چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴ - ۰۹:۱۸
۰ نفر

مرجان همایونی: نشسته است پای دار قالی؛ رج‌ها را یکی‌یکی می‌بافد پشت سرهم؛ چشم‌هایش روی نقشه، رنگ‌ها را دنبال می‌کند و دست‌هایش نخ‌های رنگی را؛ درست مثل بقیه قالیباف‌ها.

جـادوی  انگشت‌های نامرئی

اما با يك تفاوت بزرگ؛ دست‌هاي زهرا جور ديگري است؛ به جاي 10انگشت، زهرا با 4انگشت به دنيا آمده. انگشت‌ها به مچ متصلند. اما همين دست‌هاي متفاوت، به زبان هنر حرف مي‌زنند و طرح‌هايي را روي دار قالي نقش مي‌زنند كه تنها كار هنرمنداني است كه سال‌ها پشت دار قالي خاك خورده‌ و هنر آموخته‌اند. تابلوهاي بافته شده كه روي ديوار خودنمايي مي‌كند نتيجه كارهاي هنري منحصربه فردي است كه اسم «زهرا الن كري» پايشان خورده است؛ دختري كه معلوليت را نقص نمي‌داند و با تمام وجود خدا را شاكر است كه مي‌تواند روي پاهايش بايستد و زندگي‌اش را اداره كند. زندگي زهرا پيچ و خم‌هاي زيادي داشته، اما تلاش او براي ساختن باعث شده كه به انساني قوي و موفق تبديل شود و حالا با سربلندي به آنچه هست افتخار مي‌كند. شايد باور كردنش مشكل باشد اما تنها آرزوي زهرا زيارت حرم امام حسين(ع) است و او از زندگي‌اش به قدري راضي است كه شايد ثروتمند‌ترين و مرفه‌ترين انسان‌هاي روي زمين به اين اندازه از به دنيا آمدن و زيستنشان احساس رضايت ندارند.

  • زندگي با 4انگشت كه از مچ دست شروع مي‌شود سخت است؟

براي من نه، من هر كاري را مي‌توانم انجام بدهم. تا به حال نشده كه قصد انجام كاري را داشته باشم و با همين 4انگشتم آن را انجام ندهم. بگذاريدكامل‌تر توضيح بدهم، هر دست من 2انگشت دارد، آن هم نه انگشت‌هايي مثل افراد عادي، انگشت‌هاي من از مچ شروع مي‌شوند و اندازه آنها خيلي كوتاه است اما با همين دست‌ها هر كاري را انجام مي‌دهم.

  • چه اتفاقي براي دست‌هايت افتاد؟

مشكلات ژنتيك باعث شد تا من و برادرم محمود با 4انگشت به دنيا بياييم. البته وضعيت من خيلي بهتر از محمود است، چون برادرم پاهايش فقط تا زانو رشد كرده و با زانو راه مي‌رود اما خدا را شكر پاهاي من كاملند و مي‌توانم به راحتي راه بروم.

  • بقيه خواهر و برادرهايت سالم هستند؟

بله؛ 3برادر ديگر دارم كه آنها سالم هستند. محمود بزرگ‌تر از من است، زماني كه او به دنيا آمد دكترها به مادرم گفتند كه ديگر نبايد بچه‌دار شود چون ممكن است بچه‌هاي ديگرش هم‌چنين مشكلاتي داشته باشند. اما يك سال بعد مادرم من را باردار شد. دكتر معالج مادرم به او گفته بود كه من هم همين مشكل را دارم و بايد سقط جنين كند. اما مادرم راضي به سقط نشده بود. من كه به دنيا آمدم هم انگشت‌هاي دستم و هم انگشت‌هاي پاهايم به هم چسبيده بود. به‌خاطر همين است كه برعكس شما كه ده انگشتي هستيد من 4انگشتي هستم.

  • از نظر جسمي با ديگر آدم‌هاي جامعه تفاوت داريد، خارج شدن از چهارديواري خانه و ورود به جامعه تجربه سختي بود؟

بله خيلي سخت بود. دوران كودكي‌ام بيشتر به تنهايي گذشت. چون بچه‌ها من را سخت مي‌پذيرفتند. مي‌ترسيدند. به آنها حق مي‌دادم شايد اگر من هم جاي آنها بودم پذيرش چنين فردي برايم سخت بود. اما بعد از مدتي، كم‌كم با آنها دوست شدم و توانستم با آنها رابطه برقرار كنم. اما وقتي زمان مدرسه رفتن من و برادرم از راه رسيد، مشكلاتمان چند برابر شد. محمود چون بزرگ‌تر از من بود، سختي‌هاي بيشتري كشيد. هيچ كدام از مدارس او را ثبت‌نام نمي‌كردند. مي‌گفتند كه بايد در مدارس استثنايي‌ ثبت‌نام كند و به مدارس ‌عادي راهش نمي‌دادند. اما مادرم آنقدر رفت‌وآمد تا بالاخره موفق شد از آموزش وپرورش نامه‌اي بگيرد و محمود را در مدرسه‌اي در نزديكي خانه‌مان ثبت‌نام كند. من بعد از برادرم به مدرسه رفتم و در حقيقت او راه را براي من هموار كرده بود و من با دردسر كمتري پشت نيمكت مدرسه نشستم و با عشق و علاقه درس خواندم.

  • دوران مدرسه چطور بود؟ مشكلي نداشتيد؟

تا سوم راهنمايي هيچ مشكلي نداشتيم. چون دستخط‌مان خيلي خوب بود، از طرف آموزش و پرورش به من و محمود جايزه دادند. چه روز به يادماندني‌اي بود، هرگز آن روز را فراموش نمي‌كنم. چقدر به‌خودم و برادرم افتخار مي‌كردم كه موفق شده‌ايم. زماني كه در قلعه‌شيخ درس مي‌خواندم رفتار مسئولان و دانش‌آموزان با ما خيلي خوب بود و همين مسئله باعث شده بود كه از نظر درسي پيشرفت عالي و فوق العاده‌اي داشته باشيم. هميشه شاگرد نمونه بودم و نمراتم بالا بود. اما متأسفانه در منطقه قلعه‌شيخ دبيرستاني وجود نداشت و مجبور شدم براي ادامه تحصيل به كهريزك بروم. آنجا درسم خيلي افت كرد و در نهايت سال اول دبيرستان براي نخستين بار تجديد آوردم و ترك تحصيل كردم.

  • شما كه درست خيلي خوب بود چرا اين همه افت درسي داشتي؟

فضاي مدرسه خيلي بد بود، دانش‌آموزانش من را قبول نمي‌كردند. نگاه‌هايشان تا عمق وجودم رسوخ مي‌كرد و روحم را آزار مي‌داد. البته هيچ كدام از بچه‌ها حرفي نمي‌زدند اما نگاه‌شان و سكوتشان برايم دردآور بود. آنقدر افسرده شده بودم كه مدير مدرسه به مادرم پيشنهاد داد كه ترك‌تحصيل كنم. اما با ترك‌تحصيلم اوضاع‌ام بدتر شد.

  • چرا؟

زماني كه مدرسه مي‌رفتم، بالاخره روزي يك‌بار از خانه بيرون مي‌آمدم و با بچه‌هاي هم سن و سال خودم در ارتباط بودم. با جامعه هر چند كوتاه، اما ارتباط داشتم و همين ارتباط حس زندگي به من مي‌داد. حس اينكه زنده هستم و با ديگران ارتباط دارم، اينكه من هم مثل بچه‌هاي ديگر هستم و مي‌توانم به اهدافم برسم. اما ترك تحصيل من را خانه‌نشين كرد. بعد از آن هيچ جا نمي‌رفتم و تنها زماني خانه را ترك مي‌كردم كه مثلا بخواهم در ايام محرم به حسينيه بروم. اعتماد به نفسم خيلي پايين آمده بود و نمي‌توانستم با فردي ارتباط برقرار كنم. از جامعه مي‌ترسيدم، مي‌ترسيدم اتفاقي برايم بيفتد يا گم شوم. زندگي من خلاصه شده بود در چهارديواري خانه كوچكمان. تمام افرادي كه مي‌ديدم افراد خانواده‌ام بودند. سخت بود خيلي سخت اما هراس برقراري ارتباط با ديگران و دنياي بيرون اين سختي را برايم قابل هضم‌تر مي‌كرد.

  • پس چطور شد از خانه‌نشيني كارتان به آسايشگاه كهريزك كشيد؟

يكي از همسايه‌هايمان به آسايشگاه مي‌آمد و به افراد اينجا كمك مي‌كرد. به مادرم گفت انجمني در تهران وجود دارد به نام انجمن كوتوله‌ها، زهرا را در اين انجمن ثبت‌نام كن تا از اين تنهايي در بيايد. اما مادرم موافقت نكرد، مي‌گفت راه طولاني است و زهرا نمي‌تواند به آنجا برود. همسايه‌مان وقتي مخالفت مادرم را ديد به او گفت پس اجازه بده زهرا به آسايشگاه كهريزك بيايد و در آنجا مشغول به‌كار شود. مادرم هم به ناچار قبول كرد و گفت برو صحبت كن اگر قبول كردند كه زهرا مي‌آيد، اگر نه هم كه روزگارش فرقي نمي‌كند و مثل هميشه داخل خانه است.

  • چرا به ناچار، مگر دوست نداشت كه شما براي خودت كاري كني؟

فكر نمي‌كرد من با وضعيت روحي و افسردگي‌اي كه داشتم جايي پذيرش شوم. آن موقع هيچ كاري از دستم برنمي‌آمد. آدم گوشه‌نشيني بودم كه از همه محيط‌هاي جديد وحشت داشتم حتي از مجموعه كهريزك. يادم مي‌آيد سابقا وقتي براي مراسم‌ها به اينجا مي‌آمدم از افرادي كه در اينجا زندگي مي‌كردند مي‌ترسيدم و به‌خاطر همين مسائل بود كه مادرم زياد به اين كار اميدوار نبود.

  • اما برعكس باور مادرت، آسايشگاه تو را پذيرفت؟

بله، دقيقا. همسايه‌مان با رئيس روابط عمومي كهريزك، آقاي پزشكي صحبت كرده بود و آقاي پزشكي به او گفته بود بگوييد زهرا بيايد تا با او صحبت كنم. فرداي آن روز به آسايشگاه رفتم. او به محض ديدن من گفت مي‌تواني از همين الان كارت را اينجا شروع كني. به من گفت هر كارگاهي دلت مي‌خواهد و مي‌تواني در آن كار كني مي‌تواني بروي. من هم راهي كارگاه گليم‌بافي و قالي‌بافي شدم.

  • كار سختي بود؟

گليم بافي سخت نبود، ارتباط برقرار كردن با افراد آنجا برايم خيلي سخت بود. هراس داشتم از اينكه افراد آنجا مرا مي‌پذيرند يا نه! اوايل با هيچ كدام از آنها ارتباط برقرار نمي‌كردم، اما از همان روز اول مسئولان كارگاه گليم و قالي‌بافي مرا پذيرفتند و به ديگران معرفي كردند. مربي‌ها هواي مرا داشتند. همه فكر مي‌كردند من حتي نمي‌توانم يك ليوان آب دستم بگيرم. يادم مي‌آيد روز اول مربي‌ام گفت:«زهرا چاي مي‌خوري؟» وقتي پاسخ مثبت مرا شنيد مي‌خواست با دستان خودش چاي به من بدهد. گريه‌ام گرفته بود از اين همه مهرباني‌اش. بنده خدا خبر نداشت كه من مي‌توانم با همين دست‌هاي نداشته همه كارهايم را انجام بدهم.

  • گليم‌بافي را چطور يادگرفتي؟از نظر خيلي‌ها بافتن قالي و گليم با 4انگشت كار غيرممكني است.

گليم بافي اصلا برايم كاري نداشت. خيلي راحت از همان روز اول شروع به بافتن كردم. بدون هيچ ترس و واهمه‌اي. اما در رابطه با قالي بافي، خيلي ترس داشتم. واهمه داشتم دستم را ببرم، مدام چاقو برمي‌داشتم و به طرف قالي‌ها مي‌رفتم اما فورا عقب‌نشيني مي‌كردم. تا اينكه يك روز كه اضافه‌كار مانده بودم به مربي‌ام گفتم مي‌خواهم ببافم. به من گفت: «زهرا خيلي مراقب باش، دستت را نبري‌ها.» چاقو را برداشتم و به طرف دار قالي رفتم. اول خيلي مي‌ترسيدم اما دلم را به دريا زدم و شروع كردم به بافتن. به‌خودم كه آمدم ديدم يك رج كامل را بافته‌ام. از شدت خوشحالي گريه‌ام گرفته بود. مربي‌ام را صدا كردم و از او خواستم در مورد كارم نظر دهد. باور نمي‌كرد، مي‌گفت اين رج پر شده بود و كار تو نيست. اما فرداي آن روز وقتي دوباره شروع به بافتن قالي كردم مربي‌ام گريه كرد. او مربي‌هاي ديگر را صدا زد و گفت بياييد ببينيد زهرا چطوري قالي‌بافي مي‌كند. آن روز همه اشك مي‌ريختند و باور نمي‌كردند كه يك نفر مثل من بتواند با اين همه دقت قالي ببافد.

  • چه مدت طول كشيد تا قالي‌بافي را ياد گرفتي؟

اصلا هيچ‌كسي به من قالي‌بافي را ياد نداد و من بدون تمرين براي نخستين بار پاي دار قالي نشستم. البته زماني كه دوستانم در كارگاه قالي‌بافي مي‌كردند دستان آنها را به دقت نگاه مي‌كردم و از روي دست آنها قالي‌بافي را ياد گرفتم. حتي روز اولي كه شروع كردم به بافتن قالي براي نخستين بار بود كه تار و پودهاي دار قالي را به‌دست مي‌گرفتم. براي من هيچ كاري سخت نيست و الان به هر قسمتي مرا بفرستند و بگويند در آن قسمت كار كنم، به‌راحتي مي‌توانم ‌خودم را با آنجا وفق بدهم چون از نظر روحي كاملا با گذشته‌ام فرق دارم. به‌عنوان مثال، تازگي‌ها در اطلاعات توانبخشي مشغول به‌كار شده‌ام. تلفن‌ها را جواب مي‌دهم. نمي‌دانيد چه حس خوبي دارم از اينكه مي‌توانم با مردم پشت خط صحبت كنم. من كه روزي از همه فراري بودم و مي‌ترسيدم ارتباط برقرار كنم حالا در جمع هستم و خيلي راحت ارتباط مي‌گيرم. صبح‌ها در كارگاه هستم و بعدازظهر‌ها هم در اطلاعات كار مي‌كنم و اين براي من خيلي لذتبخش است. زنده بودن را حس مي‌كنم و به‌خودم مي‌بالم.

  • نقشه‌خواني را چه‌كسي برايت انجام مي‌دهد؟

نقشه‌خواني را هم خودم بلدم. چند سال قبل ما را براي بازديد به نمايشگاهي بردند. آنجا آموزش نقشه خواني داشتند و من هم ياد گرفتم.

  • ساعت كاري‌ات به چه صورت است؟

از 7:30 صبح تا 2:30 بعد از ظهر، درست مثل بقيه پرسنل اينجا، اما بيمه نيستم. اگر اضافه كاري بمانم تا 7شب مي‌مانم. درآمدم هم خدا را شكر بد نيست. ديگر نياز ندارم براي خريد وسايلم از پدر و مادرم پول بگيرم و اين براي من يك افتخار است. اينكه روي پاهاي خودم ايستاده‌ام و هر چه را كه دلم مي‌خواهد مي‌خرم براي من خيلي با ارزش است.

  • هيچ وقت در زندگي‌ات خودت را با ديگران مقايسه نكردي؟ گلايه نمي‌كردي كه چرا ديگران سالم هستند اما تو نيستي؟

چرا اوايل با خودم مي‌گفتم چرا من اينطوري هستم اما بقيه سالم هستند. اما هيچ وقت در اين مورد به مادرم حرفي نزدم. گفتم شايد مصلحت خدا در اين بوده است. با خودم مي‌گفتم اين همه آدم بد و خلافكار هستند و به ديگران آزار و اذيت مي‌رسانند اما من با «ناتوانايي‌» كه دارم قالي مي‌بافم و روي پاي خودم ايستاده‌ام. خدا را شكر مي‌كنم كه در چنين وضعيتي هستم و بدتر از اين نيستم. تنها مشكل من انگشتان دست و پايم است و به غيراز آن هيچ مشكل جسمي ندارم و اين بزرگ‌ترين نعمتي است كه خداوند به من داده است. گاهي اوقات با خودم مي‌گويم اگر نمي‌توانستم راه بروم يا نمي‌توانستم ببينم؛ يا بيماري‌هاي ديگري داشتم چه‌كار مي‌كردم؟ مي‌بينيد، خداوند مرا چقدر دوست دارد كه با اين وضعيت خلق كرده و محتاج كسي نيستم و مي‌توانم تمامي كارهايم را خودم به تنهايي انجام دهم. باور كنيد هميشه سر سجاده نماز و موقعي كه قرآن مي‌خوانم تنها حرفي كه مي‌زنم سپاس و تشكر از خداست به‌خاطر تمام نعمت‌هاي بي‌دريغي كه به من داده است و از او مي‌خواهم مرا ثانيه‌اي به حال خودم رها نكند.

  • بزرگترين آرزويت در زندگي چيست؟

من تنها 2آرزو دارم؛ بزرگ‌ترين و خاص‌ترين آرزويم زيارت حرم امام حسين(ع) است. از بچگي دلم مي‌خواست بروم كربلا و هميشه در زندگي‌ام حسرت اين زيارت را خورده‌ام و با تمام وجود دلم مي‌خواهد به كربلا بروم. دومين آرزويم، سلامتي پدر و مادرم است. آنها در تمام 24سال زندگي‌ام پشتم بودند و يك لحظه مرا تنها نگذاشتند. اگر كسي حرفي به من يا برادرم زد، اين پدر و مادرم بودند كه از ما دفاع كردند. اگر تلاش‌هاي مادرم نبود الان من و محمود بي‌سواد بوديم و نمي‌توانستيم اسم خودمان را هم بنويسيم.

اگر معتاد بودم خوب بود!؟

محمود با زانوهايش راه مي‌رود و با دستاني كه تا مچ بيشتر نيستند، لوازم و تجهيزات پزشكي را در اختيار مشتريان قرار مي‌دهد. يك سال از خواهرش بزرگ‌تر است اما برعكس او كه زماني گوشه‌نشيني و انزوا را اختيار كرده بود، محمود از روز اول كه وارد جامعه شد سعي كرد با همه ارتباط برقرار كند. پشتكار پسر جوان باعث شد تا ديپلم بگيرد و مشغول به‌كار شود. البته پسر جوان به غيراز فروشندگي، گليم بافي هم مي‌كند و در اين كار تبحر زيادي دارد.

  • از دوران كودكي‌ات بگو؟

قبول آدمي در شرايط من براي ديگران سخت بود. از طرفي خودم هم با مشكلاتي مواجه بودم اما كم‌كم ياد گرفتم كه با همه دوست باشم و خودم را جدا از آنها ندانم.

محمود ناگهان بين گفت‌وگوي‌مان مي‌خندد علتش را كه مي‌پرسم مي‌گويد:«ياد دوران مدرسه‌ام افتادم. كلاس اول دبستان هيچ مدرسه‌اي مرا ثبت‌نام نمي‌كرد، به مادرم گفتند بايد مرا در مدارس استثنايي‌ ثبت‌نام كند. من هم كه از اين مدارس خبري نداشتم با او راهي تهران شديم تا در مدرسه مورد نظر درس بخوانم. اما همين كه وارد مدرسه شدم، قبل از رسيدن به دفتر مدرسه و صحبت با مدير آنجا به مادرم اشاره كردم كه برگردد. به او گفتم من كه مشكلي ندارم كه در ميان اين بچه‌ها درس بخوانم. درنهايت هم تلاش‌هاي مادرم نتيجه داد و در مدرسه قلعه شيخ ثبت‌نام شدم. روزي كه براي ثبت‌نام به مدرسه رفتم، آقاي مدير گفت يك خط برايم بكش و من با دست‌هايم يك خانه كشيدم. او از نقاشي‌ام خيلي خوشش آمد و من دانش‌آموز كلاس اول دبستان شدم.

  • رفتار بچه‌ها با شما چطور بود؟

آنها مرا كه مي‌ديدند فرار مي‌كردند، اوايل هيچ دانش‌آموزي كنار من نمي‌نشست اما بعد از مدتي كم كم باهم دوست شديم و مشكلات برطرف شد.

  • الان چه‌كار مي‌كني؟

گليم بافي و در كنار آن فروشندگي در فروشگاه ارتوپدي آسايشگاه كهريزك. وسايل ارتوپدي را به مشتري‌ها مي‌فروشم.

  • برايت فروشندگي سخت نيست؟ با وسايل ارتوپدي آشنايي داري؟

كاري ندارد، با يك روز كار كردن در فروشگاه اسم تمام وسايل و كارهايي كه انجام مي‌دهند به اضافه قيمت‌هايش را بلد شدم.

  • از خانه‌تان تا محل كارت خيلي فاصله است؟

فاصله زيادي نيست، اگر يك انسان معمولي بخواهد پياده اين راه را برود 10دقيقه طول مي‌كشد اما براي من اگر ساعت 7صبح راه بيفتم يك ربع به 8سر كارم هستم.

  • از آرزوهايت بگو؟

من هيچ آرزويي ندارم، شايد تنها آرزويي كه دارم سلامتي پدر و مادرم است. چرا بايد در دل آرزويي داشته باشم وقتي مي‌بينم بعضي جوان‌هاي هم سن و سال من معتاد هستند و داخل جوي آب و كنار خيابان شب‌ها را به روز مي‌كنند. اگر يك قاتل، يك دزد، يك شرور بودم خوب بود! الان پدر و مادرم به من افتخار مي‌كنند و خدا را به‌خاطر اين همه خوشبختي كه به من داده شكر مي‌كنم. شما هم جاي من بوديد خدا را از ته قلبتان شاكر بوديد.

کد خبر 299050

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha