خدا هیچ پدر و مادری را با فرزندانش امتحان نکند. مگر شوخیبردار است؛ قدیمیها میگفتند حاضریم به تیغ چشممان برود اما خار به پای فرزندمان نه.
حالا حساب کنید پدر و مادری تمام دنیای محبتشان را نادیده بگیرند و فرزندی را که با خون دل بزرگ کردهاند لباس رزم بر تنش بپوشانند و راهی جبههاش کنند و از همان روز هر بار که زنگ خانهشان بهصدا درمیآید، دلشان هوری بریزد پایین که نکند پسرم...
حالا دوباره فکرش را بکنید که پدر و مادری حاضر شوند چهار بار این قصه را تکرار کنند و چهار بار فرزندانشان را از زیر قرآن رد کنند و چهار بار از آنها دل بکنند.
اصلا بگو چهار بار جان بدهند. فقط خدا میداند که آن دنیا قرار است با این پیرمرد و پیرزن باصفا چه معاملهای بشود.
در این شماره سراغ پدر و مادر و برادر شهیدان مهدی، امیررضا، حسن و ابراهیم قاسمی رفتهایم تا از حال و هوا و سبک زندگی شهیدان قاسمی برای ما بگویند.
- اجازه دهید گفتوگو را با شهید اول خانواده آقا مهدی شروع کنیم.
پدر: مهدی زمان انقلاب ۱8، ۱9 سال بیشتر نداشت اما از انقلابیهای پیشتاز بود. کار کردن در بازار تهران باعث شده بود خیلی زود با انقلابیون آشنا شده و وارد فعالیتهای مهم و حساس شود.
همیشه در خانه یک صندوق پر از نوارهای سخنرانی امام خمینی(ره) داشت. تا نوارها از نجف و پاریس میرسیدند خانه ما میشد محل کار مهدی و دوستانش.
آنها شب تا صبح بیدار میماندند و نوارها را پیاده میکردند. کار تکثیر و توزیع اعلامیهها و سخنرانیها برعهده خودشان بود.
برادر: خاطرات کودکی من پر است از تصاویر فعالیتهای انقلابی مهدی. یادم میآید یک روز در کوچه مشغول بازی بودم که مهدی و دوستانش سر رسیدند در حالی که تعداد زیادی کارتن بزرگ دستشان بود.
از سر کنجکاوی دنبالشان راه افتادم. مثل همیشه در پشت بام خانه مشغول کار شدند. یک عالمه توپ تنیس در آن کارتنها وجود داشت.
مهدی و بقیه صابون، بنزین و گوگرد را با هم مخلوط کرده و با سرنگ داخل آن توپها تزریق میکردند. بعد یک فتیله برای هر توپ میگذاشتند.
سر درنمیآوردم چه کار میکنند. گفتم داداش! با این توپها چه کار میکنید؟ تازه متوجه حضورم شد و گفت این توپها بهتر از شیشه کوکتل مولوتف عمل میکنند و به زمین یا دیوار که بخورند، با شدت زیاد منفجر میشوند.
بعدا فهمیدم مهدی و دوستانش در اطراف دانشگاه تهران آنها را در مسیر گاردیهای رژیم به زمین میزدند تا مانع کارشان بشوند.
- پس رفتن او به جبهه خیلی برای شما عجیب نبود.
مادر: تا خبر حمله عراق به ایران پخش شد، مهدی کسب و کارش را رها کرد و خودش را به مناطق جنگی رساند. از آن روز تا زمان شهادتش جز در مرخصیهای کوتاه چهار پنج روزه او را ندیدیم. برایمان حکم یک میهمان را پیدا کرده بود.
- جبهه رفتن بقیه بچهها هم به همین سرعت و سادگی اتفاق افتاد؟ شما و همسرتان هیچ مخالفتی با جبهه رفتن آنها نداشتید؟
مهدی در همه کارها الگوی برادرهای کوچکترش بود. وقتی هم که لباس جنگ پوشید راه برای چهار برادر کوچکترش باز شد و بعد از او به نوبت راهی مناطق جنگی شدند.
تقریبا هیچوقت نبود که نمایندهای در جبهه نداشته باشیم. این یکی که به مرخصی میآمد، دیگری اعزام میشد. گاهی اتفاق میافتاد که سه چهارتایشان همزمان با هم در جبهه بودند. جالب است که در اینجور مواقع اطرافیان برای ما نگران میشدند اما ما فقط به فکر همراهی با بچهها بودیم.
- طرافیان این نگرانی را به بچهها هم انتقال میدادند؟ مثلا از در نصیحت درمیآمدند که مراعات دل پدر و مادرتان را بکنید و با هم به جبهه نروید؟
اتفاقا یکبار امیررضا این موضوع را با من در میان گذاشت. امیررضا که بهجای نشستن پشت نیمکتهای مدرسه داوطلبانه به جبهه اعزام شده بود یکی از دفعاتی که بعد از مرخصی چند روزه دوباره میخواست به منطقه برود غمگین و ناراحت کنارم نشست و گفت آبجی میگفت برای برگشتن به جبهه عجله نکن.
به فکر مامان و بابا باش. آنها با دیدن جای خالی شماها دلتنگ میشوند. مادرم گفت بگذار یکی از داداشهایت از جبهه برگردد، بعد تو برو.
نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد و گفتم نگران من نباش. هر کس قدمی برمیدارد، برای خودش است. مادرم گفت برادرانت اگر به جبهه رفتند، وظیفه خودشان را انجام میدهند.
تو هم باید به فکر انجام وظیفه خودت باشی. هیچوقت یادم نمیرود وقتی حرفهایم را شنید از خوشحالی نمیدانست چه کار کند.
- یعنی دلتان تنگ نمیشد یا نگران نمیشدید که چهار جگرگوشهتان همزمان در جبهه و در مقابل توپ و تفنگ دشمن باشند؟ حتی تصور چنین شرایطی هم سخت است.
کسی که راه خدا و امام حسین(ع) را انتخاب میکند، واهمهای از تقدیم عزیزترینهایش ندارد. آن روزها از گوشه و کنار درباره خطرات جبهه و جنایتهای کومولهها و منافقین در حق رزمندگان در مناطق جنگی کردستان فراوان میشنیدیم اما هیچ ترسی به دلمان راه نمیدادیم و هر کدام از بچهها که میخواست به جبهه برود خودمان راهیاش میکردیم. همه عشق ما این بود که بچههایمان در بیرون کردن دشمن از خاک وطن و باز کردن راه کربلا سهم داشته باشند.
- آقا مهدی در شهادت از برادرهایش پیشی گرفت. آخرین دیدار را یادتان هست؟
آخرین بار که آمد، گفت سه روز بیشتر میهمانتان نیستم. یک روز در خدمت شما هستم، یک روز خانه آبجی میروم و یک روز هم اگر دایی اجازه دهد و با ازدواج من و دخترش موافقت کند، میهمان آنها میشوم.
در همان فرصت کوتاه اصرار به ازدواج داشت. میگفت با ازدواج، نصف ایمان انسان کامل میشود. ماجرا را که برای برادرم تعریف کردم گفت چه کسی بهتر از مهدی که باایمان و اهل جبهه است؟ نگران شهادتش هم نیستم.
هرچه خدا بخواهد همان میشود. مهدی درست فردای روز عقدش دوباره راهی منطقه شد و ۱۰ روز بیشتر طول نکشید که خبر شهادتش آمد.
- بعد از شهادت آقا مهدی حال و هوای بچهها چطور بود؟
پدر: شهادت مهدی بچهها را مصممتر کرد که راه برادرشان را ادامه دهند. آنها بعد از مهدی هیچوقت دست از جبهه و جنگ نکشیدند.
یادم هست امیررضا بعد از چند سال جبهه رفتن، بعد از پایان سربازیاش آمده بود کنار دست خودم و در میوهفروشی کار میکرد. یک روز گفت بابا!
امروز پیام امام از رادیو پخش شد که فرمودند هرکس که کاری از دستش برمیآید، برای کمک به رزمندهها به جبهه برود اما من به شما قول داده بودم دیگر دستتنهایتان نگذارم.
حالا ماندهام چه کنم؟ گفتم همان کاری را انجام بده که فکر میکنی درست است. در حالی که سرش پایین بود، گفت اعتقاد من این است که با پیام امام از امروز گذاشتن این سنگ در ترازوی مغازه برای من حرام است. وظیفه من این است که به دستور رهبرم عمل کنم و خودم را به جبهه برسانم.
- پس بچهها تقریبا با هم اعزام شدند.
برادر: جمع برادرها در عملیات کربلای ۵ جمع بود. من، امیررضا، حسن و ابراهیم. امیررضا و من با هم اعزام شدیم. او با همان شوخطبعی همیشگیاش میگفت توی این عملیات یکی از ما دو تا شهید میشویم.
در دو گردان مختلف بودیم و شب قبل از عملیات بدجوری دلم هوایش را کرد. با چند نفر از همرزمانم به محل استقرار آنها رفتیم و در حالی پیدایش کردیم که مشغول خواندن نماز شب بود.
باید بودید و حال و هوایش را میدیدید. همرزمانم گفتند حالا فهمیدیم چرا اینقدر بیتاب دیدنش بودی. خیلی نوربالا میزند.
عملیات که شروع شد، در دلم غوغایی برپا بود. حسی به من میگفت امیر شهید شده. خیلی طول نکشید که بیسیم زدند و گفتند بهدلیل مجروح شدن برادرم باید به تهران بروم. میدانستم دارند مقدمهچینی میکنند.
به خانه که رسیدم، مراسم هفتم شهادت امیررضا بود. شنیدم هر دو پایش قطع شده بود. همرزمانش میگفتند وقتی به میدان مین رسیدیم و کار عملیات گره خورد، امیررضا یکی از داوطلبانی بود که برای باز شدن معبر، خودش را روی مینها انداخت.
- اما ماجرای حسن با بقیه فرق داشت. رفتن او یک چشمانتظاری طولانی را برای شما به ارمغان آورد. انتظار نداشتید بعد از شهادت دو برادرش بماند و قوت قلبتان باشد؟
مادر: حسن دو سال بعد از شهادت مهدی از برادرم اجازه گرفت تا دخترش عروس خانواده ما باقی بماند. او با رضایت برادرم، با همسر سابق مهدی ازدواج کرد اما دست تقدیر آن دستهگل را خیلی زود پرپر کرد.
دختر برادرم بعد از دو سال زندگی با حسن، بر اثر بیماری سرطان از دنیا رفت و داغ بزرگی بر دل حسن گذاشت اما او با وجود این غم سنگین باز هم دست از جبهه نکشید.
فقط برای برگزاری مراسم چهلم همسرش آمد و دوباره قصد رفتن داشت که گفتم سه روز دیگر سالگرد امیررضاست. حرف دلم را خواند و مهربانانه گفت باشد میمانم. فقط تا پایگاه بسیج میروم و بچهها را میبینم و برمیگردم.
خوشحال شدم. رفت اما هرچه منتظر شدم برنگشت. آخر شب یکی از بچههای بسیج یک بسته تحویلم داد و گفت لباسهای حسن آقاست. وقتی به پایگاه آمد، کاروان رزمندهها در حال اعزام بود.
تا شنید اوضاع منطقه حساس است معطل نکرد و رفت. هرگز از حسن دلگیر نیستم. فقط دلتنگم. بیخبر رفت و حسرت دیدارش تا امروز به دلم مانده.
چهار سال قبل که توفیق نصیبمان شد و مقام معظم رهبری به منزلمان تشریف آوردند، از من پرسیدند احساس شما درباره اینکه حسنآقا مفقودالاثر است چیست؟ گفتم خب دل مادر همیشه برای بچههایش پرمیکشد.
اگر با مهر مادریام بخواهم جواب بدهم، دلم میخواهد برگردد و یکبار دیگر ببینمش اما همه چیز را سپردهام به خدا. هرچه خدا صلاح بداند به آن راضیام. همیشه میگویم اگر حسن من شهید شده، انشاءالله با علیاکبر امام حسین(ع) همنشین باشد.
منبع:همشهريآيه
نظر شما