به خاطر اینکه این تصویر لعنتی همیشه کارش این بوده که ساختههای ذهن تو را به هم بریزد و درستی خودش را به حق و ناحق به کرسی بنشاند. اما با این همه میتواند بهانه خوبی باشد که دوباره رمان را توی دست بگیری، دوباره نوستالژیک بشوی و از خواندن دوباره یک رمان خوب دوباره پر از لذت شوی.
رمان «همنام» (the Namesake) تنها رمان خانم جومپا لاهیری، روایت زندگی گوگول گانگولی تا 30 سالگی او است؛ پسری که در بوستون آمریکا، از پدر و مادری مهاجر به دنیا میآید، خیلی زود عاشق میشود، ازدواج میکند و آرشیتکت موفقی است. پوسته زندگیاش را که نگاه کنی، زندگی خوبی دارد. اما با این همه انگار پازل زندگیاش یک تکه کم دارد، جورنیست و چیزی از جنس تکیهگاه طلب میکند.
با اینکه داستان طرح و پلانی ساده و یک خطی دارد اما بسیار خوشخوان، پر جزئیات، جذاب و سرشار از زندگی، ما را با 2 نسل از مهاجرهای هندی–آمریکایی آشنا میکند؛ نسل اول که آشوک و آشیما هستند، فلزشان در هند شکل گرفته و حالا با کولهباری از سنتها به ینگه دنیا آمدهاند و 8 هزار کیلومتر از کلکته تا نیوانگلند را به این امید آمدهاند که مدرن بودن را با طعم آیینهای دیروز در آغوش بگیرند و دیروز را با یک امروز رویایی عوض کنند.
اما نسل دوم گوگول و خواهرش سونیا هستند که در بیمارستانهای آمریکا به دنیا آمدهاند، پا گرفتهاند و زندگی را شناختهاند و هیچ چیزی پشت سرشان نیست برای تکیه کردن و مدام باید در هول و هراس تلفنهای نیمهشب - که از هند خبر مرگ عزیزی را میدهد - بزرگ شوند و قد بکشند.
رمان گسستگی این 2 نسل را با فضاسازیای عالی و زبانی گیرا، آن قدر خوب به تصویر میکشد که ممکن است تو وقت خواندن سطرهای رمان، یکنفس جلوی بروی اما بعد از به انتها رسیدن کتاب است که غربت آدمهایش مثل خوره به جانت میافتد و فضای خرده داستانهای رمان رهایت نمیکند.
مثلا جایی که که گوگول تازه به دنیا آمده و آشیما تنها در بیمارستان دارد به گوگول شیر میدهد؛ یکباره دلش به حال بچه میسوزد چون تا حالا کسی را ندیده که این قدر بیکس و تنها پا به دنیا بگذارد و مشابه این گونه تصاویر که تنهایی و حضور، یک تعارض بزرگ را به رخ میکشد در رمان کم نیستند.
آشوک و آشیما هیچکدام به اجبار به آمریکا نیامدهاند و حالا که آمدهاند، در ظاهر موفق هستند؛ در رفاه نسبی بهسر میبرند و... اما پاشنه آشیل زندگیشان این است که آنها از دنیایی آمدهاند با فرهنگی قدیمی و اصیل که سرشار از احساس و عاطفه بوده و حالا باید با یک دنیای سرد و ماشینی کنار بیایند؛ دنیایی که در آن فردیت حرف اول را میزند.
جومپا لاهیری جانب هیچ کدام از این دو دنیا را نمیگیرد و با انتخاب یک راوی «دانای کل محدود» به سرعت از زاویه دید شخصیتی به شخصیتی دیگر جایش را عوض میکند؛ و مثل گزارشگری بدون حب و بغض، در جلد قصهگویی ماهر میرود، و به دور از پیچیدگیهای فرمی و بازیهای زبانی؛ آشوک و آشیما و پسرشان را در یک زندگی جدید غرق میکند؛ جایی که باید در برخورد تفاوتها و تناقضها دست و پا بزنند و اگر شد جان سالم به در ببرند.
به عنوان نمونه آنجایی که آشیما را به بیمارستان میبرند، او تفاوت رفتار یک زن و شوهر آمریکایی را با خودش و آشوک مقایسه میکند؛ آشیما جمله «عزیزم دوستت دارم، واقعا دوستت دارم» را هیچ وقت از شوهرش نشنیده، توقعش را هم نداشته. آنها اصلا این جوری نیستند.
آشیما هیچ وقت شوهرش را به اسم کوچک صدا نمیزند. حتی پیش خودش هم به اسم کوچک شوهرش فکر نمیکند. زن بنگالی هیچ وقت این کار را نمیکند. اسم شوهر آدم، یک چیز خصوصی و محرمانه است پس عوض اینکه صدایش کند «آشوک»، جمله همیشگیاش را میگوید؛ یک جمله بنگالی که ترجمه تقریبیاش میشود: «ببینید چی میگم».
و حالا در دل این همه غربت و تفاوت، آشوک و آشیما میخواهند در دنیایی مدرن، سنتها و آیینهایشان را که با خودشان آوردهاند زنده نگهدارند، مثل وقتی که در مراسم آنا پرسان (برنجخوران) گوگول، بشقابی جلوی بچه میگیرند که میتواند 3 انتخاب داشته باشد؛ خاک، خودکار یا اسکناس؛ انتخابهایی که هر کدام نشانهای از سرنوشت پیش روی گوگول در آینده هستند.
خاک معنیاش این است که گوگول در آینده ملاک و زمیندار میشود. خودکار نشانه دانش بالای گوگول در روزهای نیامده است و اسکناس یعنی اینکه فرزند خانواده، مرد بازار و تجارت خواهد شد. اما خانم لاهیری هوشمندانه به ما گوشزد میکند که گوگول و آیندهاش پا در هواتر از آن است که تصور میکنیم.
وقتی فرزند خانواده به هیچ کدام از انتخابها روی خوش نشان نمیدهد و صورتش را توی شانه دایی افتخاریاش پنهان میکند، این را به خوبی میشود درک کرد. جایی دیگر هم، وقتی اسم پسر آشوک و آشیما – جایی میان هند و آمریکا – گم میشود، باز هم تلنگر میخوریم که چه روزهایی میتواند در انتظار بچهای باشد که حتی اسم ندارد.
همین ماجرای اسم، برای لاهیری دستمایهای است که محوریت رمانش را بر آن استوار کند. خود جومپا لاهیری جایی تعریف کرده که در مدرسه، همکلاسیهایش به او لقب «جامپ جامپ» داده بودند؛ لقبی که آدم را یاد کانگورو میاندازد و خود لاهیری میگوید بیمعنی بودن و کنار آمدن با آن کار سختی بود و بعد اعتراف میکند که در خلق کاراکتر گوگول، اینها بیتأثیر نبوده.
تلاش گوگول برای کنار آمدن با یک نام بیگانه و عجیب هم، شاید نمادی باشد برای فرار از آداب و رسومی که پدر و مادر همراه خودشان آوردهاند اما این تلاش راه به جایی نمیبرد، به جز بینام شدن و خزیدن در تنهایی. همنام داستانی است که به همه چیزهایی که میان فرزندان و والدینشان فاصله میاندازد میپردازد و نیز به همه چیزهایی که آنان را به هم پیوند میزند.
جهان داستانی جومپا لاهیری، جهانی محدود است و کاراکترهای همه داستانهایش در دایره محدودی سیر میکنند؛ همه، هندیهای مهاجر تحصیلکردهای هستند که بهراحتی دارند در محیط دانشگاهی آمریکا فعالیت میکنند و از احترام و رفاه نصفه و نیمهای هم برخوردارند اما همهشان همیشه دلتنگ هستند.
عادت نمیکنیم
میتا لاهیری لیسانس ادبیات نمایشی داشت و شوهرش کتابدار بود. آنها در سال 1964 هند را ترک میکنند و به لندن میروند. جومپا سال1967 در همان لندن به دنیا میآید.
جومپا وقتی به کودکستان میرود، اصلا انگلیسی بلد نبوده. به دوره راهنمایی هم که میرسد - به خاطر غربتی که یک دختر مهاجر میتواند احساس کند – به قصه نوشتن پناه میبرد و همان وقتها در یک مسابقه قصه نویسی برنده میشود و قصهاش با یک جلد نارنجی فسفری صحافی میشود و توی قفسه کتابخانه مدرسه به عنوان اولین اثر جومپا لاهیری ثبت میشود. سال 1985 هم از دبیرستان گینگلستون فارغالتحصیل میشود.
بعد از کین گینگلستون، لاهیری به کالج بارنارد میرود و با لیسانس ادبیات زبان انگلیسی فارغالتحصیل میشود. پس از آن هم 3 مدرک کارشناسی ارشد در رشتههای زبان انگلیسی، نویسندگی خلاق و ادبیات تطبیقی میگیرد و همچنین دکترا در رشته مطالعات رنسانس از دانشگاه بوستون. بعد از فارغالتحصیلی، لاهیری به فکر کار در مطبوعات میافتد؛ ابتدا به عنوان ویراستار به روزنامه «ربلیون» میرود و بعد در مجله «بوستون» به عنوان کارورز و نویسنده آماتور شروع به کار میکند.
سال 98 – 97 روی چند داستان کار میکند که با جمعآوری آنها در سال 1999 «مترجم دردها» را چاپ میکند؛ داستانهایی که همگی از تجربههای پیرامونش بودند و به 30 زبان دنیا ترجمه میشوند. کمکم تحسینها شروع میشود، جایزه اهنری میآید، داستانها در نیویورکر چاپ میشود و مترجم دردها هم جایزه «پن همینگوی» را میآورد. آخر سر هم یک معجزه در سال 2000 و جایزه پولیتزر. وندی لنسر – منتقد و داور جایزه پولیتزر – دلیل اختصاص دادن جایزه را به لاهیری، شخصیتهای باورپذیر او میداند؛ همان شخصیتهایی که دوباره لاهیری، با آنها رمان تحسین شده همنام را مینویسند.
امروز خانم لاهیری، در نیویورک، در محله بروکلین، در جایی نزدیک خانه «پل استر» همراه با 2 پسر و دخترش زندگی میکند. کتاب بعدی او Unaccustomed Earth (احتمالا به معنای جایی که به آن عادت نکردهایم) نام دارد که مجموعه داستان است و آوریل 2008 منتشر میشود.
زندگی است دیگر
رمان «همنام» را میان همه کتابهایی که ترجمه کردهام عزیزتر میدارم. اولین چیزی که از «همنام» به ذهنم میآید تصویر آشیماست بر سر میز خانهاش و در حال نوشتن نام کسانی که بناست به میهمانی دعوتشان کند، از روی دفترچه تلفنی که حالا اسمهای زیادی از توی آن خط خوردهاند- به دلیل مرگ صاحبانشان و رخدادهای دیگر- و یکباره درآمدن صدای زنگ تلفن روی میز و گفتوگوی کوتاهش با زنی که از بیمارستان تلفن زده و میخواهد خبر ناگهانی مرگ شوهرش را بدهد و بهت آشیما و برخاستناش و روشن کردن همه چراغهای آن خانه خلوت؛ انگار که بیتابانه منتظر مهمان باشد.
خب این تصویر، تصویر چندان شیرینی نیست اما میدانید، زندگی است و هزار پیچ و تاب و لحظههای خوش و ناخوش؛ و لاهیری در رمانش با برشهای زیرکانهای که از زندگی یک خانواده جمع و جور هندی و سپس آمریکایی میزند، پیش و بیش از هر چیز، تصویری کم و بیش کامل از «زندگی» را پیش روی ما میگذارد و سایر دغدغههایش را (از جمله هویت و اختلاف فرهنگها و تقابل سنت شرق و غرب) در سطوح زیرین داستان پنهان میکند.
از اینروست که این رمان همه چیز ِ یک زندگی را دارد؛ عشق و مرگ و شکست و کامیابی و سفر و دوستی و کشمکش و خیانت و فقر و غنا را؛ با اشارههای گذرا به نمادهای فرهنگی و هنری و گاه سیاسی چندین دهه و سرک کشیدن به شهرهای گوناگون؛ از نیویورک و پاریس و رم تا دهلی و آگرا و کلکته.
و چون بار دیگر به همنام میاندیشم، تصویری دیگر به ذهنم میآید از صحنهای که گوگول جوان ـ شخصیت اصلی رمان ـ ناخرسند از نامی که پدرش بر او گذاشته، پس از کلنجارهای فراوان با خود و خانواده سنتیاش، سرانجام به دادگاه میرود و نام خود را تغییر میدهد.
اما سؤالی که ذهن او و بیتردید، خواننده را رها نمیکند، این است که آیا به راستی در لایههای زیرین ذهن و دلش هم، «گوگول» پاک شده یا خواهد شد؟ برای گوگول و هر جوانی که در فضایی سنتی بالیده، آیا عمیقترین شکل زندگی مدرن هم میتواند راه گریز باشد؟ همنام قصه سرگشتگی آدمهایی است که میخواهند بگذارند جهان مدرن بر تفکر سنتیشان غلبه کند. اما آیا میتوانند؟
گوگول مرا یاد خودمان میاندازد که برای سر برآوردن از پوسته سخت سنت، چه بسیار کلنجارهای درونی، خانوادگی و اجتماعی که از سر گذراندهایم یا خواهیم گذراند و تازه، فرجام کار نیز آیا همان خواهد بود که میاندیشیم؟ یا همواره «چیزی» هست و خواهد بود که رهامان نمیکند؛ همچون اسم گوگول، همچون تو، همچون من.