اميرعلي دفتر ديکتهاش را جلوي پايش پهن کرده بود و کتاب فارسياش را لوله کرده بود و توي دست عرقکردهاش گرفته بود. منتظر بود دعواي پدر و مادرش تمام شود و يکي از آنها به او ديکته بگويد.
از ظهر که از مدرسه آمده بود تمام تکاليفش را انجام داده بود. فقط مانده بود ديکتهاش که هنوز نتوانسته بود بنويسد. تقصيري هم نداشت، چون کسي نبود که به او ديکته بگويد.
مادر اميرعلي که زني لاغر و قدبلند بود و صورتي دراز و کشيده داشت، با صدايي کلفت و بم از ته حلق جيغي کشيد و گفت: «حتماً باز دوباره رفتي پيش مادر جادوگرت که هنوز از راه نرسيده هي بهونه ميگيري. حتماً اون دوباره پُرت کرده.»
پدر اميرعلي که مردي خپل و قدکوتاه بود و صداي زير و نازكي داشت، داد زد: «اولاً که پيش مادرم نرفتم و تا الآن سر کار کوفتيام بودم و کار ميکردم. فهميدي؟ ثانياً، اگه مادر من جادوگره، مادر تو با اون هيکل گندهاش يه هيولاست. فهميدي؟ يه هيولا!»
مادر اميرعلي مثل سوسيس سرخکرده سرخ شد و دوباره از ته حلق جيغ کشيد: «مادر من هيولاست يا خواهر تو که جرثقيل صد تني هم نميتونه از جاش تکونش بده؟»
اميرعلي ياد مادرزري و عمهپري افتاد و خندهاش گرفت. نور زرد و سفيد لوستر چهارشاخه روي دفتر سفيد ديکتهاش افتاده بود و روي خطهاي خالياش بازي ميکرد. اميرعلي نگران، کتاب فارسي را به طرف پدر و مادرش دراز کرد. اگر ديکتهاش را نمينوشت، خانم معلم حتماً حتماً دعوايش ميکرد.
پنجرهي اتاق باز بود و باد خنکي پردهي گلدار را تکان ميداد. يکدفعه اميرعلي احساس کرد پرده کنار رفت و سايهاي از پنجرهي اتاق سُر خورد و پايين آمد. بعد صداي ترسناکي بلند شد که ميگفت: «کي بود من رو صدا کرد؟»
اميرعلي به طرف صدا چرخيد. هيولايي بزرگ و وحشتناک، که سري شبيه گراز داشت، آرامآرام به طرفش ميآمد. با هر قدمي که هيولا برميداشت تمام وسايل خانه بالا ميرفتند و پايين ميآمدند. هيولا از اميرعلي پرسيد: «ببينم، تو من رو صدا کردي؟»
اميرعلي سرش را بالا برد.
هيولا پرسيد: «پس کي بود؟»
اميرعلي کتاب فارسي لولهشده را به طرف پدر و مادرش گرفت. هيولا زبان سرخ و درازش را بيرون آورد و دور لبش را ليسيد و گفت: «آها!»
بعد از اميرعلي پرسيد: «ببينم پسرجون، تو خونهتون سس قرمز داريد؟»
اميرعلي سرش را تکان داد.
- ميري برام بياري؟
اميرعلي گفت: «اوهوم!» و باسرعت به آشپزخانه دويد و سس قرمز را آورد.
هيولا گفت: «حالا مثل يه بچهي خوب برو توي اتاقت.»
اميرعلي گفت: «ولي هنوز ديکتهام رو ننوشتم. اگه نبرم، خانم معلم دعوام ميکنه. تا حالا چند بار بهم تذکر داده.»
هيولا گفت: «تو برو، من کارم که تموم شد، خودم ميآم بهت ميگم. از فردا هم هر کاري داشتي به خودم بگو.»
اميرعلي گفت: «چشم.» و دفتر و کتابش را برداشت و به اتاقش رفت.
هيولا هم به طرف پدر و مادر اميرعلي رفت. آنها آنقدر سرگرم دعوا بودند که اصلاً هيولا را نديدند.
کمي بعد هيولا با لب و دهان سسي توي اتاق اميرعلي نشسته بود و به او ديکته ميگفت.
تصويرگري: فرينا فاضلزاد
نظر شما