که با سخنرانی دکتر اصغر دادبه چهارشنبه ۲۶ آبان در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.
دادبه سخنانش را چنین آغاز کرد: ماجرایی که بر خاقانی اثر داشت، از قرن پنجم آغاز شد. حکومت سامانیان که یک دورهی بالنسبه طلایی بود، ورود یونان و همچنین ورود ایران که قبلاً اتفاق افتاده بود، در قرن چهارم تحقق پیدا کرد. از نیمهی دوم قرن دوم تا نیمهی دوم قرن چهارم بنا بر قول مشهور عصر ترجمه است. همهی اینها دستبهدست هم داد و آن فرهنگ شکوهمند پدید آمد. قرنهای پنجم و ششم، دو چهره دارد: یک چهرهی مثبت آن استمرار و تکمیل دانشهایی بود که در قرن سوم و مخصوصاً قرن چهارم پدید آمد. آدمهای مهمی هم مثل غزالی ظهور کردند؛ اما چهرهای منفی هم داشت: آن فضای بالنسبه بازی که تا قرن چهارم به وجود آمده بود تغییر کرد و آزاد فکری نسبی که لازمهی خردمندی و تفلسف بود، جای خود را به ایدئولوژی داد. در این دوره، غزالی سپهسالاری بود که علیه تفکر آزاد عمل میکرد. کسی نمیگوید غزالی دانشمند نبود. بسیار هم دانشمند بود. اما این را هم میگفت که میخواهم حساب فلسفه را برسم! و برای اینکه نگویند فلسفه نمیدانم «مقاصد الفلاسفه» را نوشتم تا نشان بدهم فلسفه را خوب بلد هستم. راست هم میگفت. یعنی اگر بخواهید فلسفهی مشایی را بخوانید کتاب «مقاصد الفلاسفه»ی غزالی هزار بار از کتابهای خود ابن سینا و فارابی مفیدتر است.
- تفاوت نگاه فلسفی و عقلانی در غزالی و فخر رازی
دادبه افزود: غزالی بدون حشو و زوائد یک دوره فلسفهی عقلانی ـ استدلالی ـ مشایی را در آن کتاب آورده است. بعد میگوید «تهافت الفلاسفه» را نوشتم تا فلسفه را بکوبم. این کار او با شیوهی فخر رازی فرق داشت. فخر رازی هم مثل غزالی درد دین داشت و متدین بود، اما یک جا را نشان بدهید که کسی را تکفیر کرده باشد؛ در حالیکه غزالی در «تهافت الفلاسفه» در سه مورد فلاسفه را تکفیر کرده و آنها را در هفده مورد بدعتگزار دانسته است. غزالی در مسألهی معاد جسمانی، در مسألهی علم خدا و قِدَم عالم، فلاسفه را تکفیر کرده است. درست است که غزالی فلسفه میدانست، آن را باور نکرده بود در حالیکه فلسفه جزیی از وجود فخر رازی بود. این است تفاوت غزالی و فخر رازی. فخر رازی شک میکرد و آنقدر انصاف داشت که در آخرهای عمر دربارهی یکی از سخنان شاگردش بگوید که «تو درست میگویی و من تا حالا جور دیگری فکر میکردم. میترسم در تمام موارد دیگر هم اشتباه کرده باشم!» اگر کسی را دیدید که این قدر انصاف داشته باشد که بگوید اشتباه کردم و شاگردم درست میگوید بدانید که او از فکر فلسفی بهره بُرده و نگاه فلسفی و عقلانی دارد.
وی یادآور شد: در قرن پنجم آن تسامح و تساهلی که در فکر فلسفی بود بهتدریج از بین رفت؛ اما در عرفان ِ عشق استمرار پیدا کرد. در تفکر فلسفی کسی با دیگری مخالفتی ندارد. خود حکمای ما میگویند که تفکر فلسفی غیر مقید است. معنایش این نیست که ضد دین است، معنایش این است که مستقل است. متفکر فلسفی، قید ندارد و برای او حرکت عقلانی و احکام عقل مهم است؛ اما ایدئولوژی مقید است. میدانید که قدیمیها به ایدئولوژی میگفتند کلام. علم کلام استدلال مقید است. یعنی متکلم از پیش اصولی را پذیرفته و حالا با امکانات فلسفی از آن دفاع میکند. علم کلام را هم که تقسیم کردند به کلام اشعری و کلام معتزلی، در واقع کلام، اشعری است؛ کلام معتزلی فلسفی است. به همین دلیل در بسیاری جاها وقتی میگویند کلام، مقصودشان مکتب اشعری است. کسی مثل فخر رازی با وجود اینکه اسمش به ظاهر متکلم اشعری است، فکر فلسفی دارد و شکی را که لازمهی فلسفیت است و آزاد فکری و تسامحی را که لازمهی آن است، دارد؛ اما غزالی ندارد. آن جهانبینیهای شهودی هم که معتقدند از طریق تزکیهی باطن باید به حقیقت رسید، جریانی مبتنی بر زهد است که به آن تصوف زاهدانه میگویند. این دقیقاً کلام شهودی است. یعنی شبیه علم کلام است منتهی با متدولوژی ویژهی خودش. اما عرفان ِعشق که مولوی از سردمداران آن است، دقیقاً خصلت فلسفی دارد.
او تصریح کرد: چهرهی مثبت قرن پنجم و ششم گسترش علوم است. علومی که پدید آمده بود در این دوره توضیح داده شد. گاهی هم حرف تازهای میگفتند و در شرح و بسط آن تلاش میکردند. اصلاً در دورههایی که دورهی افول است کاری که صورت میگیرد شرح و حاشیهنویسی و به قول معروف «اقول»ها است. یعنی وقتی که ابتکار نیست مجبورند حرفهای مبتکران را توضیح بدهند. به هر حال، در قرن پنجم و ششم چیزکهایی هست ولی دیگر آن دورهی طلایی نیست. آن چهرهی منفی این بود که آزاد فکری جای خود را به فکر مقید داد. در همین دوره، غزالی قدرت عجیبی داشت و حیرتانگیز بود. «المنقذ من الضلال» را هم که میخوانید باز با اینکه در آن حرکت عاشقانه میبینید، محدودیت هم هست. غزالی شک میکند اما شکی است که بلافاصله جلویش را میگیرد و به راهی میرود که راه فخر رازی نیست. باز تأکید میکنم که غزالی در گسترش دانش حیرتانگیز است. آن قدر اثر داشت که بعد از او در کل جهان اسلام خیلی درگیری فلسفی دیده نشد، جز در ایران که به برکت حکمت اشراقی و عرفانی که داشتیم، جریانها متعدد شد.
- تأثیر حیرتانگیز کافیالدین عمر بر خاقانی
دادبه افزود: حالا برگردم به آن حرفی که قبلاً گفته بودم؛ یعنی: بیفلسفه، هرگز. آنجا که خاقانی میگوید: «فلسفه فلْس دان و شعر شعیر»، دنبال قطعهاش را هم که میخوانید میبینید حرفش این است که فلسفه و شعر بیخود است؛ اما به همان نسبتی که نتیجهی شعار «شعر شعیر» است توقف شاعری بود، فلس دانستن فلسفه هم همین نتیجه را داشت. به یاد داشته باشید که اتفاقی که در دورهی خاقانی و دورههای قبل و بعد او افتاد جایگزینی تفکر مقید به جای تفکر آزاد بود. اما ببینید که خاقانی شاگرد کیست؟ بیشترین افتخار خاقانی به شاگردی عمویش کافیالدین عمر بوده است. توصیفی هم که از او میکند چنین است: فیلسوف، حکیم و ریاضیدان. چند سوکنامه هم دارد که تأثیر حیرتانگیز این عمو را بر خاقانی نشان میدهد. از جمله در یکی از این سوکنامهها میگوید: «گر به قدر سوزش دل چشم من بگریست/ دی بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی» که سوکنامهی عجیبی است. یا این بیتها را میآورد: «مقتدای حکمت و صدر زَمَن کز بعد او/ گر زمین را چشم بودی بر زَمَن بگریستی».
در یک قصیدهی دیگر کافیالدین عمر را «فیلسوف» خطاب میکند: «دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو/ چون از این و آن وجود عم نخواهی یافتن؛ فیلسوف اعظم و حِرْز اُمم کز روی وهم/ جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن؛ دفتر حکمت بر آتش نِه که او چون باد شد/ جام را بر سنگ زن چون جم نخواهی یافتن؛ چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد/ لیکن از پیران چُنو مُعْظم نخواهی یافتن». همهی اینها نشان میدهد که خاقانی نباید آن حرفها را دربارهی فلسفه میزد. اما دو جور عقل داریم: تا قرن چهارم عقل آزاد داشتیم که عقل فلسفی است و ابن سینا و ابوریحان نتیجهی آن بود؛ از آنجا بهبعد (از قرن پنجم به بعد) عقل به بند رفت.
- حکمتی که خاقانی از آن سخن میگوید
دادبه در پایان گفت: خاقانی بر «حکمت» تأکید میکند. یکی دو جا «فیلسوف» میگوید اما بیشتر حکمت را به کار میبرد. یکی از پیشنهادهایی که هانری کُربن میکرد این بود که به فلسفههایی که جنبهی عرفانی ـ شهودی یا ایمانی دارند، بگویید: حکمت. پیشتر گفتم که فلسفه و حکمت مترادف هم به کار رفتهاند؛ اما این پیشنهاد کُربن هم ابداع او نیست؛ چون میداند که این در متون هست و اینطور به کار بردهاند. آن حرف معروف ارسطو که میگوید: «اگر فیلسوفی باید کرد، فیلسوفی باید کرد و اگر فیلسوفی نباید کرد باز هم فیلسوفی باید کرد» معنایش این است که نمیتوانیم از فلسفه فرار کنیم. یا مخالف فلسفه هستیم یا موافق آن. در مخالفت هم باز باید فیلسوف باشیم. تمام کاری هم که غزالی در «تهافت الفلاسفه» کرده است یک حرکت فلسفی است. یاسپرس هم همین حرف را جور دیگر زده است. او میگوید: «آنهایی که با فلسفه مخالفت میکنند نادانسته خود بنایی برمیافرازند که فلسفه است». یعنی، با همهی اینهایی که عرض کردم، باید گفت: بی فلسفه هرگز. اینجا هم همین است و امکان ندارد که بیفلسفه باشیم.
خاقانی هم مگر میتواند حس فلسفی نداشته باشد؟ فقط اتفاقی که افتاده این است که جای جهانبینی عوض شده است. اما به یک نکتهی خیلی مهم هم باید توجه داشت؛ اینکه نوع و قالب سخن هم تعیینکننده است. «رندی» را وقتی در متون حِکمی و تعلیمی به کار میبرید منفی است، اما وقتی در غزل میآید کاملاً مثبت میشود. پس خود قالب تعیینکننده است. نظامی هم که آن همه موضوعات دلفریب را در مثنویهایش میگوید، وقتی او را مینشانید در هیأت یک متکلم، خشکتر از خودش، خودش میشود! حکمتی هم که خاقانی از آن سخن میگوید حکمت ایمانی و کلامی است. وقتی میگوید: «قفل اسطورهی ارسطو را/ بر در احسنالملل منهید» دقیقاً تئوریهای کلامی اشعری را عنوان میکند. به هر حال سخنم را با این عبارت پایان میبرم: به نظر من آن چیزی که کاملاً آشکار است تحولی است که به لحاظ جهانبینی به بار میآید. در نتیجه کسانی مثل نظامی و خاقانی در دورهای و جایی از تاریخ قرار میگیرند که به فکر آزاد حمله شده است. آنها هم که شاعر بودند و سخنگوی آن جریانات، همین کار را کردند.
نظر شما