راهنما ميگفت مردم آرزويي ميكنند و سكهاي در حوض مياندازند. طبق خرافات، اگر سكه درون حفره ميافتاد، به آرزويت ميرسيدي. ماهيهاي سياه، بيخبر از خرافات، از بين جريان طلايي و نقرهاي سكهها شنا ميكردند. موضوع تقريبا ساده بود. جريان آبي كه از حفره سياه ميآمد، نميگذاشت بيشتر سكهها واردش شوند. اول بهنظر ميرسيد مسيرشان را درست ميروند، بعد درست در آستانه سياهي سر ميخوردند و روي كاشيهاي كف حوض ميافتادند. آرزوهاي كوچك و خام، آرزوهاي بيسرانجام، آرزوهايي كه ميشد در يك سكه جمع كرد و پرتابشان كرد فقط خواب ماهيها را آشفته ميكردند. فقط اگر چشم از حفره و سكه و ماهيها برميداشتي و آرزوها را رها ميكردي آن تصوير را ميديدي؛ قابي از آسمان كه با برگها و طاقها احاطه شده و تصوير كاملي از جهان ماورا ساخته بود. مبهوت ميماندي كه حوض فيروزهاي چطور توانسته جهان را در اين مربع كوچك خلاصه كند. در غيبت شيرين آدمها كه با موجها در كنارههاي حوض محو ميشدند، دنياي ديگري همانجا بود؛ دنيايي كه بارش سكهها فقط براي چند لحظه كوتاه كدرش ميكرد و بعد باز همهچيز براي هميشه در آبي بيپايانش تصوير ميشد.
همشهری دو - شیدا اعتماد: حفرهای وسط حوض بود که رنگش به سیاهی میزد.
کد خبر 323602
نظر شما