شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۵ - ۱۴:۰۳
۰ نفر

همشهری‌آنلاین: متاثر شدم. دست کشیدم تا در تاریکی دستش را بفشارم. با اکراه فشار دستم را پاسخ داد

داستان

کسانی هستند که می‌خواهند بدانند و آن‌هایی که نمی‌خواهند. وقتی گفتم من جزء دسته‌ی اولم، تم به شیوه‌ی افاده‌‌ای خودش (تلنگری به سینه‌ام، پرتاب دانه‌ای انگور به‌‌سمت دماغم) سربه‌سرم گذاشت، وقتی فهمید جدی‌ام، مضطرب شد و هنگامی که فهمید واقعا می‌خواهم بدانم اضطرابش به وحشت بدل شد.

«چرا؟» نیمه‌شب ملتمسانه این را گفت: «چرا؟ چرا؟ چرا؟»

نمی‌توانستم جواب بدهم. جوابی نداشتم.

سرزنشم کرد: «این فقط به تو مربوط نمی‌شه، روی منم تاثیر داره. لعنت بهت، شاید بیشتر از تو روی من تاثیر بذاره. نمی‌خوام چند دهه بشینم یه جا و انتظار بدترین روز زندگی‌م رو بکشم.»

متاثر شدم. دست کشیدم تا در تاریکی دستش را بفشارم. با اکراه فشار دستم را پاسخ داد. ترجیح می‌دادم مانند تم باشم، البته که ترجیح می‌دادم!

کاش می‌توانستم علیرغم امکان دانستن، باز هم با ندانستن کنار بیایم و آرامش داشته باشم. اما حالا تکنولوژی به جايي رسیده بود كه دانستن با هزینه‌ی کمی در اختیار تمام شهروندان قرار داشت.

در همان حال که تم در چارچوب در ایستاده بود، دکمه‌های پالتویی را می‌بستم که او چند سال پیش، به گمانم برای چهارمین سالگرد ازدواج‌مان، به من هدیه داده بود.

خیره نگاهم کرد. گفت: «نمی‌خوام بدونم کجا داری می‌ری.»

با خونسردی، توی کیفم دنبال کلیدها و قطره‌ی چشمم ‌گشتم و گفتم: «باشه. بهت نمی‌گم.»

گفت: «بیرون رفتن از این خونه رو برات قدغن می‌کنم.»

آهی کشیدم: «آه، عزیزم.» واقعا احساس بدی داشتم. «اصلا بهت نمی‌آد.»

لرزان از جلوی در کنار رفت تا رد شوم. به دیوار تکیه داد؛ خمیده، دست‌به‌سینه، با نگاهی خیره به من و با چشم‌هایی خیس و بسیارتاريك. تمِ عزیز.

وقتی بیرون رفتم، صدای لغزیدن زبانه‌ی قفل را در جایش شنیدم.

وقتی قفل را باز کردم و رفتم تو، تم گفت: «خب؟» همان‌جا در راهرو ایستاده بود. چشم‌هایش از همیشه تیره‌تر بود و خمیدگی‌اش واضح‌تر. دوست داشتم به خودم بقبولانم که در ۱۲۷ دقیقه‌ی گذشته که رفته بودم از جایش حرکت نکرده بود.

به‌زور گفتم: «خب...» شوکه شده بودم، قبول! اما دوست نداشتم با شوکه بودنم او را هم شوکه کنم.

«می‌دونی...؟» سوال را بیشتر با لب‌هایش ادا کرد تا اینکه آن را به زبان بیاورد.

به علامت تایید سرم را به‌سرعت پایین آوردم. امکان نداشت در مورد آن دفتر اداری به او چیزی بگویم؛ آن دفتر اداری با آن دیوارهای زرد کم‌رنگش که یا واقعا بوی ادرار می‌دادند یا چنان یادآور ادرار بودند که ذهن خودش شروع می‌کرد به حس آن بو.

همیشه برایم عجیب بوده که در عین حال که با ابزارها و فن‌آوری‌های مسحورکننده‌ی بیشتری به سوی آینده پیش می‌رویم، اما هنوز همان زیرساخت‌های کهنه زیر پایمان می‌پوسند؛ آسفالت و راه‌آهن، مدارس و اداره‌جات.

در هر صورت، تم، نه امروز و نه هیچ‌وقت دیگر، از جایی که رفته بودم چیزی نخواهد فهمید، چیزی از آن دستگاهی که شبیه یک خودپرداز ارزان‌قیمت بود (واقعا بهتر از این از دست‌شان برنمی‌آید؟) چیزی در مورد دگمه‌های سرد صفحه‌کلیدی که بعد از چهل‌و‌پنج دقیقه انتظار در صف، پشت سر باقی کسانی که به زودی می‌فهمیدند، شماره‌ی بیمه‌ام را با آن تایپ کردم. در صف رفاقتی خاموش و شوم بین‌مان بود.

مطمئنم من تنها کسی نبودم که حسش می‌کردم. با این‌حال، به دقت، عامدانه و ناامیدانه، از نگاه کردن به چهره‌های کسانی‌که از دستگاه فاصله می‌گرفتند و از اتاق بیرون می‌رفتند، اجتناب می‌کردم.

غم، رهایی، نمی‌خواستم بدانم. باید کاری را که به‌خاطرش رفته بودم آنجا، انجام می‌دادم. نمی‌دانم وقتی داشتم به کاغذی که دستگاه به‌طرفم تف کرده بود، نگاه می‌کردم، کاغذ را تا می‌زدم و از دستگاه دور می‌شدم حالت صورتم چه‌جوری بود.

تم دستش را دراز کرد. انگشت‌هایش باز بودند. کف دستش لرزان، اما منتظر.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی شصت و سوم بهمن ۹۴ ببینید.

                                                                                                                                                        منبع:همشهري داستان

کد خبر 327561

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha