پنجرهی اتاقم تمیز است. از اینجا، از طبقهی چهارم، کوهها پیدا هستند. نوک قلهي دماوند خيلي قشنگ است. مامان میداند عشق ماهیقرمز دارم. از اول اسفند فكر خریدن ماهیقرمز ولم نمیکند. اما نمیخرم.
هی میگویم فردا، فردا. انتظار داشتن، چیزی قشنگتر از رسیدن به آن است. دلم میخواهد لحظهاي که ماهی را انتخاب میکنم و لحظهاي که تُنگ را توی دستم میگیرم تمام نکنم. لحظهی خریدن تنگ شفاف با دو ماهیقرمز.
اما مامان هی میگوید: «حق نداری ماهیقرمز بخری! یعنی چی؟ گناه دارند، میمیرند. چرا توی خانهی ما بمیرند؟ اصلاً معلوم نیست این رسم از کجا آمده؟»
من هم هی جواب دادهام: «تابلوهای نقاشی دورهي...»
اما شنیدهام: «حالا هرچي. رسم ایرانی است. ولي ما نمیخریم...»
صدای کشیدهشدن حفاظ کشویی در ورودی میآید. مامان باز هم غمگین و عصبانی است. هروقت از چیزی خیلی خیلی عصبانی باشد حفاظ را میبندد. هرکس میآید پشت در، فکر میکند ما خانه نیستیم. فکر میکنم کاش حفاظی وجود داشت تا آدمها را از ورود غم حفاظت کند.
صدای مامان میآید: «ادب ندارد که... حرف دهانش را نمیفهمد. به من میگوید غلط کردی. یکی نیست به او بگوید از کی تا حالا دخترخاله شدیم و من خبر ندارم؟... خودت غلط کردی!»
به احتمال زياد از همسایهی جدیدمان ناراحت است. چون کاسهي آشمان دست آنها بود. مامان برای سالِ بابا آش پخته بود. باز هم میشنوم؛ اینبار صدایش از توی آشپزخانه میآید: «معلوم نیست از کجا آمدهاند... خیلی عجیب و غریب حرف میزنند.»
میدانم که با من نیست. او عادت دارد بلندبلند فکر کند.
کاسهي خالی آش را روی پيشخوان آشپزخانه میگذارد. کاسه روی سنگ پيشخوان چندبار تقتق میکند و آرام میگیرد.
نگاهش میکنم. خيلي عصبانی است. دلم نمیخواهد بپرسم چرا. اصلاً دلم نمیخواهد کسی این لحظه را خراب کند. این لحظه فقط مال من است.
مامان توی آشپزخانه غرغر میکند: «زنیکه هم خودتی! بیادب!»
روی بیشتر ایوانها و پشت بامها لباس است. اما لباس این وقتها جور دیگری است.
دلم نمیخواهد به این زودیها عید شود. عید فقط تا لحظهي تحویل سالش قشنگ است. بقیهاش مثل روزهای معمولی است. اما این روزهای قبل از عید واقعاً جور دیگری است.
اصلاً اسفند با بقیهي ماهها فرق دارد. البته تا قبل از اینکه بابا توی ماه اسفند برای همیشه برود، باور نمیکردم که توی اسفند هم کسی میمیرد.
اینروزها مثل لباسهای همسایهمان است. پر از رنگ. حتی قالی را هم که شستهاند و انداختهاند روی نردههای ایوان یک جور دیگری است.
مامان هنوز غر میزند: «...به من میگوید غلط کردی...»
در میزنند. مامان از چشمی نگاه ميكند. آرام میآید دم در اتاقم. آهسته ميگويد: «سایه... ببین دختر این همسایهي... است. تو در را باز کن!»
فکر میکنم با وجودی که در حفاظ بسته بود، باز هم فهمیدهاند که خانهایم.
در را باز میکنم. بلوز و شلوارجین پوشیده است. لباسش خیلی شیک و قشنگ است. انگار دست مرا گرفته و رفته خرید. یا از من پرسیده چه بخرم. اما روی تونیک جینش جلیقهي آبی فیروزهای گلدوزیشده پوشیده است. انگار که بهار باشد پشت در خانهمان.
یک دیس بزرگ سبزه دستش است. میگوید: «نام شما چیست؟»
خندهام گرفته است. چهقدر کتابی حرف میزند. میگویم: «سایه.»
ریز میخندد. سبزه را دستم میدهد و میگوید: «...ندارد...» آرام به پیشانیاش میزند: «چه میگفتید شما، چی ندارد؟»
نگاهش میکنم. نمیفهمم چه میگوید. ادای آدمهای خارجی را درمیآورد. میگوید: «غلط کردم؟»
میگوید: «دوست دارم با تو گپ زنم.»
با خودم گفتم: «نمیخواهد اینقدر اظهارفضل کنی. خودم میدانم که چت به فارسی همان گپزدن است.»
میگوید: «مرا آواز تو خوش آمد.»
جملهاش را هی توی ذهنم تکرار میکنم.
مادرش در واحدشان را باز میکند. هالشان پر از مهمان است. اینقدر که فکر میکنم حتی توی اتاقهایشان هم خالی نیست. همه هم مثل خودشان لباس پوشیدهاند، رنگی و گاهی پر از پولک. مادرش دستم را میگیرد و میگوید: «خوش آمدید...»
معلوم است که میخواهد مثل ما حرف بزند. دستم را میکشد. «خوراک داریم. سمنک...»
مامان هم آمده است دم در. به خانم همسایه چشم غره میرود. خانم همسایه میگوید: «در خانهتان محکم بود. ما گمان بردیم رفتید. اما «تکگل» گفت که توتساَند.»
مامان میگوید: «خانهمان چی بود؟»
میگویم: «کجا بودیم؟»
خانم همسایه دستهایش را میآورد بالا و ضربدر میکند جلوی صورتش. میگویم: «یعنی در خانهتان بسته بود. مامان تو که آمدی تو، حفاظ را کشیده بودی.»
دختر همسایه به در خانه اشاره میکند و میگوید: «شما توتس بودید دیگر.»
وقتی نگاهم را میبیند: «داخل خانهتان بودید؟ درست گفتم؟»
سرم را تکان میدهم.
میگوید: «ما تمیز کردیم. اگر شما میخواهید من میآیم کمکتان.»
خانم همسایه میگوید: «من سردارگل هستم. دخترم تکگل.»
تکگل میگوید: «من هنوز ماهیقرمز نخریدهام. مامانم میگوید ماهیها حیوان هستند.»
مامان میگوید: «چی؟»
میگویم: «حیوان به معنی طفلکی منظورش است.»
توی دلم میگویم منظور از حیوان صنعت تحبیب است نه تحقیر و تصغیر.
تکگل دست مامان را میکشد. ما را میبرند توی خانهشان. همه دور سفره نشستهاند. صبحانه میخورند. نانشان به نظر خیلی خوشمزه میآید. سردارگل میگوید: «این چند زنکه دوست هستیم... همه هم تاجیک.. چند افغان هم هستند.»
قيافهي مامان نشان ميدهد كه خيال دارد بپرسد اهل کجا هستید؟
آرام میگویم: «اهل تاجیکستان هستند؟»
اما شنیدهاند. چون سر تکان میدهند.
مامان میگوید: «من اول فکر کردم افغان هستید.»
تکگل میخندد: «ما هم نوروز داریم. افغانها هم دارند، مثل شما.»
سردارگل میگوید: «چندی پیش من به شما گفتم غلط کردی. دوستم باغگل گفت که این حرف بیادبی است. بخشایش.»
مامان میخندد. سردارگل میگوید: «این زنکهها همه دوستهایمان هستند؟»
و مهمانهای توی اتاق را نشانمان میدهد. سردارگل دست مرا میگیرد: «دختریچه یَک تا داریم. فقط دختر من. با سایه میشوند دو تا دختریچه.»
تکگل دست مرا کشیده و برده است توی اتاقش. از اتاقش میبینم که سردارگل مامان را میبرد توی آشپزخانه. ملاقهي بزرگی دستش میدهد. مامان توی دیگ را هم میزند. میدانم که الآن زیر لب
«انا انزلنا...» میخواند.
از توی آشپزخانه بیرون میآید. او را سر سفره مینشانند.
اسمهایشان را میشنوم: «هزارگل، آسمانگل، نگینگل، باغ گل...»
میپرسم: «تکگل پدرت؟»
میشنوم: «پَدرَم به بندگی خدا رفت. همین موقع بود... همین موقع شادی...»
به حرفش فکر میکنم. به بندگی خدا رفت... میگویم: «پدر من هم... همین روزهای آخر سال...»
میگوید: «شما میگویید خدا بیامرزدش.»
میخندم. او هم میخندد. اولینبار است که به نبودن بابا خندیدهام. نگاهش میکنم. میبینم او هم ته ته چشمهایش غمگین است. اما هنوز میخندد.
میگوید: «اما سه روز دیگر روز نو است. شما و ما و افغانها میگوییم نوروز. درست ساعت ۱۲ ظهر میآید.»
همه صدایمان میکنند. سر سفرهشان سمنو دارند. چهقدر هم سمنویشان خوشمزه است. حتی از سمنوی ما هم خوشمزهتر. مامان با اشتها میخورد. یادش رفته رژیم دارد.
میدانم که سمنو را به تمام خوراکیهای دنیا ترجیح میدهد. میگوید: «دستورش را به من هم بدهید. هر چند که پختن سمنو خیلی خیلی سخت است.»
سردارگل میگوید: «اگر با هم باشیم زیاد سخت نیست. سال بعد اگر به بندگی خدا نرفتیم بیایید اینجا. ما را از تماشای شما خوش میآید.»
مامان میخندد.
سفره را جمع میکنند. مامان میگوید: «ما هنوز خانهتکانیمان را تمام نکردهایم. باید برویم.»
تکگل پیشدستی برمیدارد و یک عالم شیرینی که تا به حال نخوردهام تویش میچیند و به من میدهد. یک قرص نان هم میدهد. میگوید: «نان سنگک و بربری و لواش نیست. نان تاجیک است.»
میگویم: «دستت درد نکند.»
به دستش نگاه میکند. بعد با تعجب به من نگاه میکند: «دستم درد نمیکند.»
هردو میخندیم. پشت سر مامان راه میافتم. میشنوم یکی میگوید: «ایرانیها شیرین سخناند.»
رویم نمیشود بگویم شماها هم خیلی قشنگ صحبت میکنید. تکگل لای در ایستاده است. میگویم: «مرا از گپزدن با تو خوش آمد.»
میخندد. چشمهای موربش خط میشوند. سردارگل درست پشت سر تکگل است. میگوید: «راهتان سفید باشد.»
مامان همزمان گفته است خداحافظ.
تا در خانهمان هفت قدم هم نیست. هنوز هفت قدم را تمام نکردهام که تکگل میگوید: «ماهیقرمز بخریم؟»
توی قدم سه تا و نصفی هستم. میگویم: «کی؟ الآن که خیلی زود است!»
مامان و خانم سردارگل هر دو با هم میگویند: «نه!»
تکگل میگوید: «برویم؟»
میدانم او هم مثل من نیمنگاهی به مادرش دارد.
میگویم: «سر ساعت دوازده. همینجا که من ایستادهام. یعنی قدم سهتا و نصفی.»
میخندد. هر دو میرویم تو.
مامان داد میزند: «سایه ه ه ه ه...»
از واحد بغلی هم میشنوم: «تکگل...»
نظر شما