همان طاقچهها؛ همان قاب چوبي و كهنه در كه به حياط آرام و ساكت باز ميشد: همان نور رازآميز غروب كه اگر زنده بودند وسوسهشان ميكرد نزديك پنجره بروند و درختها را تماشا كنند.
روي ديوار اتاقهايشان، آدمهاي بيپروايي كه فكر ميكردند جاودانه هستند يادگاري نوشته بودند. نامهاي تكراريشان روي سفيدي گچ و زير نور رنگي، وصله ناجور بود. خطوط زشت و سياه تنها چيزي بود كه ميان آرامش و سكوت، توي ذوق ميزد.
آنجا، در آرامگاه، همهچيز مثل خانهاي بود كه پيش از اين تركش كرده بودند. ادامه داستان زندگيشان در پرواز آرام ذرات غبار روايت ميشد؛ در رنگينكمان روي ديوار؛ در نامهايي كه روي سنگهاي مرمر ضخيم جا مانده بود. همهچيزهايي را كه در فاصله دو تاريخ حكاكي شده، ناگفته مانده بود، خانه تعريف ميكرد.
ميگفت كه بارها پنجرهاي شبيه همين پنجره را باز كردهاند. در كنار همين درهاي چوبي مكث كردهاند. از كنار گلهاي كاشي گذشتهاند و رو در روي همين آفتاب نارنجي دمغروب به اندوه روزي كه ديگر نباشند، فكر كردهاند.آنها در خانهشان بودند. به مقصد رسيده بودند. آواره ما بوديم كه برگشتيم.
نظر شما