هشت صبح، توی این باران بیکار است پا شود بیاید خانهی ما که جایزهام را از طرف اداره بدهد؟ بعد هم دوباره خوابيدم.
به خودم آمدم. ساعتدیواری پشت سرم بود. سرم را برگرداندم و دیدم هشت و پنچ دقیقه است. هنوز صدای زنگ خانه میآمد. من آن بیچاره را پنج دقیقه دم در گذاشته بودم، آن هم در این باران. یک لحظه تپش قلبم بالا رفت.
اگر آقای نریمانی باشد، یعنی وقت جایزهی بزرگ رسیده. همهی هیجانم را در دو پایم ریختم و پا شدم.
از پنجرهی کوچک آشپزخانه میشد کوچه را تماشا کرد. مردی که آنجا ایستاده بود، شبیه آقای نریمانی بود. شاید هم خود او بود!
با تمام توانم به سوی در دویدم. آیفون طبق معمول خراب بود. رفتم دم در، اما در را باز نکردم. از شیشهی در میشد بیرون را دید. مرد نسبتاً پیری با موهای پرپشت سفید، صورتی بارانخورده و خسته و چشمهای قهوهای به در زل زده بود. چهره چروکیدهاش منتظر کمک بود. انگار گدا بود.
در را باز نکردم و به اتاقم برگشتم. منتظر مامان بودم. نیمساعتی میشد که رفته بود نان بخرد. روی تخت دراز کشیدم و باز منتظر آقای نریمانی...
چند دقیقه نگذشت که باز زنگ در به صدا درآمد. به ذهنم اجازه ندادم به کسی فکر کند. مطمئن بودم مادرم است. رفتم سمت در. در را باز کردم. حدسم درست بود. مامان تا رسید، رفت توی آشپزخانه.
اینبار نوبت زنگ تلفن بود که به صدا دربیاید. آقای نریمانی بود. بدون مقدمه گفت: «من امروز حالم خوب نبود. برای همین از یکی از آشناهایم خواستم جایزهات را برایت بیاورد.»
صورتم داغ شد. چیزی نگفتم. گفت: «جایزه را تحویل گرفتی؟»
گفتم: «بله!» و تلفن را گذاشتم سر جایش.
بهنام عبدالهی، 14ساله
خبرنگار افتخاري از تبریز
تصويرگري: الهه عليرضايي
نظر شما