متن زیر مقدمه ایشان بر کتاب است که از سوی ناشر دراختیار همشهری آنلاین قرار گرفته است.
حکایت نی
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
سخن را از نی باید شنید، از آن کس که نیست؛ آن کس که هست از هواهای خود میگوید و حدیث نفس میکند و حکایت او شکایت از محرومیتها و ناکامیهای خاکی اوست. یا حکایت توفیقات وهمی و خیالی که او را معجب و مغرور میکند و به جور و ستم وامیدارد.
اما آن کس که بندبند وجودش را از هواهای خویش خالی کرده و چون نی لب خود بر لب معشوق نهاده و دل به هوای او و نفس او سپرده است، حکایتی دیگر و شکایتی دیگر دارد.
گر نبودی با لبش نی را سمر
نی جهان را پر نکردی از شر
انبیا از جنس نی بودند. چون به هوای دل خویش سخن نمیگفتند، چنان که در قرآن در صفت رسول اکرم آمده است:
«و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی»
او از هوای دل خویش سخن نمیگوید
و این (قرآن) نیست مگر آنچه به او وحی شده است.
بدین بیان، نی مقام انسان کامل یا کمال مرتبه انسانی است که در آن مرتبه شخص هرچه گوید همان است که معشوق در او دمیده و هرچه کند همان است که فرمانش از معشوق رسیده است.
از وجود خود چو نی گشتم تهی/ نیست از غیر خدایم آگهی
چونکه من من نیستم، این دم ز هوست/ پیش این دم هر که دم زد کافر اوست
گرچه قرآن از لب پیغمبر است/ هر که گوید حق نگفته، کافر است
دو دهان داریم گویا، همچو نی/ یک دهان پنهانست در لبهای وی
یک دهان نالان شده سوی شما/های و هویی برفکنده در سما
لیک داند هر که او را منظر است/ کاین زبان این سری هم زان سر است
دمدم این نای از دمهای اوست/های و هوی روح از هیهای اوست
انبیا و اولیا و قدیسان عالم که این همه سخنان شکربار از ایشان در بازار عالم پخش شده است همه در اثر پیوند با لبهای شکرین آن شاهد یکتا به مقام شکرفروشی رسیدهاند.
شکر فروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را (حافظ)
و این تمثیل نی شدن برای رسیدن به درک حقایق اشیا در همه فرهنگهای باستانی با تصویرهای گوناگون به چشم میخورد. چینیان معتقدند که تا کسی نی نشود نمیتواند نی را بکشد. و این بخصوص در کار هنر همه جا مصداق دارد که تا کسی از خودبینی و خودرایی و نفسپرستی رها نشده باشد و بوی خوش عشق به مشام جان او نرسیده باشد و خلقش چون نفس صبا لطیف و عطرآگین نشده باشد، در هیچ هنری بخصوص شعر به کمال نمیرسد. به عبارت دیگر آفرینش هنری در گرو مستی است که بیان دیگری از همان نی شده است.
عزلم به هوشیاری نمکی نداردای جان/ قدحی دو موهبت کن چون ز من غزل ستانی
(دیوان شمس)
شر و شور دوران فکنند مستان
سر هوشمندان، هنری ندارد
(الهی قمشهای)
در این مستی و رفع حجاب خودپرستی است که شاهد زیبایی به هنرمند رخ مینماید و بازتاب آن مشاهده بهصورت هنر ظاهر میگردد.
غزال خویش به من ده غزل ز من بستان
نمای چهره شعری و شعر تازه ببین
(دیوان شمس)
بنابراین، معنای دیگر بشنو از نی این است که سخن مست را بشنو که گفتهاند مستی و راستی:
چو رازها طلبی در میان مستان رو
که راز را سر سرمست بیحیا گوید
(دیوان شمس)
آن مست قلندر است که در بیان حقیقت گستاخ و بیپرواست و هیچ وسوسهای جز معشوق که عین حقیقت است او را برنمیانگیزد.
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد
که میحرام ولی به ز مال اوقاف است
(حافظ)
مولانا جلالالدین بیش از هر صفت دیگری به مستی موصوف است و به شادی که محصول چنان مستی است. سلام او سلام مست است، سلام روستایی نیست که دامی و دانهای باشد برای بهرهمندی از مردمان.
آدمی خوارند اغلب مردمان/ از سلام علیکشان کم جو امان
یک سلامی نشنویای مرد دین/ که نگیرد آخرت آن آستین
از دهان آدمی خوش مشام/ من سلام حق شنیدم والسلام
زان سلام او سلام حق شده است/ کآتش اندر دودمان خود زده است
(مثنوی)
در آن سلام مستی است که مولانا نه تنها دام نمینهد بلکه خود را به دام معشوق میاندازد تا با او چه رفتار کند.
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت میکند
(مولانا)
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
(سعدی)
تمثیل دیگر مولانا در بیان معنای نی شدن این است که دیدهایم چگونه یک پری یا جن بناگاه به خانه دل شخص وارد میشود، او را معزول میکند و هرچه از او به ظهور میرسد مردم بدان پری منسوب میکنند نه به شخص.
چون پری غالب شود بر آدمی/ گم شود از مرد وصف مردمی
هرچه را گوید پری گفته بود/ زین سری نه زان سری گفته بود
اوی او رفته پری خود او شده/ ترک بیالهام نازیگو شده
چون به خود آید نداند یک صفت/ چون پری را هست این ذات و صفت
چون پری را این دم و قانون بود/ کردگار آن پری را چون بود
(مثنوی)
در قدیم بعضی بیماریها مانند صرع و جنون را منسوب به جن میکردند و صاحب بیماری را جنزده یا دیوانه میخواندند و گاه مردم با تعجب میدیدند که بیمار ترکزبانی در حالت بحران بیماری الفاظ و عبارات عربی بر زبان میراند و تفسیر مردم از واقعه این بود که آن جن یا پری که بر شخص مستولی شده جن تازی بوده و این الفاظ از زبان اوست.
مولانا بدون توجه به صحت و سقم این مطالب فقط بهعنوان تمثیل از بیماری استفاده کرده و میفرماید وقتی یک پری چنین حاکمیتی دارد که در شخص سخن میگوید و مردم آن سخن را از شخص نمیدانند پس چگونه خواهد بود وقتی که کردگار عالم و شاه جنیان و انسیان شخص را در قبضه تصرف خود گیرد به طریق اولی سلب گفتار از شخص و منسوب کردن آن به کردگار صدق میکند. از اینروست که مولانا میگوید:
گرچه قرآن از لب پیغمر است/ هر که گوید حق نگفته کافر است
مطلق آن آوازها از بشر بود/ گرچه از حلقوم عبدالله بود
مشابه این انتساب سخنی است که اروپاییان درباره سمفونی فوت سحرآمیز از موزارات گفتهاند که این سمفونی را غیر از خدا کسی نمیتواند ساخته باشد.
مولانا در دیوان شمس مکرر از لفظ پری و پریخوان و شاه پریان یاد کرده و هر کجا به حسب حال کلام مقصودی دارد. گاه مقصود از پری همان شمس تبریزی است که چون پادشاه بر تخت دل او تکیه میزند و فرمان میراند، در عین حال شامل هر پیر طریقت و هر انسان کامل مکمل نیز میشود و گاه نیز مقصود از پری حضرت احدیت است.
هر روز بامداد درآید یکی پری/ ما را برون برد که از من جان کجا بری
گر عاشقی نیابی مانند من بتی/ ور تاجری کجاست چون من گرم مشتری
گر عارفی حقیقت معروف جان من/ ور کاهلی چنان شوی از من که بر پری
در کتاب ملکه پریان، اثر ادموند اسپنسر انگلیسی، قرن 16 نیز هرچند ملکه پریان را بعضی با ملکه الیزابت تطبیق کردهاند اما صفات و فضایل پهلوانانی که در خدمت آن پری کار میکنند نشان میدهد که آن ملکه پریان به حقیقت همان تجلی جمال الهی است که برای به دست آوردن خاطر او باید با دیوان و اهریمنانی چون حرص و غرور و ریا و سالوس و تعصب بجنگند.
اما قصه نی در اساطیر یونان نیز قصه شیرین و عبرتآموزی است و ماجرای او با قصه نی مولانا همآهنگ است. داستان نی به روایت یونانیان چنین است که: نی در آغاز دختر زیبایی بود. در بیشه سبز و خرمی (که رمزی از بهشت است) زندگی میکرد و همه جوانان آن ناحیت بر او عاشق بودند. روزی یکی از عاشقان او که مجنونتر از دیگران بود او را دنبال کرد تا بگیرد و با او معاشقه کند، اما او گریخت و در نیزاری انبوه خود را پنهان کرد و برای آنکه راه را بر آن جوان ببندد خود را بهصورت یک نی درآورد تا در میان نیها به کلی گم شود اما جوان آن نی خاص را شناخت و چید و بندهای آن را تهی کرد و سوراخهایی به آتش در آن پدید آورد و آنگاه آتش عشق خویش را در او دمید.
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
تفصیل این داستان بسیار لطیف و سکرآور است: حکایت کنند که وقتی زئوس، خدای خدایان، یکی از معشوقگان خود را بهصورت گاو جوانی درآورده بود تتا همسرش از ماجرا آگاهی نیابد. همسرش که بویی از ماجرا برده بود غزل هزارچشمی را به نام آرگوس برای محافظت او مامور کرده بود. زئوس،پان را که از شبانان مراتع آسمانی و نینواز روحانی بود مامور کرد تا این غول را به نوعی در خواب یا غافل کند تا زئوس آن گاو جوان را بهصورت اول باز آورد. پان نزد غول آمد. حکایتها گفت و سخنان شیرین و جذاب به زبان آورد اما همچنان تعدادی از چشمهای غول بیدار بود اگرچه بعضی به خواب میرفت، تا آنکه غول از پان پرسید که این نیلبک چیست؟ پان قصه نی را به تفصیل برای او گفت و این بار هر هزار جفت چشم غول به خواب رفت و مقصود زئوس حاصل شد.
عجبا از این قصه که هزار چشم بیدار را به خواب میکند و چنین است حکایت مولانا که به تفصیل در چندین هزار بیت بیان شده است. این نی اگرچه سازی بسیار ساده و روستایی است اما مولانا با آن یک سمفونی عظیم ساخته است در چندین بخش (موومان) که ما در این پیشگفتار کوتاه به چند قسمت از آن اشاره میکنیم. البته این قسمتها از هم جدا نیست و هر لحظه مولانا از بخشی به بخش دیگر میرود و همه سمفونی لحظه به لحظه با هم مرتبطاند.
یک بخش این سمفونی نیایشهای لطیف و دعاهای موثر و حکمتآموز است:
ای خدا جان را عطا کن آن مقام/ کاندر او بی حرف میروید سلام
ای رهیده جان تو از ما و من/ای لطیفه عشق اندر مرد و زن
مرد و زن چون شوند، آن یک تویی/ چونکه یکها محو شد، آنک تویی
این من و ما بهر آن برساختی/ تا تو خود نرد خدمت باختی
ای حیات عاشقان در مردگی/ دل نیابی جز که در دلبردگی
غرق عشقیام که غرق است اندر این/ عشقهای نخستین و آخرین
بخش دیگر این سمفونی داستانپردازی است، داستان پشت داستان، مانند هزار و یک شب. از داستانهای یک بیتی و دوبیتی و سه بیتی تا داستانهای چندین صفحهای، چون داستان سه شاهزاده شهروز و بهروز و افروز. داستانهایی از فرشتگان و داستانهایی از دیوان و ددان و مکالمه ابلیس و انسان و قصه انبیا و اولیا و قصههای رمزی از زبان فیل و طوطی و طاووس و موش و اشتر و شیر و روباه و نخجیران و حکایاتی از زندگی روزمره طبقات گوناگون مردمان از عطار و بقال و کفشدوز و صوفی و شیخ و زاهد و قاضی و پزشک و بیمار و انواع دیگر حکایات که همه به حقیقت گوشههایی از زندگی انسان و روابط درونی و بیرونی او با خدا و دیگر مردمان است.
در میان این قصهها مولانا همچون طبیب حاذق بیماریهای گوناگون آدمی را که همه از نفس اهریمنی و شیطان سرچشمه میگیرد شناسایی میکند و به معالجه آن میپردازد، چنان که در هر قصه اندکی حال خواننده خوشتر میشود و به درجهای شفا مییابد تا به کلی بهبود یابد. بیجهت نیست که مولانا هم در مثنوی و هم در دیوان شمس به این وجه شفابخشی موسیقی خویش اشاره کرده است.
طبیبیم، حکیمیم، ز بغداد رسیدیم
بسی علتیان را ز غم باز خریدیم
(دیوان شمس)
ما طبیبانیم، شاگردان حق/ بحر قلزم دید ما را، فانفلق
آن طبیبان طبیعت دیگرند/ که به تو از راه نبضی بنگرند
داستانهای هزار و یک شب نیز قصههای شفابخشی است که یک بیمار روانی پرکینه خطرناک را که هر شب با زنی ازدواج میکند و بامداد آن زن را به دست جلاد میسپارد شفا میبخشد؛ چنان که پادشاه در پایان داستان میگوید:ای شهرزاد، طرفه حکایتها گفتی و مرا خوب کردی.
دیگر از گوشههای این سمفونی ستایش زن است که از دیدگاه مولانا تجلی رحمت پروردگار و اعلام حضور او در روی زمین است. در نظر مولانا زن در لطافت و تعالی چنان به خداوند نزدیک است که گوئیا مخلوق نیست بلکه خالق است.
پرتو حق است آن معشوق نیست
خالق است او گوئیا مخلوق نیست
و آن آرامش و سکون و مقام امن که خاص پروردگار است تنها در صحبت زن روی زمین حاصل میشود. آنکه عالم مست گفتار او بود و سخنش آدمیان را عالم امن و آسایش بود باز به حمیرا میفرمود «کلمینی یا حمیرا» یعنی «ای گل سرخ کوچک، با من سخن بگو».
از گوشههای دیگر نوای نی جاودانگی روح است که در فرهنگ غریبان رکیم یعنی سوکنامه خوانده میشود. مرثیههای تسلیبخش مولانا درباره مرگ و ابدیت است. تمثیلات مولانا از واقعه مرگ و کیفیت انتقال از عالم تن به عالم جان بسیار متنوع، بدیع و زیباست. گاه از تمثیل رستاخیر بهار بهره میگیرد که دانههای مرده در زیر زمین به نفس صور اسرافیل که نیروی حیاتبخش در جهان است سر از خاک بیرون میآورند و اسرار خود را با شکفتن و جوانه زدن و میوه دادن فاش میکنند.
دانهها اندر زمین پنهان شود/ سر آن سرسبزی بستان شود
پس بهاران روز عرض اکبر است/ عرض آن خواهد که بازیب و فر است
و گاه مرگ را به غروب شمس و قمر تشبیه میکند که غروبشان عین طلوع در اقلیمی دیگر است و گاه تن را به قفسی تشبیه میکند که طوطی جان در آن زندانی است و از اشتیاق پرواز به جنگلهای وسیع و سرسبز در باطن پیوسته در تمناست که سلام او را به طوطیان آزاد هندوستان برسانند و از ایشان بخواهند که او را چاره خلاص نشان دهند.
قصه طوطی جان زینسان بود
کو کسی که محرم مرغان بود
اما ملودی و لحن اصلی این سمفونی که پیوسته با تنوع و صورتهای تازه variations در زیر همه آهنگها به گوش میرسد عشق است که متاع اصلی دکان مولاناست.
هر دکانی است بازاری دگر/ مثنوی دکان عشق استای پسر
عشق بحری آسمان در وی کفی/ چون زلیخایی اسیر یوسفی
دور گردون را ز جذب عشق دان/ گر نبودی عشق کی گشتی جهان
جسم خاک از عشق بر افلاک شد/ کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق را صد ناز و استکبار هست/ عشق با صد ناز میآید به دست
تو به یک خاری گریزانی ز عشق/ خود به جز نامی چه میدانی ز عشق
با محمد بود عشق پاک جفت/ بهر عشق او خدا لولاک گفت
منتهی در عشق چون او بود فرد/ پس هم او را ز انبیا تخصیص کرد
عشق آن شعله ست کو چون برفروخت/ هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
در نیاید عشق در گفت و شنید/ عشق دریایی، کرانه ناپدید
هرچه گویم عشق را شرح و بیان/ چون به عشق آیم خجل گردم از آن
شرح عشق ار من بگویم بر دوام/ صد قیامت بگذرد، و آن ناتمام
عشق در مثنوی مجموعه تضادهاست، همان دریای بینهایتی است که رودخانههای گوناگون با آبهای روشن و گلآلود از شرق و غرب بدان میرسند و در آن گم میشوند. آنجاست که همه آبها با هم میآمیزند و ناصافیها صاف میشود و آبهای گلآلود در مییابند که آن آلودگیها از آنها نبوده است و ذات آنها همان آب صاف و شفاف و حیاتبخش است.
مولانا عشق را به مناسبتهای گوناگون به انواع تضادها و تناقضها منسوب کرده است اما همه تناقضات از نظر منطقی با اختلاف در انتساب یا معنی یا فقدان شرایط دیگر تناقض از مصداق تناقض خارج میشوند.
اول تناقض میان وجود و عدم است که عشق هر دو آنهاست. از یکسو عشق نام وجود است از آنکه چون وجود در ذرات آفرینش ساری و جاری است و هر کجا وجود هست عشق و مستی و فهم و شور و شعور نیز هست و حکما عشق را با وجود مساوق دانستهاند یعنی اگرچه در تعریف و در تصور و مفهوم متفاوتند اما مصداق هر دو در خارج یکی است چنان که میبینیم هر کجا عشق بیشتر باشد، اوصاف وجود نیز گستردهتر است. چنان که غیر عاشق را گویی وجود نیست زیرا آثار وجودی او بسیار محدود است.
پس چه باشد عشق، دریای عدم
در شکسته عقل مر آنجا قدم
مقصود از عدم در مقام عشق نفی محدودیتها و دیوارها است، چون عشق به هیچ دیواری محدود نمیشود و تا بینهایت پیش میرود، پس هرچه وجود متعین و محدود است از آن نفی میشود و عاشق نیز برای رسیدن به عشق حقیقی باید از وجود محدود خود عدم شود و این عدم است که موجب افزایش وجود است. چنان که نفی دیوارها میان چندین باغ بر وسعت باغ میافزاید.
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد وجود از او افزود
(دیوان شمس)
و آن سوال معماگونه که از شیخ محمد شبستری کرده بودند که:
چه جزو است آنکه او از کل فزون است
طریق جستن آن جزو چون است
پاسخش همین است که چون هر شیء مرکب از وجود و ماهیت است و ماهیت جهت محدودیت و حد وجود است پس آن جزء از شیء که وجود است بر کل آن فزونی دارد زیرا آن جزء وجود مایه اصالت و تحقق و منشا آثار شیء است و اگر ماهیت را از شیء کم کنند و تنها وجود ماند وجود بدون محدودیت خواهد بود که از کل شیء که وجود با محدودیت است بیشتر است. در مثنوی اشاره به عدم در معنی وجود مطلق بسیار مشاهده میشود.
تنگتر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم
در اینجا مولانا عدم را که همان وجود مطلق است گشادهترین عوالم معرفی میکند و از عدم تنگتر عالم خیال است که تعینی است بر وجود، که از عالم عدم محدودتر است زیرا مقید بهصورت است اگرچه نیاز به ماده ندارد، و از آن محدودتر هستی جهان آب و رنگ است که باز آن عدم را مقیدتر میکند زیرا هم در بند صورت است و هم در بند ماده.
همچنین، در داستان ظهور جبرئیل بر مریم، از جبرئیل میشنویم که با مریم میگوید خانه ما در عدمآباد است و این صورت بدیع که پیش روی میبینی تنها یکی از نقشهای بیانتهای من است و تو از این نقش که به نظرت وجود من میآید به عدم یعنی فقدان همه نقشها و صورتها که خداست پناه میبری، در حالی که من همان پناهگاهم و همان عدمم.
از وجودم میگریزی در عدم / در عدم من شاهم و صاحب علم
خود بنه و بنگاه من در نیستی است/ یک سواره نقش من پیش دستی است
و نیز مولانا همه جار شرط کمال عاشقی را عدم شدن معرفی میکند و آن معادل فناست که منزل هفتم از هفت شهر عشق عطار است. در این مقام، سالک وجود خود را به کلی محو میکند تا در وجود مطلق حق به اثبات رسد و بقای بعد از فنا یابد. چنانکه در داستان آن عاشق که خدمات خود را یکیک برای معشوق بیان میکرد آمده است:
در وفای تو چنین کردم چنان/ تیغها خوردم از این زخم و سنان
مال رفت و نام رفت و کام رفت/ بر من از دستت بسی فرجام رفت
معشوق پاسخ میدهد که این همه کردی ولی آنچه اصل عشق و دوستی است نکردی.
گفت آن عاشق بگو کان اصل چیست
گفت اصلش مردن است و نیستی است
از تضادهای دیگر این است که از طرفی حافظ گفته است:
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
و از طرف دیگر مولانا در مثنوی گوید:
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
و این تضاد بعضی را به شبهه انداخته که یا عشق اقسام دارد که بعضی چنین و بعضی چنان است یا یکی از اینها درست میگوید و دیگری اشتباه کرده است و اصحاب شبهه در نیافتهاند که این تضادها حقیقتا وجود ندارد بلکه چون عشق اطوار گوناگون دارد هر طرف تضاد در یکی از آن اطوار صدق میکند و همه اطوار در جای خود درست است.
حل شبهه در این است که گاه سخن از عشق میرود ولی هنوز پای عمل در کار نیست. آنجا عشق آسان است و همان است که «آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها» زیرا در آغاز به سبب نقش دلپسند عشق همه کس را شوق رفتن به راه عشق ایجاد میشود و او را کار آسان مینماید الا آنکه وقتی پای در راه نهاد اندک اندک مشکلات راه بر او ظاهر میشوند. مولانا در قصه آن پهلوان قزوینی که پیش دلاکی آمده بود تا نقش شیر بر پشت او زند به این نگاه اشاره کرده است که پهلوان از مطلوببودن نقش (که همان عشق است) باخبر است اما نمیداند که این نقش نقطه به نقطه به فروکردن سوزن در بدن شکل میگیرد و لذا به محض شروع سوزن زدن فریاد و فغان میکند و شیر بیدم و سر و اشکم را طلب میکند که همان نفی عشق است. دلاک به ملامت به او میگوید:
چون نداری طاقت سوزن زدن
از چنین شیر ژیان رو دم نزن
بنابراین، اختلافی که بعضی معاصران میان عشق حافظ و مولانا تصور کردهاند محصول عدم توجه بدینگونه نکتههاست. و باز میبینیم در آثار مولانا و دیگر عارفان که عشق را به وصف بهشت و دوزخ هر دو یاد کردهاند.
ندانستم که این سودا مرا اینسان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند پرخون
(مولانا)
اینجا اشاره به سختیها و رنجهایی است که عشق با خود به همراه میآورد و آدمی را از بهشت امن و آسایش که همان غفلت و بیخبریاست به دوزخ آگاهی و احساس سنگینی بار رسالت آدم بودن هدایت میکند چنانکه حافظ نیز فرماید:
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد
اما در عین حال، عارفان گفتهاند که این دوزخ بر عاشق سرد میشود زیرا سوز عشق و اشتیاق وصال معشوق بر آتش همه حرمانها و رنجهای دیگر غلبه میکند
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری
(سعدی)
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
(حافظ)
ای برادر، غم عشق آتش نمرود انگار
بر من این شعله چنان است که بر ابراهیم
(سعدی)
از سوی چرخ تا زمین، سلسلهای است آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
(مولانا)
زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف
رفتن به روی آتشم از آب خوشتر است
سنایی نیز نشان عاشق را آن دانسته است که از هفت دریاتر نشود و آتش دوزخ بر وی سرد نماید.
گواه رهرو آن باشد که سردش بینی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
و بدینسان عشق تمام صبر است اما در راه رسیدن به معشوق و تمام بیصبری است در فراق معشوق و ناشکیبایی بر نادیدن او. در جایی عاشق میگوید:
بنشینم و صبر پیش گیرم
و در جای دیگر گوید:
من بیتو گمان مبر که یک دم
بنشینم و صبر پیش گیرم
چنانکه مولانا مکرر اشاره کرده است:
گفتای یاران من صبرم نماند
مر مرا این صبر بر آتشنشاند
مر زجان سیر آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق
(مثنوی)
و باز در مقام صبر، از معشوق گوید:
صبر چو ابری است خوش حکمت با رد از او
زانکه چنین ماه صبر بود که قرآن رسید
صبر آرد عاشقان را کام دل
بیدلان را صبر شد آرام دل
و نیز عشق کور است زیرا جزو معشوق نمیبیند و عشق تمام بصیرت و بینایی است که نور دیده عاشق زقاف تا قاف است و عشق زندان است و بند است و کمند است و اسارت است و عشق باغ است و بوستان است و آزادی است. و عشق تمام دانش و معرفت و هوش و درایت است از آنکه تنها خردمندان حقیقی و اصحاب انس و معرفتاند که راه عشق را میشناسند و بر همه راهها مرجح میدارند و از نگاهی دیگر عشق تمام بیخبری و جنون و بیهوشی و مدهوشی و حیرت است در جمال معشوق و استغراق در عظمت و جلال و معزول شدن عقل و دانش.
عشق آمد، عقل او آواره شد
صبح آمد، شمع او بیچاره شد
(مثنوی)
و عشق تمام ادب و رعایت است از آنکه عاشق لحظه به لحظه پاس خاطر معشوق میدارد و رضایت او میطلبد و آنجا که با وی میگوید چرا نافرمانی کردی و از آن میوه خوردی در کمال ادب گناه را به خود منسوب میکند زیرا به معرفت عشق میداند که وجه انتساب عمل به اوست که نامش گناه است و چون شیطان گستاخی نمیکند که تو خودت مرا اغوا کردی و البته آدم نیک میدانست که کارها همه به دست اوست اما وقتی کاری به او منسوب میشود تمام خیر و رحمت است و آن عصیان که آدم کرد خال سیاهی بود که نقاش ازل بر چهره آدم نهاد تا به جمال او بیفزاید زیرا کمال آدمیت او در داشتن اختیار و توانایی بر عصیان و طاعت است.
بعد از آنش گفتای آدم نه من / آفریدم در تو آن جرم و محن
گفت دانستم ادب بگذاشتم/ گفت من هم پاس آنت داشتم
(مثنوی)
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب کوش اگر گناه من است
(حافظ)
این ادب عین عشق و درویشی است.
گفتوگو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتم
اما از نگاهی دیگر
ادب عشق جمله بیادبی است
امه العشق عشقها آداب
(حافظ)
هزار علم و ادب داشتم منای خواجه
کنون که مست و خرابم صلای بیادبی است
(مولانا)
و مقصود از این بیادبی ترک آداب بیگانگی و دوگانگی است که منافات با آن ادب نخستین ندارد. اطوار عشق بیپایان است و دریای مواجه مثنوی و سماع دیوان شمس و حکمت فیه ما فیه آکنده از شرح این اطوارهاست. اما عارفان که غوغای عشق را در جهان به راه انداختهاند، غیر از بیان احوال درونی، در سودای آن بودهاند که مستعدان دریافت فیض عشق و تشنگان این آب حیات و این شراب بیخمار را هدایت و سقایت کنند چنانکه مولانا در بیان ارشاد شمس گفت:
ز زندان خلق را آزاد کردم/ روان عاشقان را شاد کردم
دهان اژدها را بردریدم/ طریق عشق را آباد کردم
آبادکردن راه عشق و رفع موانع آن و شرح خطرات و چگونگی عبور از آنها کار و مولانا و همه عاشقان راستین الهی است و فهمیدن و درک سخن مولانا در تصدیق تعالیم او و رفتن به راه عشق است الا آنکه در این میان عدهای نیز از بیرون عشق بدین احوال و اطوار مینگرند و به روشهای علمی سعی در بیان آن دارند که این احوال در اثر چه عواملی و در چه آب و هوایی یا چه اوضاع اجتماعی و سیاسی بیشتر شکوفا میشود و اینکه چگونه عرفان میتواند خشونتهای دینی را تلطیف کند و تصویر زیباتری از چهره دین عرضه کند.
وجود این محققان نیز لازم است اما نه برای فهم و درک سالک راه که آن سینه شرحه شرحه و سوز دل و اشتیاق میخواهد و در یک لغت نیازمند سنخیت روحی با عوالمی است که این عاشقان از آن سخن میگویند و با تحقیقات و غور در لغات و عبارات و مسائل سنگین فلسفی و کلامی و ... راهی به عاشقشدن و طی طریق و رسیدن به کمالات و فضایل عشق ندارد.
کتاب 365 روز با مولانا سومین اثری است از مجموعه «جوانان و فرهنگ جهانی» که با یک سال در صحبت سعدی آغاز شد.[در قلمرو زرین؛ کتابی تازه ازالهی قمشه ای] در مقدمه کتاب اول به اختصار هدف از ارائه این مجموعه را بیان کردیم که ادبیات آیینه جهانی است و با نظرکردن در آن میتوان ذات و فطرت الهی خویش را مشاهده کرد و چنان زندگی کرد که پروردگار عالمان خواسته است و میتوان شکوه انسانیت و جلال و عظمت مقام انسان را در این آیینه دید و در بیابان این عالم به قافله خوبان و پاکان و عاشقان پیوست، زیرا این قافله است که همه فرشتگان و قوای غیب و شهود چشم بدان دوختهاند.
کاروانی که بود بدرقهاش حفظ خدا
به تجمل بنشیند، به جلالت برود
و نیز میتوان، در آیینه ادبیات، قافله خوکان و کفتاران و کرکسان و گرگان و خفاشان را نیز مشاهده کرد که چگونه خوار و خفیف و شرمنده از اعمال ناموزون خویش، ترسان و هراسان، بیابان را طی میکنند و با آنکه قافلههای عظیم و پرازدحامند، به تعبیر والت ویتمن، همه میکوشند تا از شرم خود را در گوشهای نهان کنند و هیچ نشان شکوه و زیبایی و جلالت و کرامت در هیچیک از ایشان نیست و ریاکاریها و دروغها و پردهپوشیهای ایشان از کارهای زشتشان همه نشان شرم و دودلی و حقارت باطنی آنهاست که گفتهاند «ریاکاری باج و خراجی است که بدی به خوبی میدهد.»
با سیر در آثار مولانا، آدمی جوهر ذات خود را که همان شادی و روح و راح و مستی است مییابد و میکوشد تا خود را از هر آنچه غیر از شادی و آزادی و سرمستی است پاک کند.
من عاریتم در آنچه خوش نیست
چیزی که در آن خوشم من، آنم
(مولانا)
میکل آنژ در تعریف هنر گفته است که آن پاک کردن است از هر آنچه زاید و غیرضروری است. با این تعریف میتوانیم با تعلیم مولانا هر آنچه غیر از حقیقت ذات پاک و الهی ماست از خود دور کنیم و چون داوود تمام عشق باشیم و تمام سرود و تمام شادی و تمام زیبایی.
اینها و صدها نکته لطیف و شادیبخش و بینشآفرین دیگر در انتظار جوانانی خواهد بود که این کتاب را به مطالعه برگزینند. در زبان انگلیسی کتابی هست با عنوان زندگی گوته به قلم یک نویسنده انگلیسی به نام جرج هنری، لیوز که شوهر خانم جرج الیوت، رمننویس معروف بوده است. یکی از منتقدان ادب گفته است که: من رشک میبرم بر کسی که برای نخستینبار این کتاب را پیش روی نهاده و قصد سیر در این سرگذشت دارد زیرا میدانم که هر دم با چه لذتها و شادیها، چه اعجاب و شکوه و چه خرمی و سرمستی روبهرو خواهد شد و از نگاه نگارنده بارها بیش از آن کتاب میتوان رشک برد بر کسی که اول بار در سه کتاب بزرگ مولانا: دیوان شمس، فیه ما فیه و مثنوی به سیر و سیاست پرداخته است. و سلام بر قافله شکوهمند آدمیان باد.