- تب عشق
گردو هي گرم ميشد و عرق ميکرد و هي سرد ميشد و ميلرزيد.
کرم سبز گفت: «اين نشانههاي عشق است.»
کلاغ پير گفت: «اين نشانههاي حماقت است.»
گردو به تربچهي نقلي که توي باغچه زير آفتاب دراز کشيده بود نگاه کرد و گفت: «من ديگر طاقت ندارم.»
و خودش را از آن بالا پايين انداخت. درخت فرياد کشيد: «اين کار را نکن. هيچ تربچهاي ارزش اين فداکاري را ندارد.»
- خون عاشق
رقيب گردو يک سنگ بود. سنگ هم تربچه را ميخواست. سنگ وقتي پرش عاشقانهي گردو را ديد با خشم گفت: «مگر من ميگذارم.»
و خودش را با سرعت به زير درخت کشاند. گردو روي سنگ افتاد و شکست. خون گردو تربچه را سرخ کرد. قشنگي تربچه چند برابر شد.
- عروسي
عروسي بود. جيرجيرک ساز ميزد و آواز ميخواند. همه ميرقصيدند. کلاغ روي سنگ نشسته بود و چرت ميزد. سنگ به سنگيني کلاغ پير فکر ميکرد.
عروس هفت قلم آرايش کرده بود و توي يک پوستهي گردو نشسته بود. داماد هم که يک پيازچهي پير بود، پيرترين و پولدارترين پيازچهي باغچه، توي يک پوستهي گردوي ديگر نشسته بود و اخم کرده بود. چون فکر ميکرد بيشازاندازه براي اين عروسي خرج کرده است.
تصويرگري: فرينا فاضلزاد
نظر شما