سه‌شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۳
۰ نفر

همشهری دو - مرجان فاطمی: هر روز ساعت ۷ صبح، شال و کلاه می‌کردم و قدم‌زنان مسیر رودخانه را می‌گرفتم و می‌رفتم تا برسم به خیابان اصلی.

رودخانه

درست ساعت 7:10 جلوي خانه‌اش بودم؛ همان خانه آجري قدكوتاه كه غير از گلدان شمعداني و پرده گلدار، هيچ رنگ و رويي نداشت و عنقريب بود كه كلنگ‌هاي منتظر، جانش را بگيرند... مي‌خنديد. با سنجاق قفلي كوچك، صورت چروك و مهربانش را داخل روسري سفيدي قاب مي‌گرفت و لبخند عميقش يك لحظه محو نمي‌شد. انگار مي‌خواست ثابت كند كه دنيا روي خوشي هم دارد و آن را فقط به او نشان داده. چرا كه نه؟ پنجره خانه‌اش به رودخانه باز مي‌شد و گل‌هاي بنفشه، مدام مقابل چشم‌هايش بود.

هر روز صداي شُرشُر آب و آواز پرنده‌ها توي گوش‌اش تزريق مي‌شد و هواي تميز را مهمان ريه‌هايش مي‌كرد. پيرزن مثل يك قاب عكس زنده، جزئي‌ از مسير هر روزم بود. آخرين روز برايم دست تكان داد. نمي‌دانستم از آن روز به بعد پنجره براي هميشه بسته مي‌ماند و اين لبخند از قاب عكس هميشگي‌ام پاك مي‌شود. نمي‌دانم كجا رفت؟ چه بلايي سر لبخندش آمد؟ اما خانه آجري با پرده‌هاي گلدار كشيده و گلدان خشك شمعداني، هنوز در مسير هر روزه‌ام باقي مانده. هنوز چشم كلنگ‌ها به اين قاب خالي نيفتاده و من هنوز راس ساعت 7:10، لبخندش را توي اين قاب تجسم مي‌كنم.

کد خبر 357587

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha