزي تا اذان صبح نمانده است...
- حتي «غروب فرشچيان» گريه ميكند
رسول است: «حسين شاكري شهيد شد؟!» نميدانم سؤال است يا خبر، نميفهمم چه ميگويد، اتوبان همت را ميايستم به گريه! دادي ميزنم كه در عمرم نزدهام! گريهاي ميكنم كه در عمرم نكردهام، قطع ميكنم! محمد از مالزي زنگ ميزند، حرف نميزنم، نميخواهم بيچاره را در غربت بيچارهتر كنم، حرف كه ميزند بغض ميكند. پياده ميشوم، هيچكس در اين اتوبان به اين شلوغي نيست كه بغلم كند! همه جمع ميشوند سفره خانهاي كه وقتي قديمترها تهران ميآمد جمع ميشديم. همه آمدهاند. هيچكس انگار نميخواهد باور كند كسي كه به جنگ رفته شهيد هم ميشود. خبر كامل ميشود كه حسين خمپاره خورده و در واديالسلام آرام گرفته است. همين.
- اين همه سنگ چرا آورند؟
داوود عكسهاي روي تلفن همراهش را نشانمان ميدهد و ميگويد: «نامردها رو ببينيد! اينقدر فحش و بد و بيراه بهش گفتن داعشيا تو صفحهشون! خدا نگذره...»
هر چه از قلم كثيفشان ميريخته بر سرش ريختند، فارسي هم نوشتند، دلم دارد ميتركد! دلم ميخواهد نفرينشان كنم! حالم بد است. مهدي سرش را توي گوشم ميكند: «حسيني بودن درد داره، سر بريده سنگ نخوره؟! ميان عاشقان رمزي ست...»
آرام نميگيرم، دلم روضه حضرت زينب(س) ميخواهد، شما روضه خواندن بلديد؟
- عاقلتر آن كسي است كه ديوانه ميشود
اينهايي را كه نوشتم سادههايي بود از پسري كه هيچ فرقي با ما نداشت، الا اينكه وقتي زائري ميديد پا و دستش ميلرزيد و هر وقت اسم اباعبدالله(ع) ميآمد صورتش خيس ميشد.
خيلي معمولي با اين تفاوت كه مثل ما حرف نميزد و مثل ما عشق نميورزيد، حرفش عمل داشت و عشقاش تاوان! حالا همهمان بيدار شديم، يكي يكي داريم مثل پرندهها خودمان را به ديوار قفس ميكوبيم كه برويم! برويم و جان بدهيم آنجا كه نوكر امام حسين(ع) مهر شهيد توي شناسنامهاش خورد. راستي حسين، هميشه اقامت ما با تو بود، يك وقت آن دنيا اقامت ما فراموشت نشود، خداحافظ رفيق...
- حالا نوبت نسل من است
مهدي محمدباقري
فرزند شهيد و رئيس مجمع فرزندان شاهد شهرداري تهران
همرزم پدرم بود، همرزم پدر خيلي از ما. ميگفت: «ما كه به شما نميرسيم، نوبت ما گذشته ولي شما به ما ميرسيد، نوبت شما هم ميشود...».
همه نوبتها به ما رسيد، نوبت راه افتادن و حرف زدن، نوبت مدرسه و فارغالتحصيلي، نوبت همسر و بعد از آن نوبت پدر شدن و هزار نوبت ديگر كه رسيد و نرسيد. بماند كه بعضي وقتها مثل خبر شهادت پدر، خيلي زود نوبت ما شد، اما هرچه بود نوبت به نوبت، همه را پشت سر گذاشتيم تا رسيد به اينجاي داستان كه نوبت من شد تا خبر شهادت همسن و سالهايمان را بشنوم.
شايد دير بهنظر بيايد ولي حالا كه به مسير پشت سر نگاه ميكنم ميبينم نوبت براي رفتن هم كمكم به ما ميرسد، نوبت زين كردن اسب براي سفري كه يكطرفه است و مهمتر از آن، انتخاب اينكه كدام مسير اين سفر راه است و كدام بيراه! حالا بهتر ميفهمم اين كجاي زندگي است كه ما ميرسيم و آنها ديگر نميرسند.
دوباره طبل جنگ صدايش بلندتر ميشود و اين بار توي گوش هم سنوسالهاي ما ميپيچد. بانگ رحيل است، اسرافيلمان دارد صور ميزند. دوباره سفرهاي پهن شده است، نكند حالا كه پنجره شهادت دوباره باز شده وقت رفتن، گرفتار آن چيزهايي شويم كه باقي فرزندان خميني(ره) گرفتارش نشدند!
روزي بر ما خورده ميگرفتند كه نسل ما با جوانان نسل قبل تفاوت كرده است اما به فرمايش رهبري، اگر دوباره پايش بيفتد اين ما هستيم كه ثابت ميكنيم دنيا بلرزد پاي ما نخواهد لرزيد و آن روز همه خواهند ديد جوانهاي نسل من هيچ فرقي با نسل قبل ندارند؛ چه بسا عاشورايي رقم بزنيم كه بعد ازسال 61 هجري هيچگاه رقم نخورده است.
حالا نوبت شهادت به نسل من رسيده است. اين را از روي عكسهاي شبكههاي مجازي و بنرهاي خياباني ميتوان فهميد. ميتوان ديد كه آنها كه همهيئتي و هم مدرسهاي و هم سفرهمان بودند حالا دارند دانهدانه گل ميكنند. حالا ميتوان از روي اين عكسها و سنوسالها فهميد كه اگر دير بجنبيم بايد خاطراتمان را براي نسل بعدي تعريف كنيم. اگر بيدار نباشيم بايد توي گوش پسرمان حسرت را مثل سرب داغ بريزيم كه شهيد فلاني هيچ فرقي با ما نداشت جز تصميمي كه گرفت و ما نگرفتيم.
زندگي پر است از نوبتهايي كه به ما ميرسد و خوابيم. خيلي اوقات هم بيداريم و استفاده ميكنيم، خدا كند پيش از آنكه سفره را جمع كنند بيدار شويم. خدا كند سنگ قبر هيچ كداممان بدون تراشخوردگي با نام شهيد نباشد. آمين
- حسرت آن پيتزا و نوشابه
روح الله رجايي
روزنامه نگار
ما 10نفر بوديم كه خسته از سفري طولاني لم داده بوديم توي حسينيهاي در نزديكي «جسر التواريج» در كربلا. تو را براي نخستين بار آنجا ديدم. مثل خودمان «شكل كار» بودي. در همان نخستين ديدار، در همان ثانيه اول فاز شوخي گرفتي و 10رفيق توي حسينيه شدند يازده تا. من با آدمها زود رفيق ميشوم ولي با همهشان زياد رفاقت نميكنم؛ تو ولي هم زود رفيق شدي، هم زياد!
تو 3چشم داشتي كه يكيشان دوربينت بود. در روزهايي كه عكاسها از عزاداري عراق فقط خون و قمه را ميديدند، تو با چشم سومت «عشق» را عكاسي ميكردي و من عاشق همين نگاهت شدم. يادت هست حسين؟ يادت هست كه توي «ون» زهوار دررفته چطور عربي حرف زدن من را اصلاح ميكردي؟ تو يادم دادي كه «فندك» به عربي ميشود «قداحه»، تو توي گوش من گفتي امامزاده «سيد محمد» در سامرا هم گره باز ميكند، تو براي من از «الحشد الشعبي» حرف زدي و جوانهايي كه به جنگ داعش ميروند و خودت هم يكيشان بودي. تو به من آموختي در روزهايي كه شعار و ادعا چشم جهان را كور كرده، ميشود براي هدفت تفنگ بهدست بگيري و بجنگي. با همه اينها اما تو براي من يك آدم معمولي بودي، يكي مثل خودمان. به تو نميآمد شهيد شوي. شهيدها يك جور خاصي هستند كه تو حسين شاكري آنجور نبودي. مثلا محسن ميتوانست گزينه خوبي براي شهادت باشد؛او يك ريش تقريبا بلند و تنك دارد، توي چهرهاش هميشه نور خفيفي هست، نمازش را اول وقت ميخواند، خلقالله را سركار نميگذارد، درست همانجوري كه بايد باشد. براي من شهادت يكي مثل محسن محتملتر است تا تو كه مثل خودمان بودي. چهكسي فكر ميكرد تو شهيد شوي؟ من يكي كه گمان ميكردم تو هميشه دم دست خواهي بود. هر بار كه به عراق بيايم و تلفن كنم، هر كجا باشي خودت را ميرساني. هر بار كه تهران بيايي تلفن ميكني براي قرار شام. اين سفر آخري را يادت هست؟ تلفن كردي براي شام. من خانه بودم و كاري نداشتم اما حال و حوصله نداشتم. گفتي بيا يك پيتزا و نوشابه ميخوريم و من بهانه آوردم. ميبيني حسين؟ حالا حسرت آن پيتزا و نوشابه روي دل من مانده است. حسرت اينكه از تو چند لغت عربي جديد بپرسم، حسرت اينكه تو از كلاشنيكف حرف بزني و حسرت اينكه با هم به دنيا بخنديم. شهادت كه هيچ، به خدا اگر فكرش را ميكردم ديدار ما طولاني خواهد شد، از خود تهرانپارس تا تجريش را ميدويم تا رفيق مبارزم را ببينم. حالا ولي بايد بنشينيم و براي شهادت تو چيز بنويسم. به تو نميآمد شهيد شوي حسين جان ولي خوب شد شهيد شدي. عددي از رفقاي من شهيد شدهاند، توي آتشسوزي مسجد ارك و توي هواپيماي خبرنگارها. شهادت تو اما جنسش فرق ميكند. به عنوان يك رزمنده، با يك كلاشنيكف، توي يك جنگ شهيد شدي. حالا اگر قرار باشد سالهاي بعد با پسرم از جنگ و شهادت حرف بزنم، يك نمونه واقعي دارم. ميتوانم عكس تو را نشانش بدهم و بگويم:پسرم، آدمهاي معمولي هم فرصت شهيد شدن دارند. خوب شد شهيد شدي، براي اينكه در شمار بيشمار شهيدان، يكيشان هم رفيق من باشد كه آنقدرها معرفت دارد كه من را فراموش نكند. خداحافظ رفيق...
- براي رفيقي كه مثل نسيم بهاري بود
سيدصادق حسيني
مثل نسيم بهاري بود كه دوست داري ساعتها روبهرويش با دوستانت بنشيني و گپ بزني؛ شايدم هم مثل باران نمنمك ارديبهشت كه روح را جلا ميدهد و تازه ميكند و البته بهنظرم هر دوي اينها هم ميتوانست باشد: حسين شاكري چنين بود براي من و دوستانش.
حسين، رفيقي خوشخلق و باصفا بود كه لبخند از روي چهرهاش پاك نميشد. از آن رفيقها كه براي كسي خط و نشان نميكشد و منت رفيق بودن نميگذارد؛ از آنهايي كه هر چه بتوانند براي كمك به دوستانش انجام ميدهند.
در خستگي ۱۶ ساعت پيادهروي شب اربعين كه همه را بيتاب كرده بود، او كه از بصره و از همهمان بيشتر راه آمده بود، چنان حواسش به همه بود كه كمترين فشار را در اوج خستگي تحمل كنيم. حسين در آن خستگيها هماني بود كه ميخواستي و هماني بود كه ميبايد.
آدمها هم دو دستهاند؛ آنان كه ميايستند و آنان كه ميروند. حسين بدون شك از آناني بود كه پاي ايمان و اعتقادشان ميايستند؛ از آناني كه خانواده و فرزندان و كار پردرآمد و دفتر مجللشان را ميگذارند و پاي دفاع از اعتقادشان ميايستند و با خدا تجارت ميكنند.
تهران كه آمده بود، يك ظهر تا شبي با هم بوديم، هرچه اصرار كردم، مهمان ما نشد و رفت. ميخواستم در سفر امسال اربعين بعد از مدتي دوري، ببينمش و از خاطرات جنگ عليه داعش بگويد. اما نديدمش و دوستان ديگر ساعاتي را با او گذراندند تا داغ اين نديدن تا هميشه بماند بر دلم.
حسين با لبخند هميشگياش ميگفت: «يعني تو اين كابينه شما يه پست به من نميرسه؟» ما هم ميگفتيم «حالا ببينيم!». حالا كه او «وزير شهادت» شده بايد از او درخواست كنيم «حسينآقا! داداش حسين! يعني تو اين وزارتخانه شهادت شما، شفاعت به ما نميرسه؟» تصور نميكنم او با لبخند بگويد«حالا ببينيم»!
- خواست و خواستني شد
مجيد رفيعي
روزنامه نگار
بخش اول: نخستين بار، كربلا بود كه ديدمش! حسين شاكري را ميگويم. مرتضي درخشان با او راس ساعت12 شب كنار كفالعباس قرار گذاشته بود. يك ساعتي معطل شديم اما حسين نيامد! وقت سفر كم بود؛ اصلا گويي هميشه در سفر كربلا وقت كم است. زمان ميگذشت و بيصبر شده بودم. اصرار كردم كه بيخيال قرار با حسين شويم و به كارمان برسيم. با خود مدام سرزنشاش ميكردم: «عجب آدم وقتنشناسي است اين پسر! چرا مرتضي اينقدر اصرار دارد كه حتما اول حسين شاكري بيايد و بعد برويم زيارت؟» شايد علاوه بر آن يك ساعت، نيم ساعت ديگر هم به معطليمان در كربلا اضافه شد تا اينكه مرتضي جايي بين جمعيت را نشانم داد و گفت: «اوناهاش!» حسين آمد. با دستاني باز براي در آغوش كشيدن ما. طي همان برخورد اول رفتارش به دلم نشست. حسين براي ديدن ما اين همه راه از سامرا آمده و اينك پيش ما بود. و چه زيارتي شد آن شب با آن جمع تكميل!
بخش دوم: اولين بار بود در زيارت اربعين حضور داشتم. گيج و بياراده بين جمعيت راه ميرفتم. بچهها يك روز از ما جلوتر بودند. همراه با سيدصادق حسيني بودم. حس عجيبي داشتم. در آن بيابان و سرما و ساعتي كه عقربهاش 12 شب را نشان ميداد فقط چند چهره آشناي هم زبان آراممان ميكرد. حدود ستون هزارو دويست بود. ديگر نااميد از رسيدن به بچهها بوديم. ناگهان از دور شنيدم كسي فرياد ميزند: «بدو بدو فرني بخور. بيا خيلي براي گلوت خوبه!» كمي احساس سرماخوردگي داشتم. براي همين به سمت صدا رفتم. در حال و هواي خودم بودم كه كسي با سرعت خورد به من! اصلا انگار افتاد در آغوشم. اي واي... حسين بود. حسين شاكري! كار، كار مرتضي بود. در ميان جمعيت من را ديده بود و حسين را سر داده بود سمت من! اصلا گويي خيالم راحت شد. كلي مسائل خردهپا كه فكرم را مشغول كرده بود يكباره بيرنگ شد. داشتن رفيق خوب نعمتي است. بايد تجربه كرده باشيد تا بفهميد چه ميگويم. حسين شاكري يكي از رفقاي كمياب بود براي من. جواني خوشاخلاق و با مرام... . جداي از اينها تسلطش به زبان عربي در سفرهايي كه داشتيم مزيتي بود كه خير و بركت سفر را دوچندان ميكرد.
بخش سوم: فكرش را بكنيد اينستاگرامتان را رفرش ميكنيد و ناگهان ميبينيد رفيقتان يك عكس از حسين شاكري گذاشته و كنارش نوشته «شهيد» در لحظهاي همه خاطرات و همراهيها با حسين از برابر چشمانم ميگذرد. همان چهره آرام و معصوم حالا با چند قطره خون روي پارچهاي كه بخشي از صورتاش را گرفته است. راست ميگويند كه خواستن توانستن است. حسين عاشق شهادت بود، با تمام وجودش خواست و خواستني شد. جدايش كردند. حالا منتظرم تا شايد براي چهلم او بچهها همتي كنند و برويم زيارتش همانطور كه آن نخستين شب در كربلا منتظرش بودم؛ منتظر حسين.
- من دلم ميگيرد
محمدمهدي همت
فرزند شهيد همت
دروغ چرا؟ حسين شاكري پسر خوبي بود ولي من حس خوبي به او نداشتم. نه اينكه او را آدم بدي بدانم، نه! اما كمي مشكوك بودم. حسين زيادي محبت ميكرد و بيش از آنچه يك نفر در نخستين آشنايي بايد معرفت به خرج بدهد، معرفت داشت. تقصير من نيست، بهخاطر شرايطم و بالاجبار ياد گرفتهام به كسي كه بيدليل و بياندازه محبت ميكند مشكوك باشم. حالا كه نيست، بايد راستش را بگويم كه گاهي فكر ميكردم حتي شايد مأمور باشد و همين من را در مواجهه با «حسين» محتاط ميكرد. بله، من با احتياط رفاقت ميكردم و او با معرفت. پشيمان هم نيستم، زندگي مرا مجبور كرده بود و من نقشي در اينگونه بودنم نداشتم، يا نه، راهي جز اين نبود!
دروغ چرا؟ وقتي هميشه از پدرم ميگفت و از اينكه او و بقيه رفقاي شهيدش چه جاي خوبي در آن دنيا دارند و اينكه اي كاش خودش هم به آن كاروان بپيوندد، فكر ميكردم از ته دلش نيست ولي چون دوستش داشتم دل به دلش ميدادم... دروغ چرا؟ حتي يكبار وقتي به تهران آمد و تلفن كرد كه همديگر را ببينيم، من عمدا اولويت نگذاشتم. يكجورهايي حسين شاكري را پيچاندم و حالا او سختترين پيچهاي اين دنيا را رد كرده است و آن دورهاي دور، جايي خوب دارد كيف شهيد شدنش را ميبرد. من دلگيرم، نه از اينكه حسين شهيد شده. ياد گرفتهام وقتي كسي به حقش ميرسد خوشحال باشم و حالا حسين به سهمش از زندگي رسيده است. من اما براي شهادت او دلگيرم چون دير متوجه شدم كه محبتهايش چقدر واقعي بود و چقدر صميمانه با معرفت بود. او تمام حرفهايش را با شهادتش ثابت كرد و حالا يكي از «صدقوا ما عاهدوا الله»هاي قرآن است، چهكسي ميتواند از اين ثابتتر بشود؟ حالا كه فهميدهام بيشتر دلم برايت تنگ ميشود كه از ته دل ميگفتي: «مهدي جان!» برادر شهيدم، حسين جان، اگر اين نوشته را ميخواني كه ميخواني، سلام من را به پدرم برسان و بگو چقدر دلم براي هردويتان تنگ شده. قربانت رفيق با معرفت...
داوود كريمي
فرزند شهيد عباس كريمي
شب عيد قربان بود و حسين هم انگار تصميمش را گرفته بود. انگشتر دوست شهيدش را كه هميشه همراهش بود نشانم داد و گفت:«دعا كن برام» من اين عكس را گرفتم و گفتم:«شهيد نميشوي حسين» او ولي زود به آرزويش رسيد.
نظر شما