اگر خوانندهي سري اول خاطرات خونآشام بوده باشيد، اين بار ميتوانيد شاهد سري دوم خاطرات اين موجود خشن، احساساتي و نازنين باشيد. آنجا خونآشام خيلي سعي كرد انتقام نامزدش را از مرد آبميوهفروش بگيرد، اما نتوانست. بعد بيخيالش شد و در نهايت يك نامزد ديگر پيدا كرد و با هم ازدواج كردند و براي ماه عسل رفتند شمال. هفتهي پيش خوانديد كه در راه بازگشت به جای هواپیمای مسافری، اشتباهی سوار یک هواپیمای سمپاشی شدند.
فستفوت در هواپيمای سمپاشی
بوی سم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد که. من دیدم جیگوری دارد سکسکه میکند که. سکسکههایش عجیب بود که. طبق سنت همیشگی باید سرفه میکردیم و در اثر سرفه بیحال میشدیم. ولی اینطوری نشد که. چیزی نگذشت که من هم به جای اینکه سرم گیج برود، افتادم روی دور خنده. حالا نخند کی بخند. اگر فکر میکنید چیز خندهداری دیده بودم، سخت در اشتباهید. بیاختیار و ناخودآگاهانه میخندیدم. یعنی انگار در وجودم چیزی جابهجا شده بود که نمیدانستم چیست که.
آنقدر من خندیدم و جیگوری سکسکه کرد که جانمان داشت از نيشمان بیرون میآمد که. جیگوری گفت: «چرا اینجوری شدیم به؟»
گفتم: «نمیدانم که. واقعاً که.»
گفت: «نکنه مال این سمهای آلوده است، به؟ ما باید الآن مرده باشیم، به.»
گفتم: «شاید هم مردهایم كه و روحمان دارد قاه قاه میخندد و سکسکه میکند، که!»
گفت: «میگوری جان! برو یک سر و نیشی آب بده و برگرد، به.»
گفتم: «من بدون تو جایی نمیروم که. من اگر تو را از دست بدهم، میمیرم که.» و مثل یک شوهر خوب و باغیرت همراه همسرم رفتم ببینم چی شده که اینجوری شده که. جیگوری با سكسكه گفت: «من میترسم به. نکنه از این بوی وحشتناک کشته بشیم به!»
با خنده گفتم: «نترس که. این سم تا حالا که ما را نکشته که، از این به بعد هم نمیکشه که. مگر نشنیدی رییس بزرگ چیگفته که! ایشون فرمودهاند که: اگر با تیر دشمن نمردی، مشکل از تو نیست، مشکل از تیر دشمنه.»
خلاصه رفتیم کابین جلو هواپيما تا سر و نیشی آب بدهيم كه.
توي كابين سروصدا کمتر بود كه. آن آقا کوتاهه که پشت فرمان نشسته بود به آن آقا بلنده گفت: «خدا رو شکر از این سمهای پروفشنال كامپكت راحت شدیم. آخرین بشکهاش را ریختم توی مخزن.»
آن یکی قدبلنده گفت: «یکسالی میشد که تاریخ مصرفش گذشته بود. یعنی فاسد نشده؟»
اولی گفت: «نه بابا، سم که فاسد نمیشه.» و هرهر خندید: «هرچه بگندد نمکش میزنند، وای به روزی که بگندد نمک! هه... هه... هه...» خندههایش خیلی روی مخ بود كه. مثل نمک پاشیدن روی زخم. جیگوری با سکسکه نگاهم کرد كه. طفلکی بدجوری مثل بلبل به جیکجیک و هیکهیک افتاده بود. گفت: «به؟ شنیدی چیگفت؟ سم تاریخ مصرف گذشته استفاده کرده، به.»
گفتم: «برو خدا را شکر کن! اگر تاریخ مصرف گذشته نبود که ما الآن مرده بودیم که.»
قرمز شد و گفت: «ولی من لجم میگیرد از این آدمهای متقلب. دلم میخواهد بروم خونش را بیاشامم.» و نیشهايش را به هم سایید.
گفتم: «ولش کن، مگر نشنیدی که شاعر گفته: میاشام موری که دانهکش است...» آقاهه به حرف زدن و تعریف از خودش ادامه داد: «تازه، دیدم سمش کم است، مقداری هم وایتکس و دو بطری نوشابهی خانواده و ضديخ ریختم توي آن.»
همکارش هم براق شد و گفت: «چی؟ چیکار کردی؟»
طرف زرت و زرت خندید و گفت: «کیبه کیه؟ مطمئن باش همهی حشرهها با این فرمول جدید میمیرند. نمردند هم نمردند.»
من و جیگوری به هم نگانگاه کردیم. عجب آدمی بود! پس واسه همین من افتاده بودم رو خنده و آن بیچاره رو سکسکه. جیگوری گفت: «به! من دیگر نمیتوانم جلو خودم را بگیرم. باید نیشش بزنم.» گفتم: «نه... نه... اینکار را نکن که...»
ولی دیر شده بود که. از عصبانیت خوندماغ شده بود و هیک هیک سکسکه میکردكه. نتوانستم جلوش را بگیرم. نشست پشت گردنش و نیشش را فرو کرد توی پوستش كه. یک مرتبه اخمهاش توی هم رفت: «وای! چه خون مزخرفی دارد. فکر کنم گروه خونیاش یك چیز منفی باشد. حتی از منفی هم منفیتر.»
گفتم: «خونش را پس بفرست. فوت کن فوت کن. فوری فوت کن که.»
یک مرتبه فوت فوری یا همان فستفوت کرد و خون را پس فرستاد كه. آقاهه که جا خورده بود، فوری ناگهانی دستش را کوبید پشت گردنش و گفت: «هیک!»
این هیک فقط یک هیک معمولی نبود. سکسکهای بود که تازه شروع شده بود. اما این سکسکه با همهی سکسکههای دنیا فرق داشت كه. با هر هیک او هواپیما هم هیک میکرد و میپرید بالا و پایین و همینجوری ما الکی درگیر یک هیکهیک هوایی شدیم كه.
من اولش ترسیدم، اما وقتي حملهی خندهای بهم دست داد خوشم آمد كه. جیگوری گفت: «زهرمار! به جای خنده خنده برو آن یارو را نیش بزن به.»
گفتم: «باشد، چشم.» شیرجه زدم روی گردن رفیق آن مرد متقلب. خواستم نیشش بزنم، نشد كه. خونش خیلی مزخرف بود. مزهی آبمیوهی غیرطبیعی میداد. به جای مکیدن، خون را فوت کردم سرجایش. بعدش میدانید چی شد كه؟
همینطوره. طرف افتاد به خنده. حالا من و جیگوری سوار هواپیمایی شده بودیم که یک در میان سکسکه میکرد و قاهقاه میخندید.
بقیه در آیندهای نهچندان دور كه.
نظر شما