سارا همینطوری به دنیا آمده، در روزهایی که هنوز غربالگری دوران بارداری وجود نداشت. خودش میگوید اگر آنروزها غربالگری بود من الآن اینجا نبودم. اما سارا زندگی را دوست دارد. او از روزهای ابری و بارانی لذت میبرد و به همان اندازه برف را هم دوست دارد.
* * *
مهمان سارا هستم! پای مصنوعی که از صبح کمک راهرفتن او بوده حالا برایش دردناک است؛ پای مصنوعی بدون حرکت در گوشهی اتاق ایستاده و سارا روی زانوهایش به سختی راه میرود پردههای اتاق را کنار میزند و بیرون میرود و برایم چای میآورد؛ به سختی و به آسانی!
با هم چای مینوشیم و دربارهی سرمای بیرون صحبت میکنیم. سارا 16ساله است و علوم انسانی را به بقیهی رشتههای درسی ترجیح میدهد. او میداند بسياري از معلولان در رشتههای ورزشی بسیار موفقاند اما خودش علاقهای به ورزش ندارد.
سارا به نقاشی علاقه دارد. یکبار هم کلاس طراحی رفته، اما کلاسرفتن برایش سخت است. میگوید: «من دوستان خوبی توي مدرسه دارم، اما ترجیح میدادم حتی توی خانه درس بخوانم و امتحان بدهم.» این کار برایش امكانپذير بود، اما مادر و پدر اصرار داشتند او از خانه بیرون برود و در مدرسه درس بخواند.
سارا میگوید: «آنها مشکلات مرا ندارند. نمیدانند زنگ تفریح از همان چند تا پلهی کوتاه حیاط بالا و پایین رفتن چهقدر سخت است؛ مخصوصاً وقتی همهی بچهها عجله دارند به حیاط برسند و تو مانع آنها هستي. خیلی وقتها با معاون مدرسه هماهنگ میکنم و زنگ تفریح توي کلاس میمانم.»
او میخواست به مدرسهی دیگری برود؛ مدرسهای که بچههایی شبیه خودش در آن درس ميخوانند، اما پدر و مادرش تصميم گرفتند که او به مدرسهای معمولی برود. سارا میگوید: «ناراضی نیستم. مدرسه، معلمها و دوستانم را دوست دارم و همیشه با خودم میگويم كه اگر اصرار پدر و مادرم نبود من توي این مدرسه درس نمیخواندم.»
* * *
سارا به مراکز بهزیستی و نگهداری معلولان هم رفته و اتفاقاً آنجا دوستان زیادی پیدا کرده است. یکی از دوستانش نابیناست و آنها درروز نخست آشناییشان مدتها با هم دربارهی رنگها صحبت کردند و البته دربارهی احساس دویدن!
سارا میگوید: «دوستم فاطمه، پاهای سالمی دارد، اما چون چشمهايش نمیبینند او هم نمیتواند بدود، اما حسهايش خیلی قویتر از حسهای من هستند و قدرت درکش خیلی بالاست.» آنها هرروز با هم تلفنی صحبت میکنند.
بین صحبتهای ما، فاطمه تماس میگیرد و صدای خندهی سارا در اتاق میپیچد. سارا از فاطمه بزرگتر است و حضور در اجتماع را خیلی دوست دارد. از سارا میخواهم گفتوگویش را ادامه بدهد و تماس را قطع نکند.
میگویم: «من منتظر میمانم.» و آنها گرم صحبت میشوند. دربارهی دوستهای مشترکشان صحبت میکنند و دنبال راهی برای کمککردن به آنها هستند. مثلاً ویلچر یکی از دوستانشان بسیار کهنه است و آنها در تدارک تهیهی یک ویلچر نو هستند.
آنها با اینکه دربارهی مشکلات جسمی و مالی دوستانشان صحبت میکنند، اما روحیهی بسیار خوبی دارند و بین حرفهایشان لطیفههایی هم برای هم تعریف میکنند و میخندند.
***
مادر سارا با انارهای دانه شده که بوی گلپر میدهد وارد اتاق میشود؛ انارهای سرخ و دانهدرشتی که در کاسههای سفالی آبیرنگ دانه شدهاند؛ مادر کنار ما مینشیند و شروع به صحبت میکند او نگران روحیهی ساراست!
سارا در خانه بودن را به هرچیز دیگری ترجیح میدهد و مادر این را دوست ندارد و میگوید: «البته سارا توي خانه نشسته اما فعالیتهای خودش را هم دارد.
او خيلي کتاب میخواند و به سینما علاقه دارد و همینطور که میبینید با دوستانش توي کار خیر هم فعال هستند. من دخترهای همسن او راتوي فامیل میبینم که غیر از مدرسه رفتن هیچ فعالیت دیگری ندارند. من از سارا راضی هستم، فقط دلم میخواهد بیشتر از خانه بیرون بیايد و...»
صحبت تلفني سارا تمام میشود، از من عذرخواهي ميكند و بعد رو به مادرش میگوید: «مامان آن پسر یادت است كه شنوایی نداشت و با اشاره حرف میزد؟ همان که توی حیاط همهاش میدوید یادت میآيد؟» مادر میپرسد: «کوچک بود؟»
سارا: «نه، فکر کنم 12 سالش بود یا بیشتر.»
به هر حال مادر او را بهخاطر نمیآورد و سارا میگوید: «ما فکر میکنیم او را میشود به تیمهای ملی نوجوانان معرفی کرد. فکر میکنیم كه استعدادش خوب است و میتواند آموزش ببیند و مدال بیاورد.»
مادر بالأخره آن پسر را میشناسد اسمش علیرضاست و از مادرش شنیده که علیرضا ورزش را خیلی جدی دنبال میکند.
انارهای دانهشده تمام میشوند و غروب زودهنگام پاییز میرسد. از خانهی سارا بیرون میآیم و در راه گاهی با پاهای سارا راه میروم، با چشمهای فاطمه میبینم و با عصای سفید راه میروم، روی یک ویلچر کهنه مینشینم و گاهی با اشاره حرف میزنم!
اما من هیچکدام از این تواناییها را ندارم، فقط میدانم خیلی از آنها با اینهمه توانایی در خانه هستند و دوست دارند از خانه بیرون بیایند...
نظر شما