جمعه ۲۷ مهر ۱۳۸۶ - ۱۶:۲۹
۰ نفر

حامد فرح بخش: از بس کتک خورده بود‌،تمام تن‌اش سیاه و کبود شده بود اما درد این کتک‌ها در مقابل بدبختی‌هایی که حالا بر زندگی‌اش سایه انداخته بود، چیز مهمی نبود؛ «چی فکر می‌کردیم، چی شد؟»

شهلا این را زیر لب گفت و به فکر فرو رفت؛ خاطرات تلخ و شیرین سال‌های قبل  جلوی چشمانش جان گرفت.

با آن همه شب بیداری و درس خواندن حالا به اینجا رسیده بود؛ انگار تمام سختی‌هایی که کشیده بود، جلوی چشمانش رژه می‌رفتند. یاد روزی افتاد که نتیجه‌ کنکور را اعلام کرده بودند و او با خوشحالی به سمت خانه‌شان دویده بود تا به مادرش بگوید که دخترش یک خانم دکتر شده است.

کاش زمان در همان روز متوقف شده و او به تهران نیامده بود.

اما او با هزار امید و آرزو آمده بود و حالا رسیده بود به اینجا؛ از خودش بدش می‌آمد؛ از خودش که قرار بود دکتر شود و حالا تبدیل شده بود به یک موش ترسو که هر بلایی سرش می‌آمد  حتی جرأت شکایت هم نداشت.

درست مثل یک زن بی‌سواد تنها، باج داده و خون‌دل خورده بود؛ چون از آبرویش و تهدیدهای شاهرخ می‌ترسید.

خودش را توی آینه نگاه کرد، زیر گلو و صورتش بدجوری کبود شده بود؛ «لامذهب چه دست‌های سنگینی داشت».

دیگر از این کتک خوردن‌ها و تهدید شدن‌ها خسته شده بود، باید کار را یکسره می‌کرد و از شاهرخ که تمام زندگی‌اش را تباه کرده بود، شکایت می‌کرد.

خودش هم نمی‌دانست چرا، اما انگار جرأت تازه‌ای پیدا کرده بود، شاید به این خاطر بود که همین چند ساعت قبل شراره - دختر عمویش- همه چیز را فهمیده بود و دیگر چیزی برای باختن نداشت.

باید تصمیم‌اش را می‌گرفت؛ یک بار برای همیشه. می‌توانست واقعا خودش باشد، همان خانم دکتری که خودش و خانواده‌اش آرزویش را داشتند یا اینکه همان زن بی‌سواد و ترسو بماند.

تقابل «ترس» از انتقام‌جویی شاهرخ و« نفرتی» که از این جوان در دلش بود و به او شجاعت می‌داد تا جلو برود و کار را تمام کند، طولی نکشید؛ احساس نفرت بر ترس غلبه کرد و او را به جلو راند.

باید همه چیز را می‌گفت و انتقام ماه‌ها تحقیر، ترس و کابوس شبانه را می‌گرفت.

بلند شد، لباس‌هایش را تن‌اش کرد و خودش را به پایگاه چهارم پلیس امنیت رساند، می‌خواست حرف بزند و همه عقده‌هایی را که در قلبش تلنبار شده بود، بریزد بیرون.

یک ساعت بعد، با گزارش موضوع به بازپرس شعبه دوم دادسرای ارشاد، دختر جوان مقابل بازپرس نشسته بود و ماجرای بلاهایی را که پسر جوان صاحبخانه در این چند ماه به سرش آورده بود تعریف می‌کرد؛ « یک سال قبل در حالی که وارد پنجمین سال تحصیل در رشته پزشکی می‌شدم، دیگر نتوانستم محیط خوابگاه دانشگاه را تحمل کنم، 3 جا کار می‌کردم چون درآمد نسبتا خوبی داشتم، تصمیم گرفتم یک خانه بگیرم تا از محیط شلوغ خوابگاه دور باشم اما فکرش را هم نمی‌کردم که این کار، آغاز بدبختی‌هایم باشد.

بعد از آنکه مدتی دنبال خانه گشتم، سوئیت کوچکی را در طبقه سوم آپارتمانی در خیابان ظفر کرایه کرده و به آنجا اثاث‌کشی کردم. صاحبخانه زن میانسالی بود که خودش در طبقه اول زندگی می‌کرد.

همه چیز به خوبی و خوشی می‌گذشت تا اینکه بعد از مدتی زن میانسال یک روز وقتی مرا در راه‌پله‌ها دید، از من دعوت کرد برای شام به خانه‌شان بروم، من هم که اقوام زیادی در تهران نداشتم و از تنهایی خسته شده بودم، دعوتش را قبول کرده و به خانه‌اش رفتم.

آن شب فهمیدم که او با پسر 10ساله خود زندگی می‌کند اما پسر 28ساله‌ای هم دارد که به تازگی با مدرک مهندسی از یکی از دانشگاه‌های معتبر تهران فارغ‌التحصیل شده است.

دوستی من و زن صاحبخانه ادامه داشت تا اینکه بعد از مدتی یکباره سر و کله پسر جوانش پیدا شد.

اولین دیدارمان به یک سلام و احوالپرسی ساده گذشت اما بعد از چند روز متوجه رفتارهای عجیب مرد جوان شدم.

هر روز به بهانه‌ای سر راهم سبز می‌شد و سر صحبت را باز می‌کرد، از رفتارهایش احساس کردم که او به من علاقه‌مند شده است اما چون فکر می‌کردم اگر به او روی خوش نشان ندهم به زودی خودش خسته شده و منصرف می‌شود، به زندگی‌ام در آن خانه ادامه دادم اما انگار مرد جوان سمج‌تر از آنی بود که بشود دست به سرش کرد.

او هر روز به بهانه‌های مختلف مزاحم‌ من می‌شد و ابراز علاقه می‌کرد، اما هر بار با جواب سرد من روبه‌رو می‌شد.

این اواخر احساس می‌کردم که او خیلی عصبی شده است، حتی چند بار تهدید کرد اگر به خواسته او تن ندهم بدجوری ضرر می‌کنم اما من تهدیدهایش را زیاد جدی نمی‌گرفتم.

تا اینکه آن شب تلخ و سیاه رسید. از اول شب احساس وحشت عجیبی داشتم، زن صاحبخانه و همسایه طبقه دوم - که او هم مثل من یک دانشجوی شهرستانی بود - در خانه نبودند و من در آپارتمان تنها بودم، خانه خیلی سوت و کور بود... با اینکه کسی در آپارتمان نبود اما چندین بار صدای پای مردی را شنیدم، شاید شاهرخ بود یا یکی از اقوام آنها، اما چرا دائم از پله‌ها پایین و بالا می‌رفت؟

این سؤالی بود که جوابی برایش نداشتم. کمی تلویزیون نگاه کردم و بعد رفتم که بخوابم. تازه برق‌ها را خاموش کرده بودم که زنگ در به صدا درآمد، با تعجب و ترس به سمت دررفتم.

- کیه؟

- من شاهرخم، چند لحظه در را باز کنید، کار دارم.

دستپاچه شده بودم، چه اتفاقی افتاده، بدون آنکه بدانم دارم چه کار می‌کنم در را باز کردم.

شاهرخ پشت در ایستاده بود، سرش را پایین انداخت.

- خانم من به شما علاقه‌مند هستم، این را می‌فهمید؟

- بله، اما من به شما علاقه‌مند نیستم، این را می‌فهمید؟

هنوز آخرین جمله از دهانم خارج نشده بود که شاهرخ با یک حرکت سریع وارد خانه شد، وحشتزده نگاهش کردم اما او که با انگیزه شیطانی قدم به خانه‌ام گذاشته بود، قبل از آنکه حتی بتوانم فریاد بزنم خودش را به من رساند و با تهدید از من خواست ساکت بمانم وگرنه بلایی سرم می‌آورد.

شوکه شده بودم، باورم نمی‌شد که او بخواهد این کار را بکند، نگاهش کردم، مثل یک حیوان وحشی شده بود، با تهدید دست و پایم را بست و شروع به آزار و اذیتم کرد، وحشت حتی نای فریاد زدن را هم از من گرفته بود.

وقتی که او از خانه رفت، ساعت‌ها بهبدبختی‌ای که سرم آمده بود، گریستم. تصمیم گرفتم صبح به اداره پلیس بروم و از این جوان سیاه‌دل شکایت کنم اما در همین افکار بودم که ناگهان بار دیگر صدای شاهرخ را از پشت در شنیدم.

- خانم کوچولو، فکر شکایت را از سرت بیرون کن، در تمام خانه دوربین مخفی کار گذاشته شده و از صحنه‌ها فیلم‌برداری شده.

 اگر بخواهی شکایت کنی، فیلم را می‌فرستم شهرتان یا می‌گذارم در اینترنت، آن وقت برای خانم دکتر آبرویی نمی‌ماند، مگر نه؟

انگار دنیا یکباره روی سرم خراب شد. ترس و وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود، اگر خانواده‌ام ماجرا را می‌فهمیدند چه اتفاقی می‌افتاد.

آن شب سیاه‌ترین شب زندگی‌ام بود، تا صبح انگار یک عمر طول کشید، تصمیم خودم را گرفتم. باید به اداره پلیس می‌رفتم و شکایت می‌کردم اما اگر شاهرخ راست گفته بود چه؟ پس باید اول مطمئن می‌شدم که او بلوف زده و بعد شکایت می‌کردم.

ساعت 7صبح بود که صدای در آمد، صدای در انگار وحشتناک‌ترین صدایی بود که در تمام دنیا وجود داشت.

- کیه؟

- خانم دکتر فیلم دیشب را برایتان آورده‌ام تا ببینید که دروغ نمی‌گویم و فکر شکایت از سرتان بیفتد.

مثل جن‌زده‌ها در را باز کردم، یک سی‌دی پشت در بود، سی‌دی را برداشتم و داخل دستگاه گذاشتم، باورم نمی‌شد.

از آن روز تیره‌بختی من شروع شد، شاهرخ که فهمیده بود از ترس آبرویم حاضر به شکایت نیستم، هر چند وقت یک بار با تهدید به توزیع فیلم از من اخاذی می‌کرد و در مدت چند ماه نزدیک به 2میلیون تومان از من گرفت.

خسته شده بودم، دیگر به خاطر آزارهای این موجود کثیف به آخر خط رسیده بودم، تصمیم گرفتم تا از خانه مادر شاهرخ بروم؛ به جایی که او دیگر دستش به من نرسد.

بنابراین از شراره، دختر عمویم- که او هم در تهران بود - خواستم کمکم کند تا وسایلم را خیلی سریع جمع کنم و از آنجا بروم.

اما تازه وسایل‌مان را جمع کرده بودیم که سر و کله شاهرخ پیدا شد و با تهدید گفت که حق ندارم از آنجا بروم، وقتی گفتم دیگر از او نمی‌ترسم و می‌خواهم همه چیز تمام شود، او شراره را به زور به زیرزمین خانه برد و در آنجا تمام عکس‌ها و فیلم‌هایی را که با دوربین مخفی از من گرفته بود، به او نشان داد.

شراره همه چیز را فهمیده و وقتی که اعتراض کرده بود، شاهرخ او را هم به‌شدت کتک زده بود. دیوانه شدم، جیغ کشیدم و تمام حرف‌هایی را که در این مدت در گلویم مانده بود، فریاد زدم؛ گفتم حالا که کار به اینجا کشیده، همه چیز را به پلیس می‌گویم.

اما او یکباره به من حمله‌ور شده و مرا به باد کتک گرفت و گفت که تمام فیلم‌ها را در شهر تکثیر می‌کند اما من تصمیم خودم را گرفته‌ بودم، حالا هم از شما می‌خواهم او را دستگیر کنید».

عملیاتی برای دستگیری روباه

«اقدامات اطلاعاتی درباره شاهرخ انجام و تحقیق شود که آیا اظهارات دختر جوان صحت دارد و در صورت صحت، شاهرخ دستگیر شود». این دستوری بود که بازپرس شعبه دوم دادسرای ارشاد برای ماموران ویژه پایگاه چهارم امنیت تهران نوشت.

با این دستور، عملیات پلیسی برای شناسایی مرد جوان آغاز شد و هنگامی که کارآگاهان پلیس در تحقیقات خود دریافتند مرد جوان دست به آزار و اذیت دختران دیگری نیز زده است، وی را در یک عملیات ضربتی به محاصره درآوردند.

با ورود ماموران به خانه مرد جوان، آنها در بازرسی خانه به سی‌دی‌های مستهجنی برخوردند که در آن از رابطه کثیف شاهرخ و چند جوان دیگر با دختران جوان فیلم‌برداری شده بود.

آنها همچنین دفترچه یادداشتی را پیدا کردند که در داخل آن کلکسیونی از موهای دختران همراه اسامی آنها وجود داشت.

با این اطلاعات، او در پایگاه پلیس امنیت تهران تحت بازجویی قرار گرفت و در این بازجویی‌ها بود که لب به اعتراف گشود و به تشکیل باندی با 5نفر دیگر از دوستانش - که آنها هم از خانواده‌های متمول بودند - اعتراف کرد.

او گفت که من و اعضای باند بعد از آشنایی با دختران جوان - که اکثرا دانشجویان شهرستانی بودند - آنها را به بهانه‌ای به خانه‌های مجردی - که در آنجا از قبل دوربین‌های مداربسته و مخفی کار گذاشته بودیم- می‌کشاندیم و در آنجا از رابطه شیطانی با آنها فیلم‌برداری می‌کردیم و سپس با این فیلم‌ها دست به اخاذی از آنها می‌زدیم.

او در ادامه اعترافات کثیفش گفت: «من علاوه بر این، سوئیت‌های آپارتمانی‌ای را که متعلق به خانواده‌ام بود، به دختران دانشجوی شهرستانی اجاره می‌دادم و با توجه به آنکه داخل خانه دوربین مداربسته کار گذاشته شده بود، از آنها فیلم‌برداری کرده و سپس با این فیلم‌ها آنها را وادار به ارتباط می‌کردم.

بعد از این رابطه هم قسمتی از موهای دختران جوان را به‌عنوان یادگاری نگه می‌داشتم که کلکسیونی هم از آنها تهیه کرده بودم».

با اعترافات مرد جوان و همدستان‌اش در حالی که تعداد شاکیان به 10نفر رسیده بود، تحقیقات برای شناسایی دیگر دختران فریب خورده آغاز شد.

کد خبر 34360

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز