آفتاب پهن شده بود روي فرش دستباف قرمز. صداي راديو فضاي خانه را پر كرده بود. نگاهي به راديوي قديمي انداخت. رفت به طرف راديو و دستي روي دكمههايش كشيد و موجها را جابهجا كرد.
حوصلهي اخبار را نداشت. حوصلهي راديوجوان را هم نداشت. يكدفعه دستش خشك شد و حركت نكرد. صداي شجريان فضاي خانه را خالي كرد از همهچيز. كمي پيچ را گرداند و صدا بلندتر شد. بعد دراز كشيد روي فرش زير نور.
بوي برنج ميآمد. پاهايش خيلي دراز شده بودند. اين را مادرش گفت. لبخند سرخي تحويل مادرش داد و هيچ نگفت. نفسهاي عميقي كشيد و خودش را چسباند به گرمي فرش. چشمهايش بسته بود. گوشهايش تيز شد. راديونمايش تقديم ميكند.
صداي گنجشكهايي كه روي شاخههاي درخت خرماي وسط حياط نشسته بودند، با ديالوگ نمايش راديويي قاتي شده بود. تنگي نفس داشت. احساس ميكرد اكسيژن كم است. احساس ميكرد پاهايش بايد بيش از اينها قد بكشند.
بايد آنقدر بلند شوند كه كلهاش بچسبد به سقف خانه. چشمهايش را باز كرد. چند بار سرفه كرد. بلند شد و دويد به سمت حياط. موهايش زير نور آفتاب ميدرخشيد. به باغچه نگاه كرد، به گلهاي داوودي. بيلچه را برداشت و شروع كرد به كندن...
* * *
حالا قد كشيده بود. پاهايش را در باغچه كاشته بود. تنهي كلفتي داشت و شاخههايي رو به آسمان. قلبش تندتند سيب ميتپيد. به دورها نگاه ميكرد. به دورهايي كه تنها مردمك گندهي چشم خودش ميديد...
غزل محمدي،17ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
تصويرگري: هدي عبدالرحيمي، 17ساله از شهرري
نظر شما