بسياري از كوهنوردان او را ميشناسند؛ پيرمردي زنجاني با محاسن بلند و سفيد كه بسياري از جوانان به گردپاي او هم نميرسند. ميگويد كوهي در ايران و كشورهاي همسايه نمانده كه به آن صعود نكرده باشد. تاكنون كسي در اين سن موفق به صعود به اين قلهها نشده است. دماوند، سهند، سبلان، علمكوه مازندران و بيشتر قلههاي بلند كشور توسط اين كوهنورد زنجاني فتح شده است. او 5 بار قلههاي آرارات، كاشكار و سبحان در تركيه و 2 بار هم قله آراگاس در قزاقستان را فتح كرده است. صعود به هيماليا آرزويي بوده كه در دل داشته و هر بار به عكس مرتفعترين قله جهان نگاه ميكرده، از خدا ميخواسته تا به او فرصت بدهد بتواند پرچم مقدس ايران را بر فراز يكي از قلل مرتفع جهان به اهتزاز در بياورد. سجده شكر كوهنورد جانباز بر فراز قله 6هزار و 654متري مراپيك در ارتفاعات هيماليا، يكي از باشكوهترين صحنههايي بود كه در تاريخ كوهنوردي ايران به ثبت رسيد. فرهاد اسكندري كه در جنگ با دشمن مدال افتخار جانبازي را به گردن آويخته امروز نشان افتخار مسنترين كوهنورد جهان را كه توانسته به قله بالاي 6هزار متري صعود كند، به كلكسيون افتخاراتش اضافه كرده است. او اين روزها در تلاش است تا با كسي كه كوهنوردي را مديون او است قله 5هزار و 45متري كازيك گرجستان را فتح كند. آرزويش فتح اورست است. ميگويد وقتي در جنگ 25گلوله به من اصابت كرد ولي شهيد نشدم فهميدم كه تقدير خدا اين است زنده بمانم و براي كشورم افتخار كسب كنم. اگر تا ديروز پشت خاكريزها از كشورم دفاع ميكردم سالهاست كه با برافراشتن پرچم 3 رنگ ايران روي بلندترين قلههاي جهان نام كشورم را طنينانداز ميكنم. گرچه از قافله شهدا عقب ماندم اما با صعود به قلل مرتفع جهان احساس ميكنم به خدا نزديكتر ميشوم. او از روزهايي گفت كه به عنوان صافكار در جبهه به رزمندهها خدمت ميكرد و در محاصره نيروهاي عراقي به رگبار بسته شد اما تقدير الهي اين بود كه زنده بماند تا روزي به عنوان يك جانباز ايراني و مسنترين كوهنورد جهان بدون همراه داشتن كپسول اكسيژن پرچم ايران را بر فراز قله 6هزار و 654متري مراپيك هيماليا به اهتزاز دربياورد.
- مدال افتخار جانبازي
در يكي از روستاهاي زرينآباد زنجان به دنيا آمدم و 2 سال بيشتر نداشتم كه پدر و مادرم را از دست دادم. فرزند آخر بودم، 3خواهر و 5برادر داشتم و در كنار آنها بزرگ شدم. 15سالم بود كه داييام مرا همراه خودش به زنجان آورد و از آنجا كه علاقه زيادي به صافكاري ماشين داشتم مشغول بهكار در صافكاري شدم. بعدها دوباره به روستا بازگشتم و ازدواج كردم و اين بار همراه همسرم به زنجان آمديم. 40سال از آن روزها ميگذرد و من در كنار همسر و فرزندان و تنها نوهام احساس خوشبختي ميكنم. 15اسفندماه سال 60پشتيباني مهندسي جنگ جهاد استان زنجان از من خواست تا براي تعمير و صافكاري خودروهايي كه در خط مقدم براثر اصابت تركش يا گلوله آسيب ميديدند به جبهه اعزام شوم. روز بعد آنها همه وسايل مغازهام را بار يك كاميون كردند و به ايلام و سپس سقز و دشت عباس رفتيم. سربازي نرفته بودم و آشنايي زيادي با سلاح نداشتم. در جبهه خودروهاي جنگي گازوئيلي كه باك آنها بر اثر اصابت تركش تخريب شده بود را تعمير ميكرديم و آنها را دوباره به خط مقدم برميگردانديم. يكي از آن شبها در سنگر نشسته بوديم كه خودرويي مقداري وسايل و مايحتاج براي ما آورد. از يكي از دوستانم خواستم تا اگر بين اين وسايل جعبه شيريني است آن را براي من بياورد. چند دقيقه بعد او با يك جعبه شكلات آمد. وقتي آن را باز كرديم نامهاي در آن بود. نامه با دستخط امام خميني(ره) بود كه نوشته بودند من بازوي شما رزمندگان را ميبوسم. همه تا صبح گريه كرديم. امام براي رزمندهها نامه نوشته بودند و اين نامه، ما را تحت تأثير قرار داده بود. فرداي آن، وقتي به دشت عباس رسيديم، از من خواستند تا همراه يكي از رزمندهها سوار بر لندرور به منطقه جنگي برويم. بعد از عمليات فتحالمبين بود بين راه 2رزمنده ديگر سوار ماشين شدند و گفتند ميخواهند چند اسير عراقي را به عقب منتقل كنند. راه افتاديم و چندكيلومتر جلوتر، از دور 6نفر را ديدم كه كنار جاده نشستهاند. تصور كردم كه آنها همان اسرايي هستند كه بايد به عقب منتقل شوند. از راننده خواستم توقف كند اما وقتي پياده شديم، فهميديم كه آنها نيروهاي عراقي هستند كه موفق شدهاند از خاكريزهاي ما عبور كنند و خود را به جاده برسانند. وقتي سلاحهايشان را به طرف ما گرفتند، 3رزمندهاي كه همراه من بودند، خود را داخل ماشين انداخته و با روشنكردن آن به سرعت حركت كردند اما من نتوانستم سوار شوم. دستانم را به علامت تسليم بالا گرفتم ولي آنها به من شليك كردند. روي چمن كنار جاده افتادم. در آن لحظه فقط به پسر كوچكم روحالله فكر ميكردم. نفسم به شماره افتاده بود و احساس ميكردم روحالله بالاي سرم ايستاده است. شهادتين را گفتم و چشمانم را به آسمان دوختم. نميدانم چقدر گذشت. همه جا سكوت بود.
فكر كردم عراقيها رفتهاند. به هر زحمتي بود، دوباره بلند شدم اما نيروهاي عراقي همانجا بودند و به محض اينكه من را ديدند، دوباره مرا به رگبار بستند. صداي رگبار گلولهها هنوز در گوشم هست. روي زمين افتادم و اين بار مطمئن شدم كه شهيد شدهام. همه جاي لباسهايم سوراخ شده بود. عراقيها به تصور اينكه من مردهام، با شليك تير خلاص رهايم كردند و رفتند. در آن لحظات خودم را بالاي بدنم ديدم. حس خيلي خوبي بود و با خودم گفتم شهادت چقدر شيرين است و انسان چقدر سبك ميشود. رد خون روي زمين كشيده شده بود. يكي از گلولهها بهدست چپم اصابت كرده بود. در همان خيالات بودم كه با شنيدن صداي موتوري كه نزديك ميشد به هوش آمدم. خود را به جاده رساندم و با كمك رزمندههايي كه سوار موتور بودند، به پشت جبهه منتقل شدم. در بيمارستان همه پزشكان از زنده ماندنم تعجب كرده بودند. 25گلوله به من شليك شده بود اما فقط 3گلوله به بدنم اصابت كرده بود و گلولههاي ديگر فقط لباسهايم را سوراخ كرده بودند. 2ماه در بيمارستان مصطفي خميني تهران بستري بودم. وقتي همسر و فرزندانم به ملاقاتم آمدند ساعتها اشك ريختم. بهخاطر اصابت 2گلوله بهدست چپم مدت زيادي نتوانستم از دست چپم استفاده كنم. بعد از بهبودي اين بار همراه شاگرد مغازهام به جبهه برگشتيم و تا پايان جنگ در جبهه حضور داشتم. بعد ازپايان جنگ، افتخار 25درصد جانبازي را به من دادند. لباس جبهه را كه بر اثر اصابت 25گلوله سوراخ سوراخ شده بود به موزه آثار دفاعمقدس زنجان دادم. هربار به لباس رزمي كه به تن داشتم نگاه ميكنم به قدرت خدا پي مي برم؛ خدايي كه ميتواند انساني را در ميان آماج گلوله از مرگ نجات بدهد.
- از خاكريز تا دروازه هيماليا
جنگ به پايان رسيد اما فرهاد اسكندري كه مدال افتخار جانبازي را به سينه داشت، تصميم گرفته بود به جنگ صخره و سنگ برود. او ميخواست ثابت كند با اراده ميتوان بر هر دشمني پيروز شد. بعد از پايان جنگ وقتي احساس كرد نميتواند سلاح بهدست بگيرد، پرچم در دست گرفت و راهي كوه شد. ميگويد« پس از پايان جنگ به بنياد شهيد رفتم و گفتم ميخواهم ورزش كنم. آنها ورزش تيراندازي را به من پيشنهاد دادند اما از آنجا كه دستم ميلرزيد نتوانستم در آن موفق باشم و به سراغ كوهنوردي رفتم.» وقتي براي نخستين بار بالاي قله سبلان ايستاد، ساعتها اشك ريخت و سجده شكر كرد. محمدحسن نجاريان استاد كوهنوردي است كه او را تشويق كرد و همراه او به قلههاي مختلف ايران، آرارات و مراپيك كشور نپال صعود كرد. ميگويد:« استاد نجاريان نقش زيادي در صعود به قلههاي مرتفع ايران وجهان دارد. بعد از چندماه از پايان جنگ تصميم گرفتم ورزش كنم تا سريعتر سلامتيام را بهدست بياورم. وقتي با گروه استاد نجاريانآشنا شدم، همراه آنها به قلههاي مختلف ايران صعود كردم. بارها به قلههاي سهند، سبلان، علمكوه مازندران، توچال و بيشتر قلههاي بلند كشور صعود كردم و 5 بار نيز قلههاي آرارات، كاشكار و سبحان در تركيه و 2 بار هم قله آراگاس در قزاقستان را فتح كردم. صعود به قلههاي مرتفع ايران و كشورهاي همسايه افتخار بزرگي براي من بود اما دلم هنوز آرام و قرار نداشت. شنيده بودم كسي در سن و سال من بدون كپسول اكسيژن به قلههاي بالاي 6هزار متر صعود نكرده است. دوست داشتم به قلههاي بالاي 6هزار متر صعود كنم. هر بار وقتي به عكس اورست نگاه ميكردم، از خدا ميخواستم به من فرصت بدهد تا بتوانم به قلههاي هيماليا صعود كنم. سال 85همراه با استاد نجاريان و تيم كوهنوردي به مناسبت گراميداشت هفته دفاعمقدس به قله 5هزار و ۱۳۷متري آرارات صعود كرديم. وقتي از قله پايين آمديم، كوهنوردان براي من جشن گرفته بودند. استاد نجاريان به من ميگفت حضور تو در تيم كوهنوردي انگيزه زيادي به همه ما و بهخصوص كوهنوردان جوان ميدهد. هميشه وقتي به قله نزديك ميشديم، از من ميخواست تا نخستين كسي باشم كه پا به قله ميگذارد و پرچم را به اهتزاز در ميآورد. هميشه ميگفت صعود به قلههاي مرتفع همراه شما باعث ميشود تا جوانترها از مشكلات و سختيها گلهاي نكنند و شما سرمشق آنها هستيد. انگيزهام بيشتر شده بود و اين بار تصميم داشتم به يكي از قلل مرتفع هيماليا صعود كنم. سال 91وقتي برنامه صعود به قله مراپيك در نپال قطعي شد، وسايلم را جمع كردم. شوق عجيبي داشتم. براي نخستين بار هيماليا را از نزديك ميديدم. صعود بسيار سخت بود و بايد از ديوارههاي سخت و يخي بالا ميرفتيم. قبل از سفر، استاد نجاريان پرونده پزشكيام را مطالعه كرده بود. 78سال سن داشتم و نخستين كسي بودم كه در اين سن ميخواست به قله بالاي 6هزار متر صعود كند. كوله پشتيام سنگين و وزن كفشهايم 3كيلو بود اما هر بار كه خسته ميشدم، به قله خيره ميشدم و از خدا ميخواستم تا به من توان بدهد. در طول مسير صعود، قله 8هزار و 888متري اورست را با چشم ديدم. صعود در آن شرايط بسيار مشكل بود و من نيز كپسول اكسيژن همراه نداشتم و ميخواستم بدون كپسول به قله صعود كنم. چند ساعت بعد ناگهان كوه ريزش كرد و صداي فرياد چندكوهنورد زن انگليسي از حادثه ناگواري خبر داد. زانوي يكي از كوهنوردان زن انگليسي شكسته بود. استاد نجاريان پاي او را در آتل قرار داد و در تماس با كمپ درخواست هليكوپتر كرد. چنددقيقه بعد هليكوپتر آمد اما نتوانست ما را پيدا كند. سرانجام چند شرپا (كارگر نپالي) زن مجروح را به پايين منتقل كردند.»
- پرچمي با ياد شهدا
به قله 6هزار و 654متري مراپيك نزديك شده بوديم. استاد نجاريان از من خواست تا پرچم ايران را در دست بگيرم و زودتر از همه بالاي قله بايستم. هيجان زيادي داشتم و نفسم به سختي بالا ميآمد. 18روز بود كه در كوه بوديم. بهشدت لاغر شده بودم اما هيچچيز نميتوانست من را از ادامه راه منصرف كند. وقتي پا به قله گذاشتم، اشك شوق ريختم و سجده شكر بهجا آوردم. پرچم ايران را به همراه پرچم بنيادشهيد و پرچم جهاد سازندگي به ياد سنگرسازان بي سنگر و شهداي دفاعمقدس در قله به اهتزار درآوردم. حس بسيار خوبي بود. همه كره زمين زير پاي من قرار داشت . در آن لحظه احساس كردم به خدا نزديكتر شدهام. از اينكه مسنترين كوهنوردي بودم كه به اين قله صعود كردهام، خيلي خوشحال بودم اما همه اين موفقيتها را مديون خداوند هستم. هنوز هم دلم براي جبهه و خاكريز و سنگر تنگ ميشود. بر فراز قلهها هميشه از شهدا و امام شهدا ياد ميكنم. در آن لحظات احساس ميكردم بر بلندترين خاكريز جبههها ايستادهام و پرچم پيروزي رزمندهها را به اهتزاز درآوردهام.
سكوت كوهستان، زيباترين آهنگ زندگي است. آرزويم اين است كه اگر در كوه جان باختم، مرا همانجا دفن كنند. اين روزها خودم را براي صعود به قله 5هزار و 45متري كازبك گرجستان آماده ميكنم و اگر مسئولان حمايت مالي از من انجام دهند به قله اورست هم صعود خواهم كرد. پسر بزرگم فرشاد همراه من به قلههاي آرارات، سبلان و دماوند صعود كرده است و دوست دارم جانشين من شود. پسر دومام روحالله كاراته كا است و پسر كوچكم دان يك كاراته دارد و دخترم در ورزش قايقراني فعاليت ميكند و يكبار نيز قهرمان كشور شده است. با وجود آنكه وارد دهه نهم زندگيام شدهام اما هر روز با انجام ورزشهاي شنا، دووميداني و دوچرخهسواري، آمادگي بدنيام را حفظ ميكنم.
- پدر، فاتح جبهه رزم و ورزش است
فرزند از پدر ميگويد
فرشاد اسكندري فرزند اول آقاي اسكندري است. وقتي از پدر براي ما ميگويد با افتخار از او ياد ميكند. پدر با وجود پا گذاشتن به 80سالگي ارادهاش براي ورزش از همه اعضاي خانواده بيشتر است. صعود به قله آرارات همراه پدر بهترين خاطرهاي است كه از او دارد؛ سال 1357در زنجان به دنيا آمدم. وقتي پدرم به جبهه رفت 3سال داشتم. چيز زيادي از آن روزها بهخاطر ندارم . پدر قبل از رفتن به جبهه مرا در آغوش كشيد و به من گفت: مرد اين خانه بعد از او من هستم. بهخاطر سن كمي كه داشتم معني اين حرفها را نميفهميدم. هر بار وقتي زنگ خانه بهصدا درميآمد خيال ميكردم پدرم از جبهه بازگشته است و با شوق فراوان به كوچه ميرفتم. هر چند روز يكبار همراه مادرم به مركز سپاه ميرفتيم تا بتوانيم تلفني با پدر صحبت كنيم. هنوز هم اشكهاي مادرم را وقتي با پدر صحبت ميكرد بهخاطر دارم. بعد از مجروح شدن پدر و انتقال او به بيمارستاني در تهران با مادرم از زنجان به تهران آمديم و به ملاقات پدر رفتيم. دست و پاهاي پدر باندپيچي شده بود و او با ديدن من اشك ميريخت. روزهاي جنگ با بيم و اميد براي ما سپري شد.
بعد از پايان جنگ لباسهاي رزمي كه به تن داشت و آثار 25گلوله روي آن بود را به موزه داديم. پدر بارها از خاطرات جبهه و مجروح شدنش براي ما گفت. بعد از پايان جنگ تصميم گرفت ورزش حرفهاي را دنبال كند و آشنايي او با محمد حسن نجاريان، يكي از مربيان كوهنوردي، باعث شد تا به اين ورزش پرهيجان رو بياورد. صعود به قلل مرتفع ايران باعث شده بود تا انگيزهاش براي ادامه راه بيشتر شود و بارها همراه تيم كوهنوردي به قلل آرارات و همچنين ديگر ارتفاعات مهم منطقه صعود كرد. از آنجا كه پدرم مسنترين عضو گروه كوهنوردي بود هميشه پرچم را به او ميدادند تا نخستين كسي باشد كه پا بر قله ميگذارد. هنوز هم همان حال و هواي جبهه را دارد و ميگويد اگر بازهم جنگ اتفاق بيفتد لباس رزم به تن كرده و به جنگ با دشمن خواهد رفت. هيچگاه در صعود به قلل مرتفع احساس خستگي نكرده و شادابي و انرژي زياد او باعث ميشود تا ديگر كوهنوردان وقتي از سن و سال پدر و همچنين جانباز بودن او مطلع ميشوند به چيزي جز صعود به قله فكر نكنند. چندبار در صعود به ارتفاعات سبلان و همچنين سال گذشته قله آرارات در تركيه همراه پدرم بودم. با تشويقهاي او بود كه به كوهنوردي علاقهمند شدم. در بسياري از صعودها كوهنوردان متوجه پدر و پسر بودن ما نميشوند. با وجود آنكه 35سال سن دارم اما به گرد پاي پدرم نميرسم. هيچگاه از او نشنيدم كه بگويد خسته شدهام. برنامه هر روز او رفتن به استخر، دويدن در پارك و دوچرخهسواري است. راستگويي و خوشقول بودن از مهمترين ويژگيهاي اخلاقي پدرم است. سال 91پس از بازگشت از صعود به قله مراپيك در ارتفاعات هيماليا، مردم زنجان استقبال خوبي از او كردند. او بدون كمك كپسول اكسيژن اين قله را فتح كرد و من افتخار ميكنم كه پدرم مسنترين كوهنوردي است كه موفق شده به اين قله مرتفع در نپال صعود كند. او اين روزها خودش را براي صعود به قله كازبك كه سومين قله مرتفع كشور گرجستان است آماده ميكند. او در جبهه هميشه جلودار بود و امروز هم در كوهنوردي جلودار تيم است.
نظر شما