همان وسط تئاتر شادی زد زیر گریه. با هر تکان شانه و کمر آقارحیم وقتی که میخواند «هر چقدر ناز کنی، ناز کنی، باز تو دلدار منی» شادی هق بلندتری میزد. میان کف و هورا و قهقههی ملت، کناریهایمان مانده بودند که این چه مرگش شده. نکند خل شده یا دیو وارونهکاری چیزی است.
شادی ولکن نبود. کیفش را کشیدم که بیشتر آبرو نبرد، بلند شود و بزنیم بیرون.
آداب ولگردهای معتاد دنیاباخته توی سرش بود حتما که تا آمدیم بیرون، نشست کف جوب. باورش نمیشد آن چشمبادامی سبیلنازک که با کیمونو روی سن میخواند و بشکن میزد و موزون كمرش را حرکت میداد پدرش باشد.
باورش نمیشد آقارحیم که سی سال پیش به زنش گفته بوده به خاطر او کفشهای صحنه را آویزان کرده و مسخرهبازی و تختحوضی را بوسیده گذاشته کنار، حالا اینطور جلوی چشم جمعیت قِر باباکرمی میدهد.
بعد این دلبریِ اول ازدواج، آقارحیم قول داده بوده با تمام وجود بچسبد به قصابی؛ شغل شریف آبا و اجدادی زنش. جز خجالت، شادی نگران مادرش هم بود. مهینخانم میفهمید همهی این سالها شوهرش دروغ گفته و اینطور سلبریتی کوچهبازاریها شده، خون به پا میکرد و زندگیشان متلاشی میشد.
همهی مدتی که شادی دیوارهي جوب را بغل گرفته بود و هق میزد سرش پایین بود؛ قبل از این ماجرا کلی پدر بنده را سر اینکه یواشکیِ مامان کوبیده و چنجه میخورد نواخته بود و حالا رویش نمیشد تو چشمهای من نگاه کند.
پدرها یکی از یکی پدرسوختهتر درآمده بودند. تا آمدم ادای مردهای باشعور را دربیاورم و استمالتی بکنم شادی یکهو مثل اسفند از جا پرید و گفت: «اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟» به تتهپته افتادم.
کیفش را زد زیر بغلش و تو چشمهایم خیره شد: «ازدواج تو سرت بخوره، اگه اینه که بعد سی سال زنه بفهمه دروغ شنیده میخوام صد سال سیاه ازدواج نکنم.» و راه افتاد. گفتم: «شادیجان، منطقی باش یهخرده، به من چه ربطی داره آخه؟» گفت: «شما مردا همه عین همین، سر و ته یه کرباسین.» و دربستی گرفت و به چشم بر هم زدنی غیب شد.
دست از پا درازتر پیاده راه افتادم سمت خانه. توی دو ساعت راه برگشت، فقط داشتم به بخت ناوقت خودم فکر میکردم که شده بود مثل گرداب؛ هرچی بیشتر تویش دست و پا میزدم بیشتر فرو میرفتم.
هرچی هم میگذشت همهچیز داشت مثل یک کلاف گوریده بیشتر توی هم گره میخورد. تا برسم بابا هم رسیده بود. نشسته بود سر میز شام و مدام از دوپیازهی بیبووبَرَنگ مامان تعریف میکرد.
لولِ لول بود؛ هیچ بعید نبود سر راه با آقارحیم یک چلوگوشت مفصلی هم زده باشند. معلوم بود امشب بهش خوش گذشته که تا آخر شب که سرش توی موبایلش بود «هر چقدر عشوه کنی، عشوه کنی، باز تو غمخوار منی» توی دهانش بود و زیر لبی برای خودش میخواند.
تا کپهي مرگم را بگذارم هزار تا تلگرام زدم به شادی؛ از فدایت شوم بود تا مثلا توی هر زندگی از اینجور مسائل پیش میآيد و مردها همه مثل هم نیستند.
پیامکها به ببخشید و غلط کردم و الان میروم خودم را میاندازم زیر گاری هم رسید اما هیچکدام را جواب نداد. معلوم بود اگر تصمیمی گرفته بدطور یکپایی پایش ایستاده.
شب روی بالش فکری از سرم گذشت، اینکه بابا منطقی است و حالا که حتما روابطش با آقارحیم حسنه شده، میتواند از آن مرام و معرفتهایش خرج کند و یواشیواش میاندار دو خانواده شود. با بارقههای امیدی که دوباره در دلم زنده شده بود پلک روی هم گذاشتم. وقتی داشت خوابم میبرد یادم نبود چقدر خرم.
صبحش که بابا دوباره داشت پای روشویی ریش میزد رفتم جلوی در توالت ایستادم. از ابرو گره زدنش توی آینه فهمیدم انتظار همچین جلسهی دونفرهي بیوقتی را ندارد.
صدایش را آورد پایین، گفت: «باز چته؟» یواشکی گفتم: «شما که تو کلانتری با آقارحیم به توافق رسیدی، سر من و شادی هم باهاش به توافق برس.» گفتم حالا است مثل کلیشهی اینجور موقعیتها با تیغ جایی از صورتش را ببرد اما خیالش هم نبود.
بیشتر کف زد و تا روی دماغش را هم تیغ انداخت. معلوم بود دیر یا زود فکر میکرده همچین درخواستی بکنم. گفت: «اون دختر به درد تو نمیخوره.»
«وا... چرا؟»
«اولا ما توافقی نکردیم، اون رضایت داد منم رضایت دادم، تموم... دوما وصلت شما دو تا مایهي جنگ و عذابه، ما خانوادگی به هم نمیخوریم.»
خون خونم را میخورد. خودش زده بود به عشق و حال و رفاقتها و لاپوشانیهای قلمبه و حالا که باید خیرش میرسید سر باز میزد.
گفتم: «پس باید از یه روش دیگهای وارد عمل بشم... کبابی و اینا رو میگم.» منظورم را روی هوا زد که همچین جوابی داد:
«تهدید میکنی؟ فکر کردی مادرت باور میکنه، سی سال از چشماش بیشتر به من اعتماد داشته، تازهش تهش چیه؟ میره از رحیم میپرسه اون هم انکار میکنه، اون رحیم برای اینکه سوتیهای خودش درنیاد هر کاری میکنه.»
تا آمدم بگویم بعله میدانم و خواستم ماجرای خاقان چین و تئاتر رفتنهایشان را رو کنم که خبر دارم، در دم خفهام کرد؛ گفت: «هر غلطی خواستی بکن.» و با پشت پا در توالت را بست.
خیرش مال خودش، کاش ذرهای از این میزان پرروییاش به من رسیده بود. تا آنوقت، تنها چیزی که داده بود ریزش موي پیشروندهاش بود.
نه، این رفتارش خیلی دیگر نامردی بود. قرار پدر پسریمان هیچوقت این نبود. گفتم: «بچرخ تا بچرخیم.» و رفتم توی اتاق در را بستم. باید دنبال مدرک میگشتم.
ادامهی این مطلب را میتوانید در شمارهی شصت و پنجم، ارديبهشت ۹۵ ببینید.
منبع:همشهري داستان
نظر شما