چرخی توی اتاق میزند و در برابر پنجره میایستد.
هوا مثل چند روز گذشته ابری است. خیره به تصویر مبهمی که از خودش روی پنجره افتاده میماند.
دستی روی چین و چروکهایی که بهتازگی روی پیشانیاش جاخوش کردهاند میکشد. تیرگی زیر چشمهایش خبر از بیخوابیهای شبانه میدهد. نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد، تلفن را برمیدارد و شمارهای میگیرد.
- الو، سلام... مروت هستم. قرار بود امروز صبح یه ماشین برام بفرستین.
صدایی از آن طرف شنیده میشود.
- سلام خانوم مروت. بله فرستادم، الآن دیگه باید برسه.
هنوز گوشی را نگذاشته که صدای زنگ بلند میشود. چمدانش را برمیدارد و آرام به سمت در حرکت میکند. بغض راه گلویش را میبندد. برگه را از کیفش بیرون میآورد و طرف راننده دراز میکند.
- لطفاً این آدرس.
راننده نگاهی به آدرس میاندازد و اتومبیل بهآرامی حرکت میکند.
- خانوم رسیدیم.
از فکر بیرون میآید.
- منتظرم بمونین... یه جای دیگه هم باید بریم.
به سمت در سفید میرود. زنگ میزند.
- سلام، الهام مروت هستم.
صدایی میگوید: «بفرمایین تو.»
از پلهها بالا میرود. مردی با تسبیح جلوي ورودی یکی از واحدها ایستاده.
- همسرتون خیلی منتظر موند. فکر کرد دیگه تشریف نمیآرین. همهی کارها رو انجام دادیم، فقط مونده امضای شما.
خودکار را از روی میز برمیدارد. دستهایش میلرزد. اشک توی چشمانش جمع میشود. نفس عمیقی میکشد. آرام امضا میکند.
صدای رعد برق همه را غافلگیر میکند. خودکار را روی میز میگذارد و زیر لب میگوید: «خب دیگه، همهچی تموم شد.»
بهسختی پلهها را پایین میرود و سوار ماشین میشود.
- مقصد بعدی کجاست؟
- نمیدونم... یه جایی... مثل مسافرخونه.
صدایش در صدای رعد و برق گم میشود.
زینب سبزعلی
16ساله از تهران
نظر شما