ميپرسم: «كجا ميري؟» ميايستد، برميگردد و ميگويد:«كي اين موقع سال، تو اين سرما پا ميشه مياد تو ساحل. يخ زدم بابا». من اما عاشق سرماي زمستاني دريا هستم؛ عاشق اينكه بروم كنار دريا و هيچكسي نباشد جز من. راستش فكر ميكنم وقتي آدمها ناگهان دريا را تنها ميگذارند، دل دريا ميگيرد، غصه ميخورد، اصلا همين است كه دريا توفاني ميشود؛ ميزند خودش را به هر دري كه دوستدارانش برگردند پيشاش.
بلند ميشوم و پشت سر ميلاد حركت ميكنم. ميلاد داستان تعريف ميكند و ميگويد: 8-7 ساله بوده كه يك روز توي جمعيتي كنار ساحل گم ميشود. هر چه ميگردد و سر ميچرخاند، پدر و مادرش را پيدا نميكند. بعد خانمي را ميبيند كه چادرش شبيه چادر مادرش است. ميرود پر دامن زن را ميگيرد اما زن كه سر برميگرداند، ميفهمد مادرش نيست. ميلاد ميخندد و ميگويد: «شايد فكر كني ترسيدم يا غمگين شدم، نه. ترسم زياد نشد اصلا كم هم شد؛ چون فكر ميكردم هر كسي كه چادرش شبيه چادر مادرم باشد، يعني مادرم را ميشناسد». قهقهه ميزنم. ميلاد هم آرام ميخندد. تعريف ميكند و ميگويد: «بعد ناگهان يك كمپين براي پيدا كردن مادرم به راه افتاد. خانم چادري گفت: اين پسر مادرش رو گم كرده، ميگه چادرش شبيه چادر منه».
ميگفت به 5 دقيقه نكشيد كه مادرم پيدا شد. ميخندم و ميگويم: «تو پيدا شدي نه مادرت». ميخندد و ميگويد: «براي من مادرم پيدا شد، براي مادرم، من پيدا شدم و براي آن زن چادري هم مادرم پيدا شد. كاش هميشه اينقدر راحت آدمها دوباره پيدا شوند». نگاهش ميكنم و ميگويم: «فيلسوف شدي ميلاد». رسيده به در ماشين. در را باز ميكند اما نمينشيند، ميگويد: «دريا آدم را فيلسوف ميكند». به دريا نگاه ميكند، ميگويد: «مثل قرآن، مثل چهره مادرم». بعد ميزند زير گريه. در ماشين را ميبندد و برميگردد سمت دريا. ميدانم نام مادرش دريا بود، چيزي نميگويم. دنبالش حركت ميكنم به سمت ساحل. توي اين سرما، كفشاش را درميآورد، جورابش را هم درميآورد، شلوارش را كمي بالا ميزند و تا مچ پا ميرود توي آب و بعد دوباره شروع ميكند به گريه كردن. دستهايش را پياله ميكند و از دريا آب برميدارد ميزند بهصورتش. ميگويم: «سرما ميخوري پسر». چيزي نميگويد. نيم ساعت بعد در مسير بازگشت از دريا، شيشه را پايين داده و موهاي لختش توي باد زمستاني تاب ميخورد. ميگويد: «تو هر فصلي كنار دريا بودن لذت داره».
نظر شما