شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۴ - ۰۷:۲۰
۰ نفر

همشهری دو - مریم سمائی: گریزانند، از هر نگاهی گریزانند. خود را در چهاردیواری خانه بین کمد یا کابینت حبس می‌کنند تا نگاهشان با نگاه دیگران تلاقی پیدا نکند. سال‌هاست که گریز آنها از مردم غم بزرگی شده که بردل مادر نیشتر می‌زند.

زندگی‌در تاریکی کمد
  • دست‌هايي كه پايين نمي‌آيد

وارد خانه كه مي‌شويم بوي نامطبوعي به مشام‌مان مي‌رسد. فضاي خانه با خانه‌هاي ديگر فرق دارد. آدم‌هاي درون خانه هم با آدم‌هاي ديگر فرق دارند. تنها كسي كه به استقبالمان مي‌آيد و ما را به درون خانه راهنمايي مي‌كند مادر خانواده است. پا به درون خانه كه مي‌گذاريم بچه‌ها هر كدام به سمتي فرار مي‌كنند. يكي در اتاق پشت در كمد قايم مي‌شود و ديگري در كنار در كابينت پناه مي‌گيرد.

موكت‌هاي نمدار حق انتخاب را براي نشستن در خانه از ما مي‌گيرد. صندلي پلاستيكي در گوشه‌اي از خانه به چشم مي‌خورد، مادر مي‌گويد: مرتضي فقط روي اين صندلي مي‌نشيند. از نظر او همه جا كثيف و ناپاك است، با اينكه خودش بهداشتش را رعايت نمي‌كند اما مدام از ناپاكي مي‌نالد و دست‌هايش را پايين نمي‌آورد و به هيچ‌چيزي دست نمي‌زند.

مهديه دختر ديگري است كه مثل برادرش دچار بيماري اعصاب و روان است، او هم از همه مي‌گريزد و با دست‌هايي كه بالا مي‌گيرد از كثيفي شكايت دارد. با ورود ما به درون خانه، مهديه به آشپزخانه پناه مي‌برد و پشت كابينت‌ها قايم مي‌شود. به سمتش كه مي‌رويم بدون آنكه كلامي حرف بزند خودش را بيشتر به درون كابينت فشار مي‌دهد و نمي‌خواهد كه به او نزديك شويم. در تمام طول مصاحبه او پشت در كابينت پنهان است و از آنجا تكان نمي‌خورد. مادر مي‌گويد: تا غريبه‌اي را مي‌بينند خودشان را قايم مي‌كنند اما وقتي خودمان باشيم مثل بقيه افراد مي‌نشينند و حرف مي‌زنند اگرچه حرف‌هايشان مثل افراد سالم نيست اما مي‌توانند حرف بزنند.

  • دلم مي‌خواهد بروم مشهد

زهرا سومين فرزند خانم محبي است كه به افسردگي شديد دچار شده و از سروصداي زياد وحشت دارد. او تنها كسي است كه آرام در كنار مادر مي‌نشيند و به گفت‌وگوها گوش مي‌دهد. وقتي از مادر سن و سال بچه‌ها را مي‌پرسيم به جاي مادر، زهرا جواب مي‌دهد. زهرا دختر آرامي است كه به آرامي هم حرف مي‌زند.

او مي‌گويد: من 20ساله هستم، مهديه از من 2 سال كوچك‌تر است، برادرم هم يك سال از من بزرگ‌تر است. من تا اول راهنمايي درس خوانده‌ام اما بعد از آن نتوانستم بخوانم، ياد نمي‌گرفتم، اعصابم خرد مي‌شد و عصباني مي‌شدم.

از او مي‌پرسيم زهرا چه چيزي تو را عصباني مي‌كند و موجب سردردت مي‌شود؟ نگاهي مي‌كند و به آهستگي مي‌گويد: وقتي ديگران حرف مي‌زنند، صدايشان در سرم مي‌پيچد و سرم درد مي‌گيرد، حرف زدن آنها مرا عصباني مي‌كند. من دلم مي‌خواهد جاي خلوتي باشم كه كسي نباشد و سروصدايي وجود نداشته باشد. مي‌پرسيم چه آرزويي داري؟ چه چيزي تو را خوشحال مي‌كند؟ مردمك چشمانش برقي مي‌زند و مي‌گويد: دلم مي‌خواهد به مشهد بروم، خيلي‌ها به من گفته‌اند كه اگر مشهد بروي خوب مي‌شوي، مي‌گويند امام رضا(ع) شفا مي‌دهد. دلم مي‌خواهد شفا پيدا كنم.

  • پنهان پشت درها

مادر درحالي‌كه با چشماني نمدار به دخترش نگاه مي‌كند مي‌گويد: نمي‌دانم چرا بچه‌هايم يكدفعه اينگونه شدند. در حال حاضر 5 فرزند دارم، 2 دخترم سالم هستند و ازدواج كرده‌اند اما اين 3 نفر مشكلات زيادي دارند كه ديگر تاب و تحمل را از من گرفته‌اند.

او مي‌گويد: بيماري مهديه و مرتضي مثل هم است، از همه فرار مي‌كنند و پشت درها قايم مي‌شوند. هيچ كجا نمي‌توانم با آنها بروم، چون از نگاه ديگران گريزانند، از طرفي وسواس هم دارند و به چيزي دست نمي‌زنند و در جايي كه نمي‌شناسند نمي‌نشينند. وسواس آنها باعث شده كه مدام دستانشان را بالا بگيرند و به هيچ‌چيزي دست نزنند. وضعيتشان بيش از آنچه فكرش را كنيد بد است. بوي نامطبوعي كه الان در خانه شما را اذيت مي‌كند به‌خاطر اين است آنها كنترلي بر خود ندارند و من خودم بايد مدام‌تر و خشكشان كنم. هيچ‌كس هم نيست كه كمكم كند، 2 دخترم ازدواج كرده‌اند و زندگي خودشان را دارند. من هم دلم نمي‌خواهد كه آنها درگير زندگي ما بشوند، همين كه خوشي آنها را ببينم و خيالم از جانب آنها راحت باشد برايم بس است.

  • كمري كه خميده شد

كمرش خميده شده و خط‌هاي ريز و درشت زير چشمش سنش را اغراق آميز كرده است بچه‌ها بزرگ شده‌اند و تر و خشك كردن آنها كار بسيار دشواري است.

پدر خانواده محبي 2 سالي مي‌شود كه فوت كرده، خانم محبي مي‌گويد: همسرم بر اثر سكته قلبي فوت كرد، او غلظت خون داشت و ما متوجه آن نشده بوديم و همين مسئله منجر به فوت او شد.

اشك در چشمانش حلقه مي‌زند و با آهي كه از عمق جان مي‌كشد مي‌گويد: همسرم كارگر ساختمان بود و روزانه دستمزد مي‌گرفت، با اينكه پول كمي داشتيم اما همين كه سايه‌اش بالاي سرمان بود خوب بود. اما دست تقدير او را از ما جدا كرد و حالا من مانده‌ام با پسري 21ساله و 2 دختر 20و 18ساله كه مشكلات رواني آنها مرا عاجز كرده است.

وارد اتاق مي‌شويم تا مرتضي را ببينيم اما او داخل كمد مي‌شود و اجازه ديدارش را به ما نمي‌دهد. مادر مي‌گويد: هر غريبه‌اي را كه مي‌بينند همينطوري رفتار مي‌كنند. مرتضي سردردهاي عجيبي هم دارد، بايد دارو مصرف كند اما وقتي سرش بهتر مي‌شود داروهايش را نمي‌خورد. من هم نمي‌توانم به زور به او داروها را بدهم، چون عصباني مي‌شود و داد و فرياد راه مي‌اندازد.

مادر به صندلي پلاستيكي كه در گوشه‌اي از خانه گذاشته شده اشاره مي‌كند و مي‌گويد: اين صندلي تنها جايي است كه مرتضي روي آن مي‌نشيند، مابقي مكان‌ها را كثيف مي‌داند و مي‌گويد كه زمين كثيف است، دست‌هايش را هم به همين دليل پايين نمي‌آورد كه مبادا به جايي بخورد.

از مادر درباره تحصيلات فرزندانش مي‌پرسيم كه مي‌گويد: هر 3 تا اول راهنمايي در مدارس عادي درس خوانده‌اند، اما نمي‌دانم يكباره چه مي‌شود كه ديگر نمي‌توانند درس بخوانند. آنها به كلاس دوم راهنمايي هم رفتند اما چيزي ياد نگرفتند و از مدرسه بيرون آمدند. درباره بيماري بچه‌ها مي‌گويد: بعضي‌ها مي‌گويند شايد از ژنتان است كه وقتي بچه‌ها به سن بلوغ مي‌رسند دچار اين مشكلات مي‌شوند. من كه از اين چيزها سر در نمي‌آورم...، هيچ وقت هم آزمايش و... نداديم كه بفهميم علت چيست؟ خدا خودش بهتر مي‌داند. اما تازگي‌ها مشكلاتشان زياد شده و من توان سابق را ندارم.

مهديه كه از ابتداي مصاحبه پشت در كابينت آشپزخانه است حتي براي لحظه‌اي سرش را به سمت ما بر نمي‌گرداند كه چهره‌اش را ببينيم. وقتي چند قدمي به سمتش مي‌رويم تا با او گفت‌وگويي داشته باشيم خودش را بيشتر به در كابينت و ديواري كه آن طرفش قرار گرفته فشار مي‌دهد و ما را از ديدارش منصرف مي‌كند.

  • مشاور دستور بستري شدن داد

مادر بچه‌ها مي‌گويد: ما با يكي از خيريه‌ها در ارتباط هستيم و آنها هر از چندگاهي به ما كمك مي‌كنند. چند وقت پيش از طرف خيريه يك مشاور براي ديدن بچه‌ها به خانه ما آمد، بعد از اينكه كمي با آنها گفت‌وگو كرد به من گفت كه شدت بيماري روحي آنها بالاست و بايد درمان اساسي شوند، بنابراين بايد آنها را در بيمارستان بستري كني تا تحت مداوا قرار بگيرند اما من نه تمكن مالي اين كار را دارم و نه مي‌توانم آنها را مجاب كنم كه به بيمارستان بروند.

هنگام خداحافظي است اما باز هم مهديه و مرتضي از پناهگاهشان بيرون نمي‌آيند. خانه تاريك است چون در اتاق مرتضي بسته شده و تنها جايي كه از آن نور مي‌آيد همان‌جاست، خانه را ترك مي‌كنيم بدون آنكه حتي كلامي با مرتضي و مهديه حرف زده باشيم. خانه را ترك مي‌كنيم اما در طول مسير مدام ياد درهاي بسته، مادري تنها و فرزنداني گريزان هستيم؛ ياد حرف‌هاي مادري كه هيچ پناهي ندارد و فرزنداني كه از همه مي‌گريزند.

  • شما چه مي‌كنيد؟

فرزندان خانم (با نام مستعار )محبي از بيماري‌هاي شديد اعصاب و روان رنج مي‌برند و نيازمند كمك براي تامين هزينه‌هاي درمان هستند . شما براي كمك به آنها چه مي‌كنيد؟
پيشنهادهاي خودرا به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 312877

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha