هر جنگی دو طرف دارد اما روایت هر طرف تا مدتها از چشم و گوش ساکنان سوی دیگر مرز پنهان میماند.
روایتهایی که اصلیترین وجه شباهتشان را از خود جنگ و تبادل آتش میگیرند و در موردی مثل جنگ ایران و عراق، از نزدیکی فرهنگها و اعتقادها و البته شخصیت غریب، مستبد و خشنی مثل صدام. روایت زینب صلبی، نگاه متفاوتی است به سالهای اول جنگ، از زاویهای که کمتر دیدهایم.
الان باورش سخت است اما بزرگ شدن در بغدادِ دههی ۱۹۷۰ برای من احتمالا تفاوت چندانی با بزرگ شدن در حومهی یک شهر آمریکایی نداشت.
ساعتهای زیادی را سوار ماشین با مادرم، عالیه، همراه میشدم؛ به چرخیدن در شهر، خرید کردن، رفتن به مدرسه، به کلاس پیانو، کلاس باله، کلاس شنا، و گاهی هم بیدلیل.
مادرم آن موقع زندگی اجتماعی شلوغی داشت، و ماشین جایی بود که میتوانستم با خیال راحت در آن با او وقت بگذرانم. زاده و عاشق بغداد بود و همینطور که در بلوارهای پرنخلش میراندیم ـ نخلهای سنگین از خوشههای خرما ـ از هر محلهای که میگذشتیم، چیزی از آن برایم میگفت.
من شهرم را از پنجرهی ماشین او شناختم؛ بغداد قدیم را با بازار مسقف تاریک و مردانی که مس میکوبیدند و از سیاست میگفتند، و بغداد جدید را با کافهها و بوتیکهای المنصور.
یکی از روزهای تابستان ۱۹۷۹ داشتیم با خاله لیلا در خیابان چهاردهم رمضان میراندیم که گویندهی رادیو اعلام کرد احمد حسن البکر، مرد موخاکستریای که عکسش از دیوار تمام کلاسهای دبستانمان آویزان بود، به نفع معاون و پسرعمویش صدامحسین از ریاستجمهوری کنارهگیری کرده.
خاله لیلا با خوشحالی گفت: «از شرش راحت شدیم!»
مامان جیغ کشید: «عمو بی عموووو!»
یعنی رییسجمهور جدید را میشناختند؟ یعنی من نسبتی با او داشتم؟ اگر عمویمان رییسجمهور بود چرا از ندیدنش خوشحال بودند؟ سوال کردم و جواب صریحی از مادرم گرفتم: «بعضی چیزها مناسبِ گوشهای کوچک نیست، عزیزم. بعضی چیزهایی که از یک گوش وارد میشوند باید صاف از آن یکی بروند بیرون. باید از حافظه پاکشان کرد.»
من همیشه خودم را جزو خوششانسهای کشورم دانستهام و یکی از دلایل پرشمارش این است که در پرفروغترین دههی عراق مدرن بزرگ شدم.
در شرایطی که غرب با بحران نفتی اوایل دههی هفتاد دستوپنجه نرم میکرد، دلارهای نفتی به کشور ما سرازیر بود. دینار عراقی اوج میگرفت، برق روستاهای دورافتاده را روشن میکرد، مدرسهها و بیمارستانهای مدرن اینجا و آنجا سر برمیآوردند، ماشینهای ژاپنی در بزرگراههای جدید میتاختند و ساختمانهای اداری در فاصلهی رفتن و برگشتن از تعطیلات تابستانی، پدیدار میشدند.
دانشجوهای عراقی با بورسیههای دولتی به خارج میرفتند و برنامهی عظیم صدام و حزب بعث برای مبارزه با بیسوادی (و البته گسترش ایدئولوژی حزب) چنان موفق بود که عراق به الگویی برای کشورهای درحالتوسعه تبدیل شد و از یونسکو جایزه گرفت.
من سعی میکنم زیاد به این فکر نکنم که چطور امید و ایمان عراقیها بر باد رفت یا چطور نسل پدر و مادرم فکر کرد که این موهبتها، بیقیمت و منت است.
پدر و مادر من در طلیعهی این پیشرفتها، در ۱۹۶۸ با هم ازدواج کردند؛ کمی بعد از اینکه مادرم از دانشگاه فارغالتحصیل شد و پدرم از آکادمی خلبانی اسکاتلند.
من یک سال بعد، در همان ماهی که پدرم کاپیتان خطوط هوایی عراق شد، به دنیا آمدم. پنج سال بعد از من، حیدر به دنیا آمد و پنج سال بعدش، حسن. با تولد هر فرزند، پدرم یک نهال نخل در حیاط خانهی جدیدمان در «کوی هواپیمایی» میکاشت. پدرم باغبان خانواده بود و حیاط پر از ثمرهی کارهایش؛ درختهای پرتقال و لیموترش و لیموشیرین.
در این خانه، دوستم داشتند، تعلیمم دادند و لوسم کردند. وقتی بابا از یک پایتخت خارجی به بغداد برمیگشت، آخرین اسباببازیها را برایم میآورد و لباسها و شکلاتهایی که در عراق پیدا نمیشد و ساندویچهای مکدونالدی که در یخچال هواپیما تازه نگه میداشت.
اما این مادرم و دوستانش بودند که معنی و شیوهی زندگی را یادم دادند. در بغداد شبکهای از زنان وجود داشت که آنها را خاله صدا میزدم؛ دوستان خانوادگی، خویشاوندان دور، مادران دوستانم، همکاران مامان در مدرسه، هنرمندان، همسران خلبانهای دیگر و ... .
شبهای زیادی خانهی ما محل برگزاری مهمانیهایی بود که در آنها پانزده یا بیست زن جمع میشدند و هوا را از خنده و گعده و بوی غذا و رایحهی عطرهای خارجی پر میکردند. نوار باریک سلوفونی را از دور پاکتهای کِنت و ویرجینیا اسلیم میکشیدند، سیگار روشن میکردند و مِهی آبیخاکستری، که آن موقع به نظرم رمانتیک میآمد، زیر سقف شناور میشد.
من بینشان میچرخیدم و به خندهها و قصههایشان گوش میکردم؛ میدانستم که حضورم میانشان بیمانع است مگر وقتی میروند توی باغ و در حلقههای تنگ، خبرها و شایعهها و رازهای جدید را با هم نجوا میکنند.
۲۲ جولای ۱۹۷۹، مادرم از پشت میز آشپزخانه زل زده بود به صفحهی تلویزیون سیاهوسفید کوچکمان. من کنارش ایستادم و از بالای شانهاش نگاه کردم.
رییسجمهور جدیدمان، مرد قدبلندی با کتشلوار و سبیل سیاه پرپشت، روی سنِ یک سالن بزرگ، پر از مردانی که بعدا فهمیدم اعضای حزب بعث و مقامات دولتی بودهاند، ایستاده بود.
با ظاهری خیلی جدی و خیلی غمگین، طوری که انگار یکی از بچههایش با انجام کاری بسیار بد ناامیدش کرده است، اعلام کرد که در دولت عراق، افراد «خائن» پیدا کرده است.
بعد افسر شقورقی را روی صحنه فراخواند که اعتراف کرد در توطئهای برای سرنگونی او شرکت داشته. افسر شروع کرد به اسم بردن از بقیهی «توطئهگران» و اسم هرکسی را که میگفت، ماموران مسلح در جمعیت پیدایش میکردند و میبردندش بیرون.
از میان صدها نفری که در آن سالن حاضر بودند، فقط قیافهی دو نفر یادم مانده. یکی مردی که وقتی کشانکشان بیرونش میبردند، داد میزد بیگناه است و دیگری مردی که همهی ماجرا را با خونسردی و قیافهای پدرانه از روی سن تماشا میکرد. داشت سیگار برگ میکشید.
بعد از اینکه آخرین خائن را هم بیرون بردند، رییسجمهور باقیماندگان را به خاطر وفاداریشان ستود. حاضران با چهرههای هراسان در صندلیهایشان جابهجا شدند.
بعد چندنفر چندنفر و دستهدسته، بلند شدند که برایش دست بزنند. چه به نشانهی تایید کارش بود یا از ترس اینکه مبادا نفر بعدی باشند، مردی را ایستاده تشویق کردند که بهزودی دوستان و همکارانشان را اعدام میکرد؛ آدمهایی را که تا همین چند دقیقه پیش روی صندلی کناریشان نشسته بودند.
من فیلم آن مراسم را بعدا هم دیدم و بنابراین سختم است که دیدههای آن روز را از چیزهایی که در بزرگسالی به خاطرهاش اضافه کردهام جدا کنم.
میدانم که بهعنوان یک دختربچهی نهساله، نفهمیدم که آن مردها قرار است جلوی جوخهی آتش بایستند یا کسی که دستور اعدامشان را صادر کرده بود همان «عمو»یی است که مادرم و خاله لیلا یک هفتهی قبل دربارهاش حرف میزدند و میخندیدند.
اما ترسی را که از آن صفحهی کوچک تلویزیون بیرون میریخت و آشپزخانهی گرم و امنمان را منجمد میکرد، حس کردم. چهرهی مادرم در آن لحظه را دقیقا به یاد دارم؛ چشمهایش را که گرد شد و روی صفحه ماند. هرگز چنین حالتی را در صورتش ندیده بودم اما آن را به جا آوردم: «وحشت» بود.
مراسم که تمام شد مامان مدتی همانطور بیحرکت سر جایش نشست. بعد بلند شد و تلویزیون را خاموش کرد. میدیدم که دارد سعی میکند قبل از حرف زدن با من، فکرهایش را جمع کند. بالاخره نشست و گفت: «عزیزم، از این به بعد نسبت ما با خانوادهی دوستت بسمه تغییر خواهد کرد. میتوانی در مدرسه ببینیاش اما دیگر نمیتوانی خانهشان بروی و او هم نمیتواند اینجا بیاید.»
«چرا مامان؟»
هر دو دستم را در دستهایش گرفت و خم شد جلو. «پدر بسمه یکی از همانهایی بود که بردندش بیرون.»
نمیدانم برای بسمه گریه کردم یا برای دوستیمان. دفعهی بعدی که دیدمش موقع باز شدن مدرسهها بود. نشسته بود آخر کلاس. معلمها از او درس نمیپرسیدند.
بچهها از او دوری میکردند. زنگهای تفریح دست هم را میگرفتیم و دور حیاط راه میرفتیم و به زمین نگاه میکردیم. اتفاق وحشتناکی افتاده بود اما هیچکدام حرفی از آن نمیزدیم. یک روز بسمه مدرسه نیامد و بعدش دیگر او را ندیدم.
تا سه سال بعد، که باعث و بانی اعدام پدرش را ملاقات کردم، به خودم یاد داده بودم که فامیلیاش را هم فراموش کنم.
منبع:همشهريداستان
نظر شما