سه‌شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۰۶:۳۶
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت: شما که غریبه نیستید. برایمان عادت شده است بگذاریم مفاخرمان از دنیا بروند سپس به جبران مافات، خیابان و غیره و ذلک به اسمشان کنیم، در موردشان مطلب بنویسیم و مستند بسازیم تا به‌اصطلاح یادشان زنده بماند.

۵۰ سال زندگی در بیمارستان

 با اين تفاسير وقتي فهميديم بيمارستان شاهين‌فر مشهد موقوفه پزشكي است به همين نام و در قيد حيات؛ قدري تعجب كرديم. هر چند كه اين نامگذاري نيز حاصل تلاش دكتر است و نه اقدامي از سوي مسئولان. پيدا كردن دكتر محمد شاهين‌فر، پزشك پيشكسوت مشهدي با چند دهه سابقه خدمت كه اكنون روزهاي بازنشستگي‌اش را سپري مي‌كند، كار چندان سختي نبود. فرزند دكتر كه خود به اين حرفه مشغول است مي‌شود رابط ما. قرار مي‌گذارد و با اشاره به كهولت سن پدر، تاكيد چندباره مي‌كند كه گفت‌و‌گو طولاني نباشد. اينطور مي‌شود كه در صبحي آفتابي و سرد و در خانه‌اي با انبوه گل‌هاي آپارتماني مهمان دكتر و همسرش مي‌شويم و با شنيدن حرف‌هايشان، سفري يك‌ساعته به دهه‌هاي گذشته مي‌كنيم. هر چند موها و ابروهاي يكدست سپيد دكتر از گذر عمر و سال‌ها تجربه حكايت دارد، با اين حال قبراق و شوخ‌طبع است و رمز اين طول‌عمر توأم با سلامتي و نشاط را نيز برايمان افشا مي‌كند. مي‌ماند صداي بسيار آهسته وي كه براي شنيدن آن بايد دقت فراوان به خرج داد كه البته با توجه به سكوت حاكم بر منزل، چندان هم مشكل ساز نيست.

  • از زندگي و شرايط خانوادگي‌تان تعريف كنيد؟

متولد ۱۲۹۹ در مشهد هستم و نخستين فرزند خانواده بهادرزاده. بعد از من، 6 فرزند ديگر هم به‌دنيا آمد. پدرم كشاورز بود و با دسترنجش ما را ارتزاق مي‌كرد. دلم مي‌خواهد از مادرم نامي ببرم؛ زهرا عبدالسلامي؛ يك زن قرآن‌خوان و فهميده. روزنامه را به سختي مي‌خواند ولي در عوض به ضرب‌المثل‌هاي فارسي خوب مسلط بود. پرحوصله بود و نكته‌هاي اخلاقي را با شعر و قصه و زبان بچگانه به ما مي‌فهماند؛ مثلا يادم هست كه به ما تاكيد مي‌كرد در كارهاي‌مان مشورت بگيريم و مي‌گفت كه هر سَري يك عقلي دارد. هر دويشان، هم پدر و هم مادرم به درس خواندن اهميت مي‌دادند. يك برادرم تاجر چاي شد، ديگري متخصص گوش و حلق و بيني، يكي متخصص راديولوژي و يكي هم كارمند. از 2 خواهرم يكي‌شان تا دبيرستان خواند و ازدواج كرد و ديگري ليسانس زبان انگليسي گرفت. برخي‌شان مرحوم شدند و برخي زنده‌اند.

  • نسبت به سن و سالتان چه حسي داريد؟

تا همين پارسال كاملا احساس جواني مي‌كردم. از وقتي كه استخوان رانم شكست و پروتز گذاشتند بايد با عصا راه بروم و كماكان دوران نقاهت را مي‌گذرانم. اين عصا و سختي نشست و برخاستم باعث شده حس پيري به سراغم بيايد. اين حس برايم تازگي دارد.

  • وضعيت پزشكي قديم چطور بود؟ نگاه مردم به پزشكان با الان چه تفاوتي داشت؟

آن زمان‌ها مردم همگي به خيال خودشان يك پا دكتر بودند؛ مخصوصا پيرزن‌ها. مادربزرگي داشتم كه وقتي مريض مي‌شديم جوشانده‌هايي تلخ درست مي‌كرد. بعد كمي شيرخشت با آن مخلوط مي‌كرد كه خورده شود و آنها را به هر زحمتي بود به ما مي‌خوراند. هم دكتر به اندازه الان نبود و هم مردم احساس نياز نمي‌كردند.

  • چه شد كه پزشك شديد؟

۹ساله بودم كه برادر ۶ ماهه‌ام به مرض اسهال مبتلا و آب بدنش خشك شد. درمان‌هاي خانگي جواب نداد تا اينكه يك دعانويس آمد. دعايي خواند و دستوراتي داد تا آن را در آب خيس كرده و به طفل بخورانند. چند ساعت بعد از اين اقدام، طفل درگذشت. پس از چند ماه برادر ديگرم كه ۳ ساله بود دل‌درد گرفت، طوري كه نمي‌توانست خم و راست شود. پس از چند روز او هم درگذشت. ديدن اين صحنه‌ها انگيزه‌اي بود براي انتخاب حرفه پزشكي. پدر هم اصرار مي‌كرد. با اين حال من دوست داشتم شغل او يعني كشاورزي را ادامه بدهم و براي انتخاب پزشكي مردد بودم.

  • علت ترديد‌تان چه بود؟

علتش چيزي بود از جنس دغدغه جوانان امروز؛ اينكه بازار كار نيست. درس‌هايمان دشوار بود. سيكل دوم علمي را به سختي سپري كردم. آن سال از بين ۳۰ نفر، فقط ۶ نفر پذيرفته شدند كه من يكي از پذيرفته شدگان بودم. در گذر اين سال‌ها به ترديد‌هايم غلبه و پزشكي را به‌عنوان رشته‌ام انتخاب كردم. سال ۱۳۱۶ بود كه وارد دانشكده پزشكي تهران شدم.

  • ترديدتان به جا بود و سخت كار پيدا كرديد؟

بله. سخت بود. سال 1320 كه درسم تمام شد، بلافاصله به مشهد برگشتم. مشهد آن موقع با الان خيلي توفير داشت. خيابان احمدآباد فعلي كه مركز شهر حساب مي‌شود، روستايي بود حومه مشهد. بيمارستاني به آن معنا وجود نداشت. يك بيمارستان آمريكايي بود كه البته جراحي انجام نمي‌داد و يك بيمارستان لشكر. بيمارستان شاه‌رضاي سابق هم كه اكنون امام‌رضا(ع) نام دارد؛ در دست نيروهاي روس بود و ما عملا جا و مكان نداشتيم. سربازي‌ام را به‌عنوان پزشك وظيفه در روستاهاي حومه گذراندم. مردم مي‌فهميدند پزشك آمده ولي استقبال چنداني نبود. مرض تيفوئيد شايع شده بود و كشته مي‌گرفت. كساني كه مي‌آمدند نزد من و خوب مي‌شدند، مبلغ بودند براي ديگر اهالي روستاهاي اطراف. با اين منطق كه اگر برويد پيش دكتر، مزدش مي‌شود ۱۰‌تومان و اگر مريضتان بميرد خرج كفن و دفن و مراسمش مي‌شود ۵۰تومان. مردم هم مي‌آمدند و درمان مي‌شدند. پولي دستشان نبود. به جاي هزينه ويزيت، مرغ و خروس و بره مي‌آوردند. حالا فكر كنيد آخر هفته چطور بايد با اين حيوانات به مشهد برمي‌گشتيم.

  • و بعد از سربازي؟

سربازي‌ام كه تمام شد، مدرسه پزشكي مشهد كه از سيكل اول دبيرستان دانشجو مي‌گرفت دوباره راه افتاد. قبل‌تر هم وجود داشت ولي به خاطر حضور متفقين مدتي تعطيل شده بود. استادان، درس‌هاي مختلف را برداشته بودند و فقط درس تشريح جسد، بي‌صاحب مانده بود؛ چون كار تميزي نبود و ضدعفوني‌كردن جنازه‌ها هم مشكل بود. من اين درس را قبول كردم. از ابتدا هم گفتند بابت تدريس هيچ پولي نمي‌دهيم. كار كردن بي‌جيره و مواجب تحمل مي‌خواهد. استقامت كردم و اين كار نه‌چندان تميز را ادامه دادم تا سال ۱۳۲۵ كه قانوني در مجلس تصويب شد و به آموزشگاه‌هاي اينچنين، بودجه اختصاص پيدا كرد و من هم از اين راه صاحب درآمد شدم. پيش از اين، درآمدم فقط از طبابت در شهر حاصل مي‌شد. ويزيت به ازاي هر نفر در بالاي شهر يك تومان و در پايين شهر ۵ ريال بود كه در زمان خودش هم زياد نبود.

  • اين تاخير در پيدا كردن كار، روي ازدواج‌تان هم اثر گذاشت؟

همينطور است. اين مسائل هميشه بوده و مال امروز و ديروز نيست. من در 29 سالگي ازدواج كردم كه به وقت خودش خيلي دير بود. علتش هم اين بود كه مي‌خواستم از نظر اقتصادي مستقل باشم. اگر پدرم مي‌خواست خرج ازدواج مرا جفت و جور كند به بقيه‌ بچه‌ها چيزي نمي‌رسيد. تمام مخارج ازدواج و تشكيل زندگي را بنا به خواست خودم، شخصا تامين كردم. هم همسرم را سخت پيدا كردم و هم با آن اوضاع درآمدي، وسايل ساده زندگي را با مكافات خريداري كرده بودم. خانه ما در خيابان پاسداران فعلي بود كه قديم به آن خيابان جم مي‌گفتند. هنوز اوايل زندگيمان بود كه در مشهد سيل آمد و خانه و زندگيمان زيرآب رفت. مدتي را منزل پدرم بوديم. از آنجا كه اختلافات مادرشوهر و عروس ريشه تاريخي دارد به منزل پدر همسرم نقل مكان كرديم. اسمش بود كه ما پزشك هستيم ولي ۳ سال تمام طول كشيد تا زندگي‌ام به وضع سابق برگشت و توانستيم منزل يكي از آشنايان را اجاره كنيم. اين منزل بعدها تبديل به بيمارستان شاهين‌فر، نخستين بيمارستان خصوصي كشور شد؛ همزمان با ساخت بيمارستان پارس در تهران.

  • هر جا كه صحبت مي‌كنيد بخش بزرگي از موفقيت‌هايتان را مديون پزشكي بلژيكي عنوان مي‌كنيد. در مورد اين فرد و سابقه آشنايي‌تان توضيح دهيد.

سال ۱۳۲8 مشهد صاحب دانشكده پزشكي شد. بعد از راه‌اندازي آن، من هم به آنجا منتقل شدم. به فاصله‌اي كوتاه رئيس بيمارستان فوت شد و معاونش هم به خاطر حواشي درمان يك بيمار از بيمارستان رفت. در اين شرايط مسئوليت بخش جراحي عملا به من سپرده شده بود. مسئوليت سنگيني بود و اوضاع راحت نمي‌گذشت تا اينكه بزرگ‌ترين اتفاق زندگي من، با حضور پروفسوري بلژيكي به نام «بُلوَن» رقم خورد. مسئوليت بخش جراحي به او سپرده شد و من هم به‌عنوان معاون، سال‌ها كنارش كار كردم و بدون نياز به گرفتن فرصت مطالعاتي و از اينطور برنامه‌ها، جراحي را با جديد‌ترين روش‌هاي روز دنيا يادگرفتم. همكاري با دكتر بلون برايم خاطرات خوشي به همراه داشت؛ مثلا اينكه او مسلمان شد. بلون، ابتدا مسيحي كاتوليك بود. همسر و 2 فرزندش را هم با خود به ايران آورده بود و همين‌جا زندگي مي‌كردند. در اين سال‌هاي آخر عمر، مسلمان شد و در ‌‌نهايت به خاطر انفاركتوس قلبي درگذشت. وصيت كرده بود به شيوه مسلمانان و در قبرستان آنها دفن شود. مزارش الان در ضلع شرقي باغ اول خواجه‌ربيع است. انسان خوش‌قلبي بود؛ يك پزشك واقعي با روحي بزرگ كه خدمات زيادي كرد.

  • از ساخت بيمارستان شاهين‌فر بگوييد. با آن وضعيت درآمدي چطور چنين چيزي محقق شد؟

همه چيز ذره‌ذره به دست آمد. ساخت بيمارستان را واقعا از صفر شروع كردم. ابتدا خانه‌مان استيجاري ولي بزرگ بود. بعد آن را از صاحبش كه از بستگان همسرم بود با قيمت مناسب خريديم. همان‌جا كار و زندگي مي‌كردم. وضعيت مالي‌ام داشت بهتر مي‌شد؛ چون همزمان از دانشكده، بيمارستان و طبابت شخصي حقوق مي‌گرفتم. كم‌كم كار را گسترش دادم تا اينكه بعد از چند سال بيمارستان 100تختخوابي شاهين‌فر راه افتاد. چند پرستار گرفته بودم و يك نفر كه براي مريض‌ها غذا بپزد. خودمان هم از همان غذا مي‌خورديم. صرفه‌جويي كرديم تا وقتي كه باز پس‌اندازم بيشتر شد و توانستم يك طبقه ديگر هم به بيمارستان اضافه كنم.

  • و منزلتان همچنان در بيمارستان بود؟

بله. از 60 سال خدمتم، 50سال را در بيمارستان زندگي كردم. آپارتمان ما در دل بيمارستان و در مجاورت بخش‌هاي زنان، چشم و اتاق عمل بود؛ طوري كه صداي ناله بيماران را مي‌شنيدم. كفش‌هايي خريده بودم كه صدا ندهد. گاهي نيمه‌شب‌ها بي‌سروصدا به بخش‌ها سر مي‌زدم تا ببينم پرستاران و ديگر عوامل، كارشان را درست انجام مي‌دهند يا خوابيده‌اند. گاهي نصف‌شب، كاركنان بيمارستان با وخيم شدن حال يك بيمار سراغم مي‌آمدند و بيدارم مي‌كردند؛ عادت كرده بودم. در عوض، بسياري از بيماران كم‌لطفي مي‌كردند و هنگام پرداخت هزينه‌ها، فرار مي‌كردند. آن سال‌ها طوري گرم كار بودم كه فكر آتيه را نكردم و حتي موقع وقف بيمارستان، خانه‌اي براي سكونت خودم و همسرم كه پا به سن گذاشته بوديم، نداشتم. گاهي در روز 11 عمل جراحي انجام مي‌دادم كه درآمدش تقريبا به‌طور ،كامل در بيمارستان هزينه مي‌شد.

  • چه شد كه به فكر وقف بيمارستان افتاديد؟

هزينه‌هاي بالاي مديريت بيمارستان و خستگي سال‌ها كار پراضطراب پزشكي مرا به وقف مجاب كرد. اول مي‌خواستم توليت را به دانشگاه علوم پزشكي بدهم كه به توافق نرسيديم. بعد به سراغ دانشگاه آزاد رفتم و اين كار انجام شد. در وقف‌نامه آمده است براي بهره‌برداري آموزشي درماني، يعني همان چيزي كه مدنظرم بود. توليت با رئيس وقت دانشگاه آزاد است. نظارت آن هم با من است و وقتي كه در اين دنيا نباشم با اولاد من.

  • ارزش ريالي اين موقوفه چقدر بود؟

سال 82 كه وقف انجام شد، ارزش كل زمين 5 هزار متري بيمارستان و تجهيزاتش، 4 ميليارد تومان برآورد شد.

  • به آنجا سر مي‌زنيد؟

گاهي. وقتي كه به بيمارستان مي‌روم و فضاي بهسازي شده و دانشجويان پزشكي، پرستاري، ماماها و... را مي‌بينم خيلي شاد مي‌شوم و روحيه مي‌گيرم. با خودم مي‌گويم تمام اينها مال من است؛ اين دانشجوها بچه‌هايم هستند و من با وقف، اينها را به دست آورده‌ام.

  • پس از اين سال‌ها، حسرت كار انجام نشده‌اي برايتان مانده است؟

هر چند از نظر مادي نتوانستم ثروتي جمع‌آوري كنم ولي ايده يا آرزوي كاري نيست كه به دلم مانده باشد. هر آنچه مي‌خواستم انجام دادم و از اين بابت احساس آرامش دارم.

  • وقتي در مورد حاشيه‌هاي خبرساز پزشكي در كشور مي‌شنويد چه حسي به سراغتان مي‌آيد؟ (سكوت ممتد دكتر و تكرار دوباره سؤال)

چطور چنين چيزهايي ممكن است... هستند پزشك‌هايي كه به‌جاي پزشكي، دلالي مي‌كنند و پول‌هاي گزاف مي‌گيرند يا پزشك‌هايي كه با شقاوت نسبت به بيماري كه پول كافي ندارد برخورد مي‌كنند. ولي اگر از من مي‌پرسيد مي‌گويم قاطبه پزشكان اينگونه نيستند و اتفاقا به نسبت تلاشي كه براي سال‌ها تحصيل در اين رشته پيچيده مي‌كنند، درآمد آنچناني ندارند.

  • آقاي دكتر! اوقات فراغت‌تان را چطور مي‌گذرانيد؟ اهل استفاده از فناوري‌هاي روز هستيد؟

فعلا كه از اين فناوري‌ها به جز تلفن همراه بهره ديگري ندارم. گوشي‌ام از اين مدل‌هاي كشويي قديمي است كه تقريبا نسل‌شان منقرض شده. كار كردن با گوشي‌هاي جديد برايم سخت است. هم حافظه‌ام خوب نيست هم حوصله يادگيري ندارم و هم بي‌نيازم.تمام وقت فراغتم با ورزش پر مي‌شود.

  • تمام وقت فراغت تان؟

حق مي‌دهم كه برايتان عجيب باشد. من از 40 سالگي نرمش را شروع كردم؛ آن هم در منزل نه به شكل ورزش قهرماني. الان هم كارم همين است. گاهي خسته مي‌شوم مي‌نشينم روزنامه مي‌خوانم يا تلويزيون تماشا مي‌كنم و باز دوباره شروع مي‌كنم به ورزش كردن. ورزش برايم بهترين تفريح است و آن را به عزيزترين كسانم يعني بچه‌هايم هميشه توصيه كرده‌ام. روحيه خوب، سلامتي و طول عمرم را مديون همين تحرك جسمي مي‌دانم.

  • از خاطرات و تجربيات‌تان كتابي تاليف كرده‌ايد؟

دو كتاب كه يكي‌شان به اسم «راز آفرينش» در بازار موجود نيست، ديگري هم «خاطرات پزشكي مشهد» است. سعي كردم طوري بنويسم كه براي همه جذاب باشد. عكس‌هاي بسيار قديمي‌اي كه داشتم را هم مي‌توانيد آنجا ببينيد. گاهي دلم مي‌خواهد باز هم بنويسم؛ از چيزهايي كه در ذهن دارم ولي به‌تنهايي نمي‌توانم. بايد كسي باشد كه در نگارش‌اش كمكم كند. فعلا كه چنين كسي نيست.

  • آينده پزشكي كشور را چطور مي‌بينيد؟

خيلي خوب و روشن. الان در شرايطي هستيم كه براي درمان احتياجي به سفرهاي خارجي نيست؛ مردم هم اين را باور كرده‌اند. با وجود اين جوان‌هاي باهوش، ما هيچ چيز كم نداريم. ولي ادامه پيشرفت در پزشكي و هر رشته علمي ديگر يك شرط دارد و آن، توجه به پژوهش است؛ چيزي كه متأسفانه در كشور ما فرهنگ نشده است. توجه به پژوهش نيز با حرف به دست نمي‌آيد؛ بودجه مي‌خواهد.

  • 65 سال زندگي مشترك

همسر دكتر كه به جمعمان اضافه مي‌شود فضاي گفت‌و‌گو تغيير مي‌كند؛ كسي كه پاي شوهرش و مشغله‌هاي او ايستاد و درگيري‌هاي كاري و شيفت‌هاي طولاني‌اش را تحمل كرد. دكتر قدردان همراهي‌هاي همسرش در اين سال‌هاست. هر چه كه زمان گفت‌وگو بيشتر سپري مي‌شد معني اين همراهي‌ها را بيشتر درك مي‌كرديم. خودش را «مرمر رجبيون» معرفي مي‌كند. از او درباره طعم زندگي با يك پزشك، آن هم از نوع رئيس بيمارستان مي‌پرسيم كه لبخند مي‌زند و اصل مطلب را خلاصه مي‌گويد؛ «خيلي سخت.»

پس از مكثي كوتاه، ادامه مي‌دهد: بچه‌هايم در بيمارستان شاهين‌فر به‌دنيا آمدند و همان جا بزرگ شدند. اين مدل زندگي‌ها صبر مي‌خواهد و صبر دقيقا همان چيزي است كه زن و شوهرهاي امروزي ندارند. به همين خاطر تا مشكل و تنشي در زندگي‌شان پيش مي‌آيد فوري حرف طلاق را وسط مي‌آورند.

وي مي‌گويد: ديگر بيدارشدن‌هاي نيمه‌شبم از صداي ناله مريض‌ها و يا گريه نوزادان برايم عادي شده بود، براي دكتر هم همينطور. بارها شده بود كه با وجود تمام خستگي‌هايش او را بيدار كنم و بخواهم به بخش سر بزند و ببيند درد مريضي كه ناله مي‌كند چيست.

خانم رجبيون حين گفت‌وگو دائم به همسرش تذكر مي‌دهد كه آب بنوشد، ميوه ميل كند، خودش را خسته نكند، چند قدمي راه برود و توصيه‌هايي از اين قبيل كه تداوم رابطه عاطفي او و دكتر را با وجود گذشت 65‌سال از آغاز زندگي مشترك نشان مي‌دهد.

حاصل اين ازدواج، 4 فرزند است كه در رشته‌هاي نفرولوژي، دندانپزشكي، علوم آزمايشگاهي و جراحي پلاستيك مشغول به‌كار هستند.

کد خبر 334141

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha