والزر صاحب تالیفات فراوانی است و نظریه وی درباره برابری وعدالت ، با نام برابری پیچیده از جمله نظریات مناقشه خیز در حوزه اخلاق سیاسی و فلسفه سیاست به شمار میرود.
مایکل والزر هم اکنون صاحب کرسی در دانشگاه پرینستون آمریکا است.
- شما از منتقدان سرسخت خط مشی جورج بوش در مورد عراق و به ویژه کوششهای او برای مشروعیت بخشیدن به دکترین جنگ پیشگیرانه بودهاید. در عین حال گفتهاید که منتقدان اروپایی حکومت آمریکا - به ویژه کشورهای فرانسه و آلمان- مسئولیتهای خود را برای حفظ و بقای نظم جهانی صلحآمیز انجام ندادهاند. آیا میتوانید بگویید که این انتقادها چگونه به موضوع «جنگ عادلانه» که در کتاب خود تحت عنوان «جنگهای عادلانه و غیرعادلانه» مطرح کردهاید مربوط میشوند؟ به عقیده شما، قدرتهای اروپایی چگونه باید نقش خود را در جهانی که در آن آمریکا از نظر نظامی سلطهای غیرقابل بحث دارد، ارزیابی کنند؟
من کماکان بر این باورم که اگر فرانسه و آلمان (و حتی روسیه) حاضر میشدند از اعمال یک محدودیت جدی برای رژیم عراق حمایت کنند و شورای امنیت سازمان ملل نیز حاضر میشد از این اقدام حمایت جدی به عمل آورد، جنگی که امروزه درگیر آن هستیم، در وهله نخست لازم به نظر نمیرسید و در وهله بعد برای دولت آمریکا غیرممکن میشد که چنین جنگی را راه بیندازد اما این کار مستلزم آن بود که این اندیشه که زور «آخرین وسیله» است (نکتهای که فرانسویها مطرح کردند) یا از لحاظ اخلاقی مشروعیت ندارد (که نکته موردنظر آلمانیها بود) کنار گذاشته میشد چون این اعمال محدودیت از همان ابتدا نیازمند کاربرد زور بود.
فظ منطقه ممنوعه پرواز و اعمال دقیق تحریم نیازمند اقدامات قدرتمندانه روزمره بود و تداوم بازرسیهای کارشناسان سازمان ملل به تهدیدهای باورپذیر آمریکا برای استفاده از نیروی نظامی احتیاج داشت. حال فرض کنید که این منطقه ممنوع پروازی آن قدر گسترش مییافت که تمام کشور عراق را شامل میشد و جای تحریمهای بیدر و پیکر را هم تحریمهای دقیق و تخطیناپذیر میگرفت که عملا جلوی ورود هرگونه تسلیحات نظامی را سد میکرد (اما راه را برای ورود کالاهای مورد نیاز غیرنظامیان میگشود) و بازرسان سازمان ملل نیز میتوانستند پس از بازرسیهای مقدماتی در مکانهای مورد نظر خود مستقر شوند یا در آنها به گشتزنیهای مستمر بپردازند.
با توجه به همه اینها، در آن صورت کسی نمیتوانست مدعی شود که عراق کماکان خطری تهدید کننده برای همسایگان یا صلح جهانی است اما آمریکا چنین وضعیتی را نمیخواست و از مدتها پیش برنامه حمله به عراق و راه انداختن جنگ را در سر میپروراند و در عین حال، فرانسه و آلمان نیز حاضر نبودند از چنین برنامهای حمایت کنند چون هدفشان راضی نگاه داشتن صدام حسین به هر قیمت ممکن و مجاب کردن او برای به کنار گذاشتن بلند پروازیهای نظامی بود.
- در نظم بین المللی آینده، اروپا چه نقشی باید داشته باشد؟
کشورهای اروپایی دست در دست یکدیگر میتوانند موازنه قدرتی جدیدی خلق کنند اما این کار نیازمند صرف بودجه گزافی برای خریدهای تسلیحاتی است، آن هم در مقیاسی که هیچکدام از کشورهای اروپایی - شاید به جز انگلیس - حاضر نیستند حتی در باره آن فکر کنند.
به هر حال به نظر من اگر آنان بخواهند نقشی را که من دوست دارم ایفا کنند و تصمیم بگیرند که کدام جنگ عادلانه و لازم و کدام غیرعادلانه و غیرضروری است، لازم است دست کم درصدی از این بودجه را تامین کنند و وارد بازار خرید بشوند.
کشورهای اروپایی نمیتوانند مدعی ایفای چنین نقشی باشند و بعد که پای حضور در جنگ پیش آمد، همه چیز را به امید آمریکا (یا اتحادی از آمریکا و انگلیس) بگذارند و امیدوار باشند که آنها در میدانهای جنگ حاضر شوند.
آمریکا نیازمند شرکایی است که بتوانند به دولتش «آری» یا «نه» بگویند، شرکایی که حاضرند پای حرف خود بایستند و مسئولیت قبول کنند. اگر تصمیمگیری در مورد تحریم، منطقه ممنوعه پرواز و بازرسیها به عهده اروپا بود، عراق 10درصد به سلاح هستهای دست مییافت.
کما اینکه اگر تصمیمگیری در مورد کوزوو فقط به عهده اروپا بود، تعداد بیشتری از مردم آن کشور کشته میشدند و امروزه تعداد کوزووییها به مراتب کمتر بود. نقد سیاستهای یکسونگرانه آمریکا ساده است و خود من هر روز این کار را میکنم اما باید اذعان کرد که بیمسئولیتی اروپا هم به همان اندازه قابل انتقاد است.
- شما نکتههای صریح و قاطعی در مورد قدرتهای اروپایی مطرح میکنید اما این تحلیل 2نوع پرسش را پیش رو میگذارد؛ اول اینکه شما اعتقاد دارید که اقدام نظامی برای محدود کردن یک رژیم نظامی خودسر میتواند مشروعیت داشته باشد اما آیا این بدان معناست که میتوان دخالت نظامی به قصد تغییر رژیم را مشروع دانست؟
مداخلههای بشر دوستانه برای ممانعت از قتل عام و «پاکسازیهای نژادی» مسلما به تغییر رژیم منتهی میشود چون در واقع رفتار جنایتکارانه آن رژیمها بود که مسبب دخالت در امور داخلی آنها شد.
برای مثال، بعد از آنکه ویتنام «کشتزارهای مرگ» در کامبوج را منحل کرد، رژیم حاکم بر آن کشور را هم تغییر داد یا تانزانیا دولت ایدی امین را سرنگون کرد و تغییر داد. اگر سازمان ملل در رواندا دخالت کرده بود - که باید میکرد - همین اتفاق رخ میداد.
در مورد عراق، اعمال منطقه ممنوعه پرواز نوعی دخالت در حمایت از کردهای کشور بود و در قالب ایجاد خودمختاری برای کردها، نوعی تغییر رژیم محسوب میشد اما حفظ امنیت کردها در اولویت قرار گرفت و تا مدتی جنگ برای تغییر رژیم بغداد را به تاخیر انداخت. نمیخواهم بگویم که رژیم صدام حسین وحشتناک نبود چون بدترین نوع فاشیسم در کشوری جهان سومی بود. من موضع شما را میفهمم که تغییر رژیم باید ماحصل جانبی اعمال فشار بر یک رژیم فاسد باشد و نه نیت اصلی آن.
- پرسش مرتبط با این سؤال این است که آیا اگر شورای امنیت سازمان ملل بیانیهای در مورد ضرورت اعلان جنگ به صدام منتشر میکرد، این امر به جنگ مشروعیت میبخشید و آیا آمریکا و انگلیس بهرغم تظاهرات خیابانی در کشورهای خود و دیگر کشورهای جهان، بدون صدور چنین اعلامیهای هم به اقدامی که دست زدند، مبادرت میکردند؟ به طور کلی، رابطه اصول فلسفی جنگ عادلانه و اصول پراگماتیستی قانون و توافق و رضایت سیاسی چیست؟
تقویت سازمان ملل و انجام هر اقدام ممکن برای تثبیت قوانین بینالمللی، کار بسیار مفید و مؤثری است. اصلا خوب نیست این طور فرض شود که در حال حاضر ما سازمان ملل قوی و قانون بینالمللی معقولی داریم.
در 40 – 30 سال گذشته، اغلب موارد استفاده عادلانه از نیروی نظامی با امضا و مجوز سازمان ملل صورت نگرفته است. 2 مورد آن، یکی مداخله ویتنام و دیگری مورد تانزانیا بود که کمی بالاتر به آنها اشاره کردم یا جنگ هند علیه پاکستان که به ایجاد کشور بنگلادش انجامید و در نتیجه آن میلیونها نفر آواره و صدها نفر کشته شدند. تهاجم اسرائیل علیه مصر در سال1967 بعد از خروج نیروهای سازمان ملل از صحرای سینا و جنگ کوزوو در سال1999 همه مواردی از این دست هستند.
تا آنجا که به جنگ عادلانه یا مشروعیت اخلاقی مربوط میشود. اگر جنگ عراق پیش از رأیگیری در شورای امنیت غیرعادلانه بوده، پس از آن هم غیرعادلانه است و این امر هیچربطی به تعداد رأی ندارد. ملاک تشخیص ما در مورد عادلانه یا غیرعادلانه بودن جنگ، به سرنوشت رأیگیری در شورای امنیت سازمان ملل ربطی ندارد.
به عبارت دیگر، عادلانه یا غیرعادلانه بودن هر جنگ، مستقل از تصمیم شورای امنیت و سازمان ملل است. از سوی دیگر، این نکته را هم باید بگویم که کمتر کسی حاضر میشود بر این نکته پافشاری کند که تصمیمگیریهای دموکراتیک باید از طریق مراجعه به افکار عمومی یا تظاهرات خیابانی انجام گیرد، نه از طریق مراجعه به اکثریت آرا در مجالس قانونگذاری.
مردم و سازمانهای مختلف تظاهرات خیابانی ترتیب میدهند تا بر رأی نمایندگان اثر بگذارند و اگر نمایندگان مطابق میل آنان عمل نکردند، در انتخابات بعدی، ما به آنها رأی نخواهیم داد اما اینکه انتظار داشته باشیم تصمیمات در خیابانها و در جریان این تظاهرات همگانی یا غیرهمگانی گرفته شود، انتظار معقولی نیست.
- شما از مخالفتهای نیروهای چپ آمریکا با جنگ افغانستان و بهویژه عدم علاقه آنان از اینکه این جنگ را جنگی عادلانه علیه تروریسم بدانند، انتقادهای تندی کردهاید. آیا فکر میکنید که در تایید نظر پرزیدنت بوش کشورهای دیگری هم هستند که آمریکا باید به خاطر مبارزه با تروریسم به آنها حمله و در امور داخلی آنها دخالت کند یا نه؟
من از جنگ افغانستان به این دلیل حمایت کردم که اعتقاد داشتم یک جنگ تدافعی (اصلیترین تعریف جنگ عادلانه) و علیه رژیمی است که نه تنها به تروریستها پناه داده و از آنان حمایت به عمل آورده است بلکه همدست فعال آنان در حملات تروریستی 11سپتامبر سال 2001 به نیویورک و واشنگتن هم بوده است.
رژیم طالبان همه چیز در اختیار «القاعده» قرار داده بود که مهمتر از همه آنها، پایگاهی برای استقرار و طراحی عملیات بود. در نتیجه تهاجم آمریکا به این پایگاه و سرنگون کردن رژیمی که از آن حمایت میکرد، عادلانه و مشروع بود. البته من با تاکتیکهای جنگی آمریکا علیه طالبان مشکل دارم و بارها از آن انتقاد کردهام اما خود جنگ علیه افغانستان زمانی که زیرسلطه طالبان بود را عادلانه و مشروع میدانم.
بر همین اساس فکر میکنم اگر کشوری در جهان باشد که با تروریستهای سازمان «القاعده» به همان ترتیبی که طالبان رفتار کردند رفتار و برخورد کند و درست همان امکانات را در اختیار آنان قرار دهد، آن کشور یا کشورها هم باید مورد تهاجم قرار بگیرند تا از این رفتارها دست بردارند اما در حال حاضر چنین کشوری وجود خارجی ندارد.
در مورد کشورهایی که به حمایت از تروریسم متهم هستند نیز به نظر من باید با آنها به روشهای غیرنظامی برخورد کرد و راه دیپلماسی و اعمال تحریمهای بینالمللی را در پیش گرفت و این را هم اضافه کنم که کمتر کشوری در جهان هست که حاضر شود به بهای پذیرفتن تحریمهای همه جانبه بینالمللی، از سازمانهای تروریستی نظیر «القاعده» حمایت کند.
- شما در کتاب «جنگهای عادلانه و غیرعادلانه» موضع قاطعی در مورد جنایات جنگی، جنگهای چریکی، اقدامات تلافیجویانه و تروریسم اتخاذ میکنید. با توجه به این امر، بحران موجود در اسرائیل را چگونه ارزیابی میکنید؟
من اخیرا در نشریه «دیسنت» مقالهای تحت عنوان «جنگ در میان اسرائیل و فلسطین» نوشتم و در آن به طور مفصل موضع خود را در مورد این بحران گسترده شرح دادم. حال سعی میکنم خلاصهای از آن مقاله را در اینجا ذکر کنم. جنگهای مورد نظر من این جنگها هستند: جنگ فلسطینیها علیه اسرائیل برای تثبیت دولت و کشور مستقل فلسطینی کنار دولت و کشور اسرائیل که جنگی عادلانه و مشروع است.
سرانجام میرسیم به یک جنگ اسرائیلی برای تثبیت طرح «اسرائیل بزرگ» در اراضی اشغالی فلسطین که جنگی غیرعادلانه است. در نتیجه باید همواره این نکته را که چه کسی درگیر کدام جنگ است و در آن مسیر چه ابزاری را به کار میگیرد و آیا این ابزار با آن هدف همخوانی دارد و استفاده از آن مشروع هست یا نه، در نظر گرفت. بیشتر کسانی که به اسرائیل حمله یا از مواضع آن کشور دفاع میکنند و همین طور بیشتر کسانی که از فلسطینیها دفاع یا به اقدامات آنان حمله میکنند، این اصول مقدماتی و پایهای را در نظر نمیگیرند.
به طور خلاصه، تروریسمی که در آن شهروندان غیرنظامی به عمد مورد حمله قرار میگیرند مشروعیت ندارد و باید مورد انتقاد قرار گیرد و همین طور سیاستهای شهرک سازی اسرائیل در مناطق اشغالی هم از همان روز اول فاقد مشروعیت بوده و باید از آنها به شدت انتقاد شود.
حمله به ارتش اشغالگر یا نیروهای شبه نظامی شهرک نشینها، مشروع و قابل دفاع است اما در عین حال، تهاجم به شهروندان غیرنظامی، مدارس، اتوبوسها و نظایر آن، اقداماتی غیرمشروع و غیر قابل دفاع به حساب میآید (من که عمری را پشت سر گذاشتهام، عین همین انتقادها را بر «جبهه رهایی بخش» الجزایر هم وارد میآوردم و جنگ آنان را با ارتش فرانسه مشروع و عادلانه و در عین حال، بمبگذاریهای آنان در کافهها و رستورانهای مناطق فرانسوی نشین الجزایر را ناموجه و غیرمشروع میدانستم). البته فلسطینیها، هیچگاه به شهروندان معمولی یورش نبردهاند.
من همواره منتقد دولتهای حاکم بر اسرائیل بودهام و در عین حال انتقادهایم را «ضد یهود» نمیدانم اما این احساس همواره با من بوده است که یک نوع خصومت کینه توزانه علیه اسرائیل در میان چپهای اروپایی وجود دارد که باید آن را توضیح داد. برای نمونه، من روشنفکرانی هم سن و سال خودم میشناسم که به هیچ وجه حاضر نیستند به اسرائیل سفر کنند اما همین آدمها در دوران جنگهای استقلال طلبانه الجزایر و بهرغم حمایت از «جبههرهایی بخش» الجزایر در این جنگ، با سفر به فرانسه هیچ مشکلی نداشتند و امروزه نیز با سفر به چین (بهرغم سیاستهای خشن این کشور در تبت و قساوتهای آن در این ناحیه و شهرک سازیهای گسترده در آن که به مراتب وسیعتر و گستردهتر از شهرکسازیهای اسرائیل در کرانه غربی است) مشکلی ندارند.
در واقع بیشتر انتقادهایی که باید متوجه رژیم اسرائیل باشد، باید به عملکرد سران این کشور مربوط شود و نیز به سیاستهایی که باعث شهرکسازی و تباهشدن حقوق مردم میشود؛ همان رفتاری که به عقیده من موجه و معقول نیست.
- برخی روشنفکران آمریکایی به موضوع محدودشدن حقوق مدنی و آزادیهای فردی در آمریکا، پس از رخدادهای 11سپتامبر انتقاد میکنند. نظر شما در اینباره چیست؟
به اعتقاد من در اینجا باید تا حدی موضع هر 2 طرف را بر حق شمرد. روشنفکران حق دارند نگران محدود شدن حقوق و آزادیهای مدنی آمریکاییها باشند اما در ضمن این را هم باید در نظر بگیرند که حکومتها برای دفاع از شهروندان خود نیاز به انجام اقداماتی دارند.
به عقیده من، بعضی از این روشنفکران جوری این بحث را مطرح میکنند که انگار نگران امنیت هموطنان خود نیستند و این امر برایشان چندان مهم نیست. اوایل دهه1970 بود که من مقالهای تحت عنوان «دستان آلوده» نوشتم که در مورد مسئولیتهای سیاستمداران در موارد اضطراری و استثنایی بود.
یکی از نمونههایی که مطرح کردم، موضوعی بود که آن را مورد «بمب آماده انفجار» نامیده بودم و در آن این فرض را مطرح کردم که این طور فرض کنیم که تروریستی را که در مدرسهای بمبی کار گذاشته و بمب در آستانه انفجار است، دستگیر کردهایم.
او حاضر نیست محل کار گذاشتن بمب را به مسئولان امنیتی بازگو کند. آیا باید او را برای افشای محل کار گذاشتن بمب شکنجه کنیم یا نه؟ من در این مقاله گفتهام که در چنین موقعیتی، رهبر سیاسی باید دستور اعمال شکنجه را صادر کند اما در عین حال باید متوجه باشد که گرچه اصل عمل غلط بوده اما تصمیم او در این مورد، تصمیم درستی بوده است.
این مقاله در زمان خود به عنوان مقالهای واجد تناقضات مختلف مورد انتقاد قرار گرفت اما بعدها به دفعات به آن ارجاع داده شد. من معتقدم ما به رهبرانی احتیاج داریم که هم بتوانند چنین تصمیماتی بگیرند و هم گناه اتخاذ این تصمیمات را به دوش بکشند ولی همان طوری که گفتم، این یک مورد استثنایی است و از موارد استثنایی قوانین بعدی حاصل میشود.
بله، در مورد «بمب آماده انفجار» هر کاری برای کسب اطلاعات و نجات جان کودکان و افراد بیگناه انجام میدهم اما حاضر نیستم چنین موردی را به همه امور و موارد تعمیم دهم.
قاعده و استثنا را باید از هم جدا کرد. انتظار من این است که رهبران سیاسی، قانون را قبول کنند و استدلالهای آن را بشناسند و در عین حال آن قدر باهوش باشند که بدانند چگونه میتوان در موارد استثنایی، از آن تخطی کرد.
از سوی دیگر، از آنجا که آنان با قواعد و قوانین آشنا هستند، انتظار دارم وقتی چنین مورد استثناییای پیش میآید، بابت تخطی از قانون و زیر پا گذاشتن آن، احساس شرم و گناه کنند چون این تنها تضمینی است که به ما میدهند که با پیش آمدن هر موردی، به غیر از موارد استثنایی، این کار را نخواهند کرد.
- در کتاب «کلفت و نازک» از آرمانهای جهان شمول عدالت، از جمله «حقوق بشر» سخن گفته و به این نکته اشاره کردهاید که چگونه آدمهایی با سابقه تاریخی و سنت سیاسی متفاوت میتوانند در اعتقاد به چنین آرمانهایی با هم اشتراک نظر و عقیده داشته باشند. در آنجا این ادعا را مطرح میکنید که در این چهارچوب است که همه آنها شعار جهانی «حقیقت» یا «عدالت» را سر میدهند و همه مردم این شعارها را درک میکنند و در همان جاست که میگویید حتی اگر حقوق بشر در برخی جوامع زیر پا گذاشته شده و در نهایت محو شود، از جای دیگری سر بر خواهد آورد.
در سال1989 در چکسلواکی مردمی که سالهای سال نمیتوانستند از حقیقت یا عدالت دفاع کنند، به خیابانها ریختند و این شعارها را همراه خود آوردند. اگر حقوق شهروندان آمریکا محدود شود، دیر یا زود جنبشی در دفاع از آن سر برمیآورد و در آن هنگام است که اگر به خیابانها بریزیم و شعار «آزادی» را سر دهیم، دیگران خواهند فهمید که ما از چه سخن میگوییم و چه میخواهیم.
این شعار را نه تنها مردم آمریکا بلکه مردم انگلیس و حتی چین نیز میفهمند و این در حالی است که تفاوتهای فرهنگی بارزی میان این کشورها وجود دارد. البته به این پرسش به نحو دیگری نیز میتوان پاسخ داد.
فرض کنیم که نازیها در جنگ دوم جهانی پیروز شده و بر سراسر جهان مسلط شده بودند و همانطور که هیتلر وعده داد بود «رایش سوم» هزار سال حکومت میکرد؛ آیا در پایان آن مدت، آرمان حقوق بشر از چشمانداز عدالت بینالمللی محو میشد؟ من پاسخ این پرسش را نمیدانم و فکر نمیکنم کس دیگری هم بداند ولی دوست دارم این طور فکر کنم که مردم در گوشه و کنار جهان علیه نازیها مقاومت میکردند و سرانجام روزی عدالت پیروز میشد.
گرچه تجربه تاریخی و فرهنگی مردم کشورهای مختلف با هم متفاوت است اما باید گفت که از دیکتاتوری درک مشابهی دارند و واکنش مشابهی نیز به آن نشان میدهند و از خلال این وجود مشترک است که در نهایت علیه دیکتاتوری قیام میکنند.
- ظرف 20سال گذشته چپ آمریکا شکستهای پیاپی متحمل شده و حزب دموکرات این کشور، عملا به راست گرایش پیدا کرده است. به علت شکل خاص انتخابات و دخالت پول در تبلیغات انتخاباتی و رابطه مستقیم آن با پیروزی یا شکست در انتخابات، کوششهای احزاب سوم (نظیر «حزب جدید» یا «حزب کارگر») گاه یا خیالپردازانه و دنکیشوت وار یا همتای مورد کاندیداتوری «رالف نایدر» میتواند به منزله کوششی در جهت ناکام کردن دموکراتها به حساب آید (غالب کسانی که در 2 دوره اخیر انتخابات ریاست جمهوری آمریکا به «نایدر» رأی داده بودند، در صورت شرکت نکردن او در انتخابات، به دموکراتها رأی میدادند). در دهه آینده، جناحهای مترقی آمریکا چه راه دیگری دارند و شما کدام یک را بیشتر میپسندید؟
حدس من این است که این یک پرسش فلسفی نیست اما همین جا این را هم بگویم که تصویر به این سیاهی نیست که شما ترسیم کردید. جنبش فمینیسم در این کشور به پیشرفتهای خود ادامه میدهد و نشانههای آن را در پیشرفت موقعیت سیاسی زنان و پیشرفت حرفهای آنان شاهد هستیم.
سیاهان نیز در مسیر حرکت صعودی خود به سوی دستیابی به موقعیتهای بهتر از تلاش دست برنداشتهاند و بهرغم آنکه موقعیت آنان در میان طبقات فرودست اجتماعی بدتر شده است اما جایگاه کلی سیاسی و اجتماعی آنان رشد چشمگیری داشته است.
آن گروههای اجتماعی حاشیهای نیز در مقیاس وسیعی از حاشیه جدا شده و به متن آمدهاند و این خود پیشرفت بزرگی است اما با این حال جای تاسف است که پیامد همه اینها حرکت جامعه آمریکا به سمت مواضعی مترقیانهتر نبوده است.
به عقیده من جناحهای مترقی در آمریکا در دهه آینده کارهای زیادی دارند که باید انجام دهند و نباید از دستاوردهای اندک خود نا امید باشند. اول از همه، چپ آمریکا باید مواضع خود را در حزب دموکرات تقویت کند چون به هر حال بخش عمدهای از این جریان، در آن حزب متمرکز شده است.
«حزب جدید» از دموکراتها حمایت میکند و در عین حال میکوشد تا برای عضوگیری خود زمینه سازی کند. من از عملکرد «حزب سبز» در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا در سال 2000 راضی نیستم و گناه آن را تا حدودی متوجه خودشیفتگی «رالف نایدر» و همچنین جدایی طلبی سابقهدار چپها میدانم. به اعتقاد من چرخش به راست بارزی که در سیاستهای آمریکا مشاهده میکنیم، ماحصل اقدامات «حزب سبز» و واکنشی است که به آن نشان داده میشود.
از سوی دیگر، نیروهای مترقی آمریکا باید توجه خود را به جنبشهای کارگری متمرکز سازند. البته میدانم که این توصیهای قدیمی و کلاسیک است اما جنبش کارگری در این کشور هنوز برای عضوگیری و سازماندهی آمادگی دارد و بهترین عرصه برای فعالیت است.
- آیا به عقیده شما با درگذشت «جان راولز» (John Rawls) «رابرت نازیک» (Robert Nozick)، دورهای از فلسفه سیاسی در آمریکا به نقطه پایان خود رسید؟ از خاطرات و فعالیتهای خود در «دانشگاههاروارد» در دهههای60 و 70 در عرصه فلسفه سیاسی بگویید.
من بخش عمدهای از دهه60 و اوایل دهه70 را مشغول یادگیری «فلسفه سیاسی» بودم و «راولز» و «نازیک» هم 2 تن از معلمان من بودند. در آن سالها گروه بحثی داشتیم که اعضای آن هر ماه دور هم جمع میشدند که به غیر از این 2 شامل «رانی دورکین»، «تام نیگل»، «تیم اسکانلن»، «جودی تامسن»، «چارلز فرید»، «مارشال کوهن» و چند نفر دیگر بود و من در آن جلسات چیزهای زیادی یاد گرفتم.
در سال 1971 من و «نازیک» بهطور مشترک درسی تحت عنوان «کاپیتالیسم و سوسیالیسم» میدادیم که ما حصل آن جزوات و کتابهای زیادی بود که انتشار یافت. آدمهایی که اسمشان را آوردم، پیشتازان جنبش بازگشت فلاسفه به عرصه کارهای اجتماعی بودند.
به عقیده من فلاسفه راه دیگری نداشتند و خود من هرگز به چیزی غیر از آن علاقهای نداشتم. من تلاشهایم را بر نگارش جزوهها و کتابهای سیاسی با دید فلسفی متمرکز کردم اما خودم هرگز در فضای فلسفی راحت نبودم و نتیجه آن شد که به تدریج از آن فاصله گرفتم.
در اواسط دهه70 بود که نگارش کتاب «جنگهای عادلانه و غیرعادلانه» را آغاز کردم و تصمیم من برای طرح مباحث مندرج در آن از خلال ارائه نمونههای تاریخی، در واقع واکنشی بود به بحثهای انتزاعی دوستانم که عمدتا در حیطه نظریه و فلسفه کار میکردند.
باید بگویم که بحث میان «راولز» و «نازیک» پیش از مرگ آن دو (هر 2 در سال 2002 درگذشتند) به پایان رسیده بود. در جهان فلسفی راولز و هواداران او به پیروزی قاطعی رسیدند اما در عرصه سیاست این نازیک و هواداران او بودند که پیروزی را از آن خود کردند.
امروزه بحثهای کلیدی یا دستکم بحثهایی که از نظر من اهمیت بیشتری دارند - هرچند خودم از آن فاصله گرفتهام - بحثهایی است که در اردوگاه راولزیها مطرح است و از جمله بین «چارلز بیتس» (Charles Beitz) و «تامس پاگ» (Thomas Pogge) در مورد بحث «نظریه عدالت» درگرفته است.
در حال حاضر روی چه اثری کار میکنید؟
در حال حاضر کتاب مختصری تحت عنوان «استثناهای نظریه لیبرالیسم» در دست دارم که نقدی خواهد بود بر تفکر لیبرالیستی و در آن مزایا و مضرات لیبرالیسم را شرح میدهم.
از سوی دیگر، درگیر پروژه عظیم دستهجمعیای هستم که ماحصل آن مجموعه کاری در مورد «سنت سیاسی در دین یهود» خواهد بود که جلد اول آن در سال 2000 منتشر شده که در مورد اقتدار و مشروعیت است و جلد دوم آن به این بحث خواهد پرداخت که یهودی کیست و مجلدات بعدی نیز به مسائل بینالمللی یهودیان و مسائل مشابه میپردازد.
علاوه بر اینها، کار روی نشریه «Dissent» نیز وقت زیادی میگیرد و باید دانست که انتشار هر نشریه اپوزیسیونی کوشش دو چندانی میطلبد و البته ردکردن برخی ادعاهای آمریکایی ستیز هم خود زحمت زیادی دارد اما باید انجام شود