کاریکاتور هم یکی از هنرهایی است که کاملاً به خلاقیت بستگی دارد.
«کامبیز درمبخش» از نوجوانی کشیدن کاریکاتور را بهصورت حرفهای شروع کرده است و الآن بیش از 60 سال است که این کار را ادامه میدهد. او که همین امسال پنج نمایشگاه انفرادی دارد و با نشریات گوناگوني همكاري ميكند، هفتهنامهي دوچرخه را هم میشناسد و پيش از اين، بعضي از آثارش را براي چاپ در صفحهي اول در اختيار اين نشريه قرار داده است.
در یک روز پاييزي، در کافهاي پاي صحبتهاي اين هنرمند با تجربه مينشينیم. همان وقت هم قلمي در دست دارد و تعدادی ورق سفید زیر دست، که روی آنها طرحهایی کشیده است.
- بهخاطر داريد اولینبار در كدام نشريه کاریکاتورهايتان چاپ شد؟
اولین کاریکاتور من در ماهنامهي ارتش چاپ شد که پدرم سردبیر آن بود. اثري كه در آن دو تا گروهبان بودند. درجهي گروهبان ارتشی سهتا علامت 8 و درجهي گروهبان شهربانی سهتا علامت 7 داشت و هرچند هردو گروهبان بودند، گروهبان ارتشی میگفت چون من سهتا 8 دارم و تو سهتا 7، پس تو باید به من احترام بگذاری! اولین کاریکاتور خاطرهي خوبی داشت، چون هم اسمم همراه آن چاپ شد و هم بابتش پول گرفتم.
كاريكاتور بعديام دربارهي یک شخصیت رایج در آن زمان بود که ژیگولو نام داشت و در کاریکاتورهای دیگر هم دیده میشد. نمادی از مردهای جوانی بود که دنبال مدهای عجیب و غریب هستند.
آنموقع یک مدلِ مو مد شده بود که از جلوی سر بالا میآمد. چون موهاي یک بازیگر آمریکایی به اسم «کورنل وایت» این شکلي بود، این مدل مو هم به اسم کورنلی معروف شد.
پسرها شبها موهایشان را با دستمال میبستند تا همانطور سربالا بماند. من یک ماشین فولکسواگن کشیدم که راننده موهايش را مدل کورنلی درست کرده و موهایش آنقدر بلند بود که پنجرهي سقف را باز کرده و آنها را بیرون گذاشته بود.
بعد برای اینکه باد موهایش را به هم نریزد با یک نخ آنها را به آنتن بسته بود. این کاریکاتور در مجلهي اطلاعات هفتگی چاپ
شد.
- از چه سنی بهطور جدي، كار نقاشي و کاریکاتور را شروع کردید؟
از 11، 12سالگی نقاشی میکشیدم و نقاشیهایم را میفروختم. آن موقع گردشگرها عکسهایی که زندگی در ایران را نشان میداد میخریدند. این نقاشیها مشتریهای دیگری هم داشت؛ كساني که نقاشیهایي شبیه مینیاتور یا تختجمشید و تصاویري از اين قبيل میخواستند.
اتفاقاً یک نقاش ارمنی بود که از مردم عادی و زندگی روزمرهشان، نقاشی میکشید. نقاشيهايي از مردم توي بازار؛ مانند مردی که قالیچهای روی دوشش گذاشته بود، پیرزنی که مرغ و خروس داشت یا جگرکیاي که منقلش را باد میزد. من هم كشيدن این تصاویر را یاد گرفته بودم و از روی هر کدام 50 تا عین هم میکشیدم.
- كشيدن اين تعداد نقاشي سخت نبود؟
راستش را بخواهید رج میزدم. یکبار رنگ آبی درست میکردم و 50 پیراهن را رنگ میکردم، بعد 50 کلاه را رنگ قهوهای میزدم و.... یاد گرفته بودم چهطور در تعداد زیاد نقاشی کنم. هر کدام را پنج تومان به مغازهدارها میفروختم که خب آنها با قيمت خیلی بالاتري به مشتریها میفروختند.
- هر روز طرح میکشید؟
بله، هر روز و همیشه کاغذ و قلم همراهم دارم. اگر نداشته باشم، میروم و از نزدیکترین جایی که میشود میخرم.
- بعضی از هنرمندها گاهی دچار نوعی افسردگی میشوند و کار را برای مدتی رها میکنند و منتظر میمانند دوباره حالشان خوب شود. برای شما این اتفاق نمیافتد؟
افسردگی و کار نکردن خطرناکترین چیز برای هنرمندها در تمام رشتهها است. اگر بهترین گیتاریست هم مدتی کارنکند دستش دیگر آمادهي گرفتن سیمها نیست و باید مدتی تمرین کند تا به شرایط قبلی برگردد.
من از همان جوانی فهمیدم که نمیتوانم کارِ کارمندی را انتخاب کنم، اما همین کار کاریکاتور را دائم ادامه دادم و هیچوقت قطعش نکردم. همین هم باعث شده است که در 75 سالگی موقع کشیدن خطهای کاریکاتور دستم نمیلرزد.
- چهطور میشود برای مدت طولانی خلاق باقیماند و باز هم ایدهي تازه داشت؟
خلاقیت به تداوم کار بستگی دارد. خلاقیت بعداً به وجود نمیآید؛ آدمها خلاق به دنیا میآیند.
يعني خلاقيت در وجود بعضی هست و در وجود بعضی دیگر نیست؛ مثل موتزارت یا پیکاسو. تعدادی آدم خوششانس هم هستند که میتوانند خلاقیت خود را با دیگران تقسیم کنند. حیف است که برای خودشان نگه دارند.
بعضی وقتها هم نشاندادن خلاقیت خرج دارد؛ مثل کسی که میخواهد کار سینما انجام دهد، ولی کاری که من انجام میدهم فقط قلم و کاغذ و حداکثر مقداری رنگ و قلممو لازم دارد که ابزار سادهای برای هنر است.
كودكي كامبيز درمبخش
- میشود این خلاقیت را به دیگران هم یاد داد؟
خلاقیت یاددادنی نیست، یاد گرفتنی است. نباید ناامید شد و باید به کوشش ادامه داد. در همین رشتهي کاریکاتور، پرورش خلاقیت فرمولهایی دارد که من به مرور زمان آنها را یادگرفتهام و در کارگاهها به کسانی که میخواهند بیاموزند یاد میدهم، اما اینکه چهقدر از آنها استفاده کنند و یاد بگیرند به خودشان بستگی دارد.
الآن جوانهایی هستند که استعداد زیادی دارند و از نظر تکنیکی دستشان خیلی ماهر است. در حال حاضر در ایران هزار کاریکاتوریست داریم که 10نفرشان در سطح بینالمللی مطرحند.
- اینکه از كودكی آموزش دیده باشند چهقدر مهم است؟
بعضی از آموزشها خلاقیت را میکُشد؛ مخصوصاً در سن پایین. بچههایی هستند که خیلی خوب نقاشی میکنند یا کاردستی درست میکنند، اما پدر و مادر دنبال استادی میگردند که به او آموزش رسمی بدهد، ولی آن استاد، بچه را شکل خودش میکند.
در نتیجه بچه کارهای خودش را کنار میگذارد و دچار سردرگمی میشود. خلاقیتی که داشت هم در قالبهای دیگر محدود میشود. البته اگر به سن بالا برسد میتواند استاد داشته باشد.
الآن که رسانههای الکترونیکی و اینترنتی اينقدر زیاد شدهاند، میشود از همین راه اطلاعات و آموزشهای زیادی بهدست آورد. گاهی تمام چیزهایی که قبلاً یک استاد در مدت یک سال به شاگردانش یاد میداد در یک ماه یا کمتر به دست میآید.
وقتی میشود اینهمه آموزش را از راه اینترنت دریافت کرد، دیگر لازم نیست وقت و هزینه صرف کلاسهای آموزشی کرد. خود من در 16سالگی کاریکاتورهایم در روزنامهها چاپ میشد ولی گفتند که باید آموزش رسمی ببینی.
من هم به هنرستان هنرهای زیبا رفتم. بعد آنجا به مدت یک سال میگفتند که باید از کوزه و بطری و لیوان طرح بکشیم و سایه بزنیم. البته این روش فقط مخصوص ایران نیست و در تمام دنیا نقاشی را به همین روش آموزش میدهند.
یک بار طرحی با همین موضوع کشیدم که در آن درون ذهن یک بچه، سیمهای رنگی شاد و درهم پیچیدهای قرار داشت و در مقابل درون ذهن بزرگترها سیمهای زنگ زده بود. بچهها امروز وارد دنیای جدیدی شدهاند و آگاهی زیادی از جهان دارند.
عكسها: مهبد فروزان
- این شخصیتی که در بیشتر کاریکاتورهای شما حضور دارد و دماغش هم خیلی بزرگ است، اسم هم دارد؟
اسم نداشت، اما از مدتی قبل اسمش را گذاشتهام عمو کامبیز. خیلی از هنرمندها در آثارشان نشانههایی دارند که مثل امضاي آنها است. مثل سبیل و لباسهای چارلی چاپلین که نشانهي او بود.
- ایدهها را چهطور به نتیجه میرسانید؟
گاهی وقتها ایدهها را کاملاً میکشم و کار را تمام میکنم. گاهی هم یک «پیشطرح» میکشم و نگه میدارم تا موقعی که دوباره سراغش بروم. گاهی هم توی ذهن میماند.
جالب اینکه گاهی یک ایدهي خیلی خوب دارم، ولی وقتی پیادهاش میکنم میبینم زیاد هم چیز خوبی نشد. ایدهها دائم بهوجود میآیند، حتی توی خواب هم ممکن است یک ایده به سراغ شما بیاید.
- در میان جایزههایی که گرفتهاید کدامیک برايتان ارزشمندتر است؟
بهترین جایزهای که گرفتهام جایزهي روزنامهي«یوميوری شیمبون» ژاپن در سال 1988 بود. یوميوری شیمبون که الآن هم چاپ میشود، آن موقع 18 میلیون نسخه تیراژ داشت.
کاریکاتور من تصویر یک نفر بود که ساعتش را به جای اینکه دور مچ دستش بسته شده باشد دور دو تا دستش پیچیده و او را اسیر کرده بود.
طرح جلد ويژهنامهي 9 سالگي دوچرخه
- این برای ژاپنیها که بهدقیق بودن و رعایتکردن زمان مقیدند، خیلی جالب بوده است؟
بله، شاید در جای دیگر اينقدر مورد توجه قرار نمیگرفت. از جمله در ایران که مغازهدارها تازه ساعت 9 صبح به زور کرکرهي مغازه را بالا میزنند و روی شیشه هم نوشتهاند از 12 تا یک تعطیل است، ولی 12 تعطیل میکنند تا چهار!
- شما در سالهای 1330 هنرمندان و روزنامهنگاران بزرگ ایرانی را میشناختید. درست است که در آن سالها هر هنرمند معروفی کافهای بهعنوان پاتوق داشت و همیشه میشد آنها را روی صندلی ثابتی که در کافهها داشتند پیدا کرد؟ چرا الآن اینطور نیست؟
بله، کافهها محل رفتوآمد هنرمندها و کسانی بود که با آنها کار داشتند. البته تعداد کسانی که هنرمند بودند یا ادعای هنر داشتند کم بود. حالا اگر همه بخواهند به کافهها بیایند صندلی کم میآید!
- با رایانه و دنیای مجازی چهقدر ارتباط دارید؟
با رایانه نمیتوانم کار کنم و هنوز کار با قلم و کاغذ را ترجیح میدهم. صفحههای مجازی را هم دوستانم اداره میکنند، ولی بعضیها را هم اصلاً نمیشناسم. مثلاً یک صفحه که چهارهزار دنبالکننده هم دارد و نمیدانم دست چه كسي است.
- برای نوجوانهای علاقهمند به کاریکاتور مطبوعاتی، چه توصیهای دارید؟
نباید از الآن بهعنوان یک شغل به آن نگاه کنند، زیرا بازارِ کار زیادی ندارد؛ مخصوصاً توی روزنامهها که الآن فروششان خیلی کم شده است. من با نشریات خارجی هم کار میکنم و میبینم که حتی فروش روزنامههای خارجی هم کاهش پيدا كرده است.
ديگر اینکه بعد از یک سال طرح کشیدن، زود به فکر چاپکردن كتاب نیفتند. من در دوران جوانی و زمانی که بهعنوان کاریکاتوریست شناخته شده بودم، تصمیم گرفتم کتاب آثارم را چاپ کنم، ولی 11 سال طول کشید تا این کار بهنتیجه برسد.
- بهارستان مركز علم و هنر بود
من متولد 1321 هستم. دوران کودکی در تهران زندگی میکردیم و به مدرسهي امیراتابک در بهارستان ميرفتم که در نزدیکی خانهي ما بود. دورهي متوسطه را هم در دبیرستان ادیب به پایان رساندم. در آن زمان بهارستان به نوعی مرکز علم و هنر ایران بود و میشد آدمهای مشهور را هر روز در خیابان ببینی.
خانهي ما در خیابان چراغ برق بود که به وزارت فرهنگ نزدیک بود. من هرروز از پشتبام خانهمان ساختمان وزارت فرهنگ را میدیدم با آن چنار بزرگ و جغدهایش. حتی کوهها را هم به سادگی میشد دید، برف روی کوهها هم قابل مشاهده بود.
پس از دبیرستان وارد هنرستان هنرهای زیبا شدم. در آن دوران بود که در مجلات معتبر، آثارم چاپ میشد و حقوق خوبی هم داشتم. آن زمان تعداد کاریکاتوریستهای حرفهای از پنج، شش نفر بیشتر نبودند.
بعد از گرفتن دیپلم نقاشی تصمیم به مهاجرت گرفتم و همراه دوستم با اتوبوس به آلمان رفتم که تا آنجا یک هفته در راه بودیم. برای اينکه زبان بلد نبودم با خودم حدود 200 کاریکاتور بدونشرح بردم تا بتوانم آنجا کار کنم. کاریکاتورهای بدون شرح دیگر حد و مرز نمیشناخت.
به این ترتیب وارد مجلات آلمان شدم و در 17، 18 سالگی در بهترین مجلات دنیا کار میکردم. ولی بهخاطر اینکه خدمت سربازی نرفته بودم، سفارت پاسپورتم [گذرنامهام] را تمدید نکرد و ناچار شدم به ایران برگردم. از سوی دیگر در مدت اقامت در آلمان با همسرم آشنا شدم و با او به ایران برگشتم.
پس از 17سال با خانوادهام که در این مدت خانوادهي مادری خود را ندیده بودند به آلمان رفتم. تا قبل از انقلاب من با روزنامهها و مجلههای «آیندگان»، «کیهان» و «زن روز» همکاری میکردم.
بار دومی که به آلمان رفتم 22 سال آنجا ماندم. پس از 22 سال به این نتیجه رسیدم که هنرمند باید در وطنش باشد تا بتواند دربارهي آن بنویسد یا انتقاد کند. این بود که برگشتم و تا امروز مشغول کار هستم.
نظر شما