شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۶ - ۰۹:۵۵
۰ نفر

محسن امین: 20 کبوتر عاشق، همراه با 20 گل شقایق، نشسته‌اند توی یک اتوبوس سرخابی گل منگلی و راه افتاده‌اند تا تمام خیابان ولی‌عصر(عج) را بوق‌بوق زنان طی کنند.

که چی؟ که بروند عقدشان را در آسمان‌ها بخوانند؛ در ایستگاه 5 تله‌کابین توچال (فرهنگسرای تابستانه)؛ جایی که یکی از نزدیک‌ترین نقطه‌های قابل دسترسی زمین تهران به آسمان است.

یک روز از نیمه شعبان گذشته و هنوز برای مغتنم شمردن مناسبت ولادت امام زمان(عج) برای برگزاری مهم‌ترین مراسم زندگی فرصت هست.

 اینها را (این 20کبوتر عاشق و 20 گل شقایق را) سازمان فرهنگی – هنری شهرداری تهران جمع‌ و جور کرده تا یکی یکی، در کوه‌های شمال تهران، پای سفره عقد بنشینند، 2 تا بله بگویند و هلهله‌ای مبارک راه بیندازند.پدیده مراسم، یکی است که بیشتر دلش جوان مانده؛ مردی میانسال که «پیرانه سرش، عشق جوانی به سر افتاده». او بین 19جوان نوخاسته دیگر، تک خال مجلس است. انگار که آمده باشد برای جوان‌های دم‌بخت، الگوسازی کند!

میدان راه‌آهن، 7صبح یک روز خیلی تعطیل؛ اینجا تقریبا همه آدم‌هایی که دارند پرسه می‌زنند، مسافرند. پارک‌های جمع و جور اطراف و حتی داخل خود میدان، میزبان این مسافرها هستند تا وقت بگذرد، قطار بیاید، اتوبوس‌ها بروند و شهر از خواب بیدار شود.

از ایستگاه اتوبوس‌های اول خیابان ولی‌عصر(عج) که بالاتر بروی - آنجا که بالای یک ساختمان آجرنما نوشته شده «شهر کتاب» - چند مسافر جوان، در گروه‌های 2 نفره به چشم می‌خورند. ساعت نزدیک 8 شده و اینها، انگار منتظر ماشین خاصی هستند تا بیاید. چند تایی‌شان توی پارک کوچک کناری، تاب‌بازی می‌کنند و حرف‌های 2نفره می‌زنند.

بالاخره ماشین عروس می‌آید. طوری هم به خودش رسیده که علت دیر آمدن را توجیه می‌کند. دیر آمده ولی با ناز(!) آمده؛ ماشین عروس است دیگر!

ما 4 تا کبوتر
«ما 4 تا کبوتر، همراه این جوان‌ها آمده‌ایم مهدیه تهران خدمت شما؛ گل آورده‌ایم پیشکش تولد. اینها می‌خواهند این روز، روشنایی شروع زندگی آنها هم باشد. ما را هم که می‌بینی پر می‌دهند، برای این است که کبوتر پیغام‌رسان‌شان باشیم.» اتوبوس از چند چهارراه  که عبور می‌کند و به تعداد کافی چشم‌های پرسشگر را پشت سر راه می‌اندازد، جلوی مهدیه  تهران می‌ایستد. قرار است عروس و دامادهای امروز، عرض ادب و تبریک تولدی بگویند و دسته گلی به محضر «آقا» تقدیم کنند.

عروس‌ها هنوز چادر سفید را بیرون نیاورده‌اند و آقاشان هم فعلا کت را دست گرفته. یکی، دو تایشان زیر ذره‌بین مردم، خبرنگارها و لنز عکاس‌ها بفهمی نفهمی، مشوش شده‌اند و بعضی هم سرخ شده‌اند. با این حال، کبوترها را که از کارتن می‌آورند بیرون، 4تا از دامادها داوطلب می‌شوند تا این پرنده‌های سفید خوشبختی را هوا کنند.

 یکی از مردان جوان که همه‌جا با چهره خندان و پرروحیه حاضر است، با پراید سفید خودش آمده و جلوی اتوبوس وظیفه خطیر بوق‌بوق کردن را بر عهده دارد؛ «های، های، خبردار...».

یکی دیگر اما بی‌سر و صدا توی جمع آمده و هنوز دارد شرایط را می‌سنجد؛ قیافه‌اش هم آن‌قدر تابلو شده که عروس به‌اش می‌گوید: «امروز قیافه‌ات دیدنی شده». توی فکر است؛ فکر دیدن؛ دیده شدن؛ دیدنی.

هان! راستی کادوی سر عقد را یادمان رفته با خودمان بیاوریم. یکی می‌گوید ایرادی ندارد؛ گزارشش را که چاپ کنی، اصلا حکم پاتختی را دارد برای اینها.

کبوترها که به سمت آسمان آغوش باز می‌کنند و مثل دل عروس و دامادها، پر پر می‌زنند و می‌روند بالا، حاج آقای همراه گروه، یادآوری می‌کند که هان! حواستان هست؟ دارید زندگی را با یاد امام زمان(عج) آغاز می‌کنید. ان‌شاءالله با خیر و برکت هم ادامه بدهید. همه سری تکان می‌دهند؛ یعنی چشم، بچه‌های خوبی خواهیم بود.

اتوبوس تا تجریش و ایستگاه یک توچال، همچنان خرامان به پیش می‌رود و راننده، هر وقت لازم باشد به افسرهای سر چهارراه‌ها جواب پس می‌دهد.

- چه خبره؟

- عروسیه!

اتوبوس به ایستگاه که می‌رسد، یکی از زوج‌ها تازه خودشان را به قافله می‌رسانند. اما هنوز جمع 39 نفر است و یکی کم است.  به یکی از دامادها خبر دادند پدرش بستری شده و وسط راه برگشت.

ایستگاه یک، عروس آوردیم 20 تا طبق طبق، میوه و شیرینی، آینه و شمعدان، ساز و چوب بازی و خنده و هلهله...؛ میزبان، دست پر به استقبال آمده و همه میهمان‌های تله‌کابین هم، خود به خود دعوت شده‌اند به عروسی؛ دعوتی «آقا و بانو»یی نیست. اصلا بچه‌ها توی این مراسم مهم‌ترند.

کاروان زوج‌ها با کت و شلوار دامادی و چادر سفیدبختی عروسی از اتوبوس بیرون می‌آیند و به صف پشت سر طبق‌کش‌ها حرکت می‌کنند. عکاس‌ها بدشان نمی‌آید یک «از جلو نظام» بدهند تا صف اینها مرتب شود و عکس‌هاشان خوب. 376 دوربین از انواع مختلف موبایلی، هندی‌کم و حرفه‌ای آنها را زیر نظر دارند و می‌خواهند که یادگاری تله‌کابین سواری امروز را به خانه ببرند (می‌گویی چطوری شمردی دوربین‌ها را که شد 376 تا؟ خب، شما چه کار داری؟ لابد توی آن شلوغی وقت داشتیم و شمردیم. شما گزارش را بخوان).

صف، به ورودی تله کابین نزدیک می‌شود و وسط هلهله و چوب‌بازی عشایری، یکی را که جای پدر همه‌شان است، جو می‌گیرد و به داماد اول شاباش می‌دهد.

 بعد هم توی رودربایستی تا نفر بیستم را هم خوشحال می‌کند. ماشین عروس‌ها را گل زده‌اند. به هر خانواده 2 نفره، یک کابین می‌دهند تا باورشان شود آمده‌اند توی آسمان‌ها عقدشان را ببندند. بعد از این، خبری نیست تا ایستگاه پنجم؛ چون در این فاصله که نمی‌شود چیزی دید و گزارشی گرفت. ایستگاه پنجم مهم است؛ آنجا را بخوانید.

ایستگاه پنجم؛ کلبه‌ای ساخته‌ایم همه‌اش چوب کابین‌های عروس، یکی یکی به ایستگاه 5 می‌رسند و خیلی‌های دیگر را هم غافلگیر می‌کنند. رادیوی محلی فرهنگسرای تابستانه توچال اعلام می‌کند که امروز 40 میهمان ویژه دارند.

 ساز و دهل و صدای دست زدن‌های ادامه‌دار هم، همه را به سمت ورودی فرهنگسرا می‌کشاند. سفره عقد را در سالن جنبی این کلبه بزرگ چوبی انداخته‌اند. جمعیت، میخ میهمان‌های ویژه شده‌اند اما در این شرایط، چند تا از دامادها، بی‌خیال همه چیز، گوشی تلفن همراه را در دست گرفته‌اند تا از اینها که آمده‌اند استقبال، فیلم بگیرند! اعتماد به نفس را می‌بینید؟

نقل و نبات‌های مجلس، یک ضلع طولی سالن را پر کرده‌اند و بقیه هم این گوشه و آن گوشه مستقر می‌شوند. عروس خانم‌ها، شش دانگ هوش و حواسشان پی شوهرشان است که یکهو، حواسشان جایی که نباید، نرود. اینها، ‌از همین حالا شوهر را دو دستی چسبیده‌اند.

مراسم با اجرای موسیقی جمع و جوری شروع می‌شود. یک آقایی به نام «شاملو» برای حضار می‌خواند: «تو هستی گل زیبای من، ما دو تا قدر هم رو می دونیم...» و از این‌جور چیزها. آقایان و خانم‌های میزبان سعی کرده‌اند مناسب مجلس لباس بپوشند. خانم «صدرایی»، مسئول فرهنگسرا را به این راحتی‌ها نمی‌شود پیدا کرد؛ بنده خدا انگار که یکروزه قرار باشد 20 تا پسر یا دخترش را بفرستد خانه بخت، حسابی سرش شلوغ است.

البته اولین‌بارشان نیست؛ پارسال هم عین همین مراسم را داشته‌اند. خدایی‌اش هم سخت است؛ به‌خصوص وقتی فهرست را می‌دهند دست حاج آقا که خطبه‌های عقد را یکی یکی بخواند، باید مواظب باشد که کسی اشتباهی نرود سر سفره عقد. کار است دیگر! اتفاقا خود حاج آقا هم حواسش جمع است.

دامادها(غیر از یکی‌شان ) دفعه اولشان است اما او که بار اولش نیست. نوبت به نوبت، عروس خانم و آقا دامادها، می‌آیند توی «گود» (باور کنید می‌رفتند توی گود. سالن را این‌جور ساخته‌اند که آن وسط، کمی پایین‌تر است).

یکی دو نفر از تماشاچیان هم که انگار برنامه به‌شان انرژی مثبت داده، فی‌البداهه، کادوی سر عقد به همه‌شان می‌دهند (آن بالای کوه از کجا کادو آورده بودند کسی نگفت. احتمالا از دسته چک استفاده کرده‌اند). از طرف فرهنگسرا هم، ربع سکه، مجموعه کتاب عروس و ساعت کادوی سرعقد و زیرلفظی عروس خانم تقدیم می‌شود.

عروس اول، بی‌تجربگی می‌کند. همان ثانیه اول می‌گوید: «بله» اما برای مورد دوم و بعدی‌ها، حاج آقا که می‌گوید؛ «وکیلم» یکی پیشدستی می‌کند؛ «عروس رفته ایستگاه 7، برمی‌گرده».

حاج آقا هم که سر شوق آمده، به آقایان حاضر در سالن یادآوری می‌کند که عقد مجانی است، پایه هستند، در خدمت است. مردها خوش‌شان آمده؛ خانم‌ها هم که می‌دانند این حرف‌ها شوخی است، ضمن این‌که  شوهرشان  مجددا جرأت چنین کاری را ندارد، فقط لبخند می‌زنند.

دفتر عقدکنان که بسته می‌شود، میهمانان ویژه و همراهان، برای صرف «ناهار عروسی» می‌روند ایستگاه7؛ هتل توچال. بعد از رستگاری در ایستگاه5،  نوبت توقف چندساعته‌ای در ایستگاه7 است. آنجا انگار به آسمان نزدیک‌تر است.

کد خبر 30876

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز