اگر زمينگير شدند پسرشان به آنها رسيدگي خواهد كرد و اگر ندار شدند، جيب پسرشان با جيب خودشان فرقي نخواهد داشت اما ديري نپاييد كه دختران بسياري همچون زينب قصه ما با تمام ظرافتهاي دخترانه، جاي پسرها را پر كردند و شدند سرپرست پدر و مادر؛ پدر و مادري كه همچون بچه، كوچك و ناتوان و دستشان كوتاه از زندگي شده است و در پيري زير پر و بال دختري كه خود با هزار درد دست به گريبان است، پناه گرفتهاند.
29سال دارم و 29سال است كه روي خوشي را در زندگي نديدهام. از همان بچگي طعم فقر را با تمام وجود احساس كردم. 7خواهر و برادر بوديم كه از همان خردسالي بايد براي سير كردن شكم خودمان كار ميكرديم. به درس خواندن علاقه داشتم و در رؤياهايم خود را معلم تصور ميكردم اما هيچگاه پايم به مدرسه باز نشد، پدرم كارگر بود و از عهده خرج و مخارجمان برنميآمد و ما بايد با كار در كارگاههاي فرشبافي كمك خرج پدر و مادرمان ميشديم.دوست داشتم دوام بياورم و اين وضعيت را تحمل كنم تا اگر نتوانسته بودم درس بخوانم و خوشبختي خود را در پس كتاب و دفتر مشق بيابم، در انتظار شاهزاده رؤياهايم بنشينم تا شايد با اسبي سپيد بيايد و من را از اين تاريكي رها كند اما از قديم گفتهاند فقر، فقر ميآورد و بچه يك آدم فقير هم در نهايت ناتوان خواهد ماند. من نيز پيش از آنكه بدانم چه شد به عقد پسر دايي مادرم درآمدم تا يك نان خور از ليست نانخورهاي خانه كم شود. تغييري در زندگي من ايجاد نشده بود و تنها بدبختيهايم اضافه شد. بيسوادي آدم را كور ميكند، انتخابم براي ازدواج اشتباه بود. در يك چشم برهمزدن دو بچه به بغل داشتم كه خوراك و پوشاكشان را طلب ميكردند و همسري بيمسئوليت كه دلخوشي و مواد را به ما ترجيح داده بود.
- كوچ اجباري
چادر به كمر بستم تا اگر خودم از بچگي دردكشيده بودم، مانع درد و غم فرزنداني شوم كه پدر داشتند اما بيپدرتر از بسياري يتيمان بودند. همه كار انجام ميدادم؛ تميز كردن خانههاي مردم، كار در مغازههاي ضايعات جمع كني، مجالس ترحيم و بچهداري مردم. خيلي زود كمرم خم شد اما بايد عادت ميكردم تا اينكه به خانه برادرم در مركز استان آمدم تا اگر پولي براي تفريح بچههايم نداشتم حداقل از اين طريق هوايي تازه كرده باشند. برادرم زماني كه وضعيتم را ديد از من خواست در شهرشان بمانم و از من و بچههايم مراقبت كند، به خيالم اوضاعمان بهتر خواهد شد و به همين دليل پيشنهادش را قبول كردم و بار و بنديل را بستم.
- آغاز آوارگي
بر خلاف تصورم آوارگيام آغاز شد، بعد از اينكه تصميم به كوچ گرفتم برادرم گفت: «برايت خانهاي پيدا ميكنم اما چشمام روي شماست و اجازه نميدهم كسي نگاه چپ به شما داشته باشد». براي اينكه تنها نمانم از مادرم كه صاحبخانه نيز آنها را جواب كرده بود، خواستم با من به اين شهر جديد بيايد. در اين بين نقش شوهرم همچون يك غريبه بود، بعد از اسبابكشي يكسري به ما زد و تا مدتها سراغي از ما نگرفت و ميگفت نميتوانم و نميخواهم از شما نگهداري كنم. نماند و رفت، بچهها بزرگتر شدند و بايد به مدرسه ميرفتند. پدر و مادرم زمينگير شدند، برادرهايم با همسرانشان سر نگهداري ما به مشكل برخوردند، پدر و مادرم را بيرون كردند و فهميدم كه بايد دوباره خودم مرد زندگيام شوم.كار در خانهها را آغاز كردم اما اجاره 50هزار توماني و خورد و خوراك اهل خانه و از طرفي درخواستهاي گاه و بيگاه شوهرم براي تأمينهزينه مواد تأمين نميشد. ماه به سر نرسيده اسبابم در كوچه بود. صاحبخانهها باور نميكردند شوهرم كارهاي نيست و تمام مسئوليت زندگي برعهده من است. تصميم به طلاق از همسري كه مدام در دنياي قرصهاي روانگردان سرگردان بود، گرفتم اما بازهم بيچارگيهايم تمامي نداشت.
- دلگير از حرفهاي مردم
بعد از طلاق بيشتر و بيشتر كار ميكردم، حالا نهتنها سرپرست بچههايم كه سرپرست پدر و مادر زمينگيرم شده بودم كه از درد آلزايمر، تنگي نفس، ديسك كمر و رماتيسم نفسهايشان بند آمده بود اما از دارو و درمان خبري نبود. از كميته امداد امام خميني(ره) خواستم تا كمك حالم باشد و شايد يك ريال بيشتر از قبل بتوانم به خانه ببرم اما حرفهاي بياساس و آبروبر مردم مجبورم ميكرد كه خانهنشين شوم.
تمام دارايي من در اين زندگي پر فراز و نشيب، حيا و آبرويم است كه آن را با هيچچيز حتي جانم معامله نميكنم. تصميم گرفتم با وسواس بيشتري خانههايي را كه براي كار ميرفتم، انتخاب كنم اما حرف مردم تمامي نداشت. سرانجام با يكي از كارگران ضايعات جمع كني كه خودم نيز گاهي در آنجا كار ميكردم، ازدواج كردم تا اسمش روي من و بچههايم باشد و از مشكلاتم بكاهد و از طرفي حرف مردم پشت سرم نباشد.
هرچند ازدواجم حرف و حديثها را كم كرد اما بر حجم مشكلاتم افزود. همسرم كار نميكند و هيچ دلسوزياي نسبت به بچههايم ندارد، مسئوليتشان را نميپذيرد و من در تأمين پوشاك و هزينههاي مدرسه آنها درماندهام. زماني كه بيمار ميشوند راهي ندارم جز اينكه منتظر بهبود خودبهخودشان باشم. بدون تغذيه به مدرسه ميروند و لباس مناسبي هم براي پوشيدن ندارند و مجبور به قرض از همسايهها ميشوم. داد و هوارهاي همسرم بر سر بچههايم دلم را ميآزارد. هنوز كتاب و دفترهايشان را خريداري نكردهام، وضعيت پدر و مادرم نيز بسيار اسفبار است، همسرهاي برادرم مانع از رسيدگي آنها ميشوند.
- بچههايي كه خيري نديدند
شبهاي بسياري بچههايم با شكم گرسنه ميخوابند. بچههايم نه از پدر خيري ديدند و نه از ناپدري. كاش كمكي پيدا ميكردم كه حداقل نيازهاي بچههايم را تأمين كنم. دنيا بدترينها را به حالشان روا داشته است. نميدانم پشيمان از اين ازدواج باشم يا نه. سقف خانه چكه ميكند و زمستان رسيده است، از جان بچههايم بيم دارم. تمام فاضلاب سرويس بهداشتي به سمت اتاقمان سرازير ميشود، نميدانم با اين مشكلات چگونه كنار بيايم و چاره حل آنها چيست.
از روزي كه بيماري اعصاب ناتوانم كند، ميترسم. پولي براي درمان ندارم، گاهي به قدري اوضاعم وخيم ميشود كه خودم را ميزنم. ميترسم اين وضعيت موجب شود تا بچههايم نيز از دستم در امان نباشند. آنها جز من پناهي ندارند، سوءتغذيه دارند و مدام ضعف ميكنند. وعده غذايي در خانه ما مفهومي ندارد، هركس هرلحظه چيزي دستش برسد همان را وعده غذايي خود ميكند. از خدا ميخواهم خودش چارهاي به حال بچههايم كه 2سال پيش نيز پدر رواني خودشان بر اثر مصرف قرص روانگردان و تصادف با يك خودروي عبوري فوت كرد، بسازد.
- شما چه ميكنيد؟
بچههاي زينب بيسرپرست مانده و توانايي تامين هزينههاي خود را ندارند.شما براي همراهي با آنها چه ميكنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما