از« آفتاب»، «ذن» و «فدریکوگارسیالورکا» خوشش میآید. از «برف»، «صهیونیسم » و «برنامهات برای آینده چیست» بدش میآید.
او میگوید: «وقتی داریم برای آینده برنامهریزی میکنیم، شیطان به ما میخندد». کوهن شاعری و نویسندگی را به شکل حرفهای قبل از خواندن شروع کرد.
اولین آلبوم او در سال 1968 منتشر شد اما تقریباً 20 سال طول کشید تا او در فهرست پرفروشها قرار بگیرد؛ چیزی که خودش هیچگاه چندان نگران آن نبوده است. او سابقه انزواهای طولانی دارد. مثلاً 10 سال در یک دیر بودایی زندگی کرده است و ترانههایش معمولا فضایی تلخ، حزنآلود و گاهی آخرالزمانی دارند (مثل آلبوم «آینده» 1992Future ).
صدایش حتی بیشتر از ترانههایش اینطوری است. کوهن، آهنگسازی فیلم هم کرده است؛ برای رابرت آلتمن و الیوراستون. هفته آینده او 72ساله میشود. چیزی که درباره کوهن عجیب به نظر میرسد، این است که با وجود همه کاره بودن، هنوز به متوسط بودن هم نرسیده است. متن زیر، بیانیه او درباره «چگونه شعر قرائت کنیم» است:
کلمه«پروانه» را در نظر بگیرید. برای به زبان آوردناش لازم نیست صدایتان را سبکتر از پر کنید و بالهای مخملی به آن ببندید. لازم نیست ادای یک روز آفتابی یا یک دشت نرگس زرد را در بیاورید. لازم نیست عاشق پروانهها یا چیز دیگری باشید.
«پروانه»، پروانه واقعی نیست. کلمهای هست و پروانهای که اگر با هم اشتباهشان کنید، مردم حق دارند به شما بخندند. آنقدر پز کلمه را ندهید؛ یعنی شما، شمایی که دارید شعر میخوانید بیشتر از همه، پروانهها را دوست دارید؟ یا بهتر از همه از کارشان سر در میآورید؟ کلمه پروانه، اطلاعات محض است.
نه فرصتی برای این که لابهلای گلها، بال بال بزنید یا دست دوستی به سویشان دراز کنید یا سمبلی از زیبایی و شکنندگی باشید یا به هر شکل دیگر، ادای پروانهها را در بیاورید. ادای کلمهها را در نیاورید. هرگز ادای کلمهها را در نیاورید؛ وقتی از پرواز حرف میزنید، سعی نکنید از زمین فاصله بگیرید؛ وقتی از مرگ حرف میزنید، سرتان را با چشمهای بسته، کج نکنید؛ وقتی از عشق حرف میزنید، نگاه سوزانتان را به من ندوزید. اگر میخواهید حرفهای عشقبارتان به من اثر کند، دستتان را توی جیب ببرید و حرکتهای زائد و بیربط انجام بدهید.
میپرسید دوره و زمانه، چه لحنی را میطلبد؟ دوره و زمانه، هیچ لحنی را نمیطلبد. ما، مادران داغدار آسیایی را در عکسها دیدهایم. چیزی که نمایشگر دهشت این زمانه باشد و شما بتوانید با صورتتان اجرایش کنید، وجود ندارد. لطفاً زور نزنید چون فقط خودتان را جلوی آنها- که از اعماق وجودشان چیزهایی را درک کردهاند- ضایع میکنید. ما منتهای درد و نابسامانی مردم را در گزارشها دیدهایم. همه میدانند که شما خوب میخورید و حتی پول خوبی بابت ایستادن جلوی ما میگیرید. شما برای آدمهایی اجرا میکنید که فاجعه را تجربه کردهاند. این واقعیت باید کمی ساکتتان کند.
کلمهها را تلفظ کنید، اطلاعات را برسانید و کنار بروید. نمیتوانید هر چیزی را که از عشق میدانید در هر سطر از کلامتان بگنجانید. نمیتوانید چیزی یاد مردم بدهید. زیباتر از آنها نیستید؛ داناتر هم. صدایتان را بالا نبرید.
وانمود نکنید خواننده محبوبی هستید که لشکر طرفداران وفادار، تمامی فراز و نشیب زندگیاش را تا همین لحظه تعقیب کردهاند. بمبها و شعله افکنها و کثافتهای دیگر، فقط شهرها و درختها را نابود نکردند، آنها «صحنه» را هم از بین بردند. فکر میکردید شغل شریفتان از این ویرانی جهانی، جان سالم به در برده است؟ دیگر صحنهای وجود ندارد، نورافکنی هم. شما میان مردمید، پس متواضع باشید. کلمهها را تلفظ کنید، اطلاعات را برسانید و کنار بروید.
این چشمانداز، درونی است، خصوصی است. به خلوت کلام، احترام بگذارید. این قطعهها، در سکوت نوشته شدهاند. خلوتشان را بههم نزنید. فقط تلفظشان کنید. شعر، شعار نیست. نمیتواند آگاهی دهد، نمیتواند سابقه حسیتان را ارتقا بدهد. شما دون ژوان نیستید، بانوی عاشقکش اغواگر هم. شما طلبه قواعدید، پس ادای کلمهها را در نیاورید. وقتی ادا درمیآورید، کلمهها میمیرند، میپلاسند و ما با جاهطلبی شما، تنها میمانیم.
فهرست لباسهایی را که به خشکشویی دادهاید، چطور چک میکنید؟ کلمهها را با همان دقت به زبان بیاورید. لازم نیست حتما در دستمال زار بزنید. قرار نیست با حوله لرز کنید و از جوراب، یاد سفرهای دور و دراز بیفتید. اینها فقط لباساند. درگیرشان نشوید. فقط آنها را بپوشید.
شعر، اطلاعات محض است. شعر، قانون اساسی کشور درون است اگر با احساسات گرانقدرتان بادش کنید، شبیه سیاستمدارانی میشوید که همیشه تحقیرشان کردهاید؛ شبیه کسی میشوید که با تکان دادن یک پرچم، حقیرترین نمایش را به یک میهنپرستی احساساتی تبدیل میکند. فکر کنید کلمهها، علماند نه هنر. فکر کنید گزارشاند، فکر کنید دارید در همایش کاشفان انجمن جغرافیای ملی، حرف میزنید. این مردم، خطرات کوهنوردی را میدانند و به شما بابت همه این دشواریهای نگفته، احترام میگذارند.
اگر زنجمورههایتان را توی چشمشان فرو کنید، به مهمان نوازیشان اهانت کردهاید. از بلندی کوه برایشان بگویید؛ از وسایلی که با خودتان بردهاید؛ از جزئیات سطح صخرهها و از مدت زمان پیمودنشان. اعصاب مردم را برای آه و ناله به کار نگیرید. برق چشمها - اگر شایستهاش باشید- از مدیحه سرایی شما، فوران نمیکند.
از لرزش صدا یا قلع و قمع هوا با تیزی دستهایتان، بیرون نمیزند. از تحسین آنها، در حضور سکوت شما، حاصل میشود.
از خودنمایی حذر کنید. از ضعف نترسید. از خسته بودن، شرمنده نباشید. خستگی خوب است.خستگی جذابتان میکند، انگار میتوانید تا ابد این راه را ادامه بدهید.
شعرهایی از لئونارد کوهن
سکوت،
و سکوتی عمیقتر،
وقتی که جیرجیرک،
درنگ میکند.
عصر شهوت بچه میزاید
و پدر و مادر از پرستار میخواهند
که در دو سوی شیشه حایل،
برایشان قصههای جن و پری بگوید.
نوزاد را مثل بادبادک
با بند نافش، پیش و پس میکشند،
چشمی در نور و چشمی در تاریکی.
با من بیا کوچک من،
آن مزرعه را پیدا خواهیم کرد
برای خودمان چمن و سیب خواهیم کاشت
و حیوانات را گرم نگه خواهیم داشت
و اگر شبی از خواب پریدم
و از تو نامم را پرسیدم
مرا به سلاخ خانه ببر،
همراه بره، منتظر خواهم ماند.
وقتی در راه لاریسا دیدمت،
- جاده مستقیمی که از میان درختان سدر میگذرد-
فکر کردی من مرد جادهام،
و عاشقم شدی.
من، مرد جاده نیستم،
من گم شده بودم.