اگر اين كار را امتحان کنی، از نتیجهاش خندهات میگیرد، چون گاهی اوقات گمشدههایت را پیدا میکنی. من فکر میکنم هر قدر بیشتر نوررا باور داشته باشی، بیشتر بعد حقيقی بودنش را نشانت میدهد.
آنكه نور را باور دارد، دستكم در محدودهی دنیای خودش باورهايش تعبیر میشود. باورهایی در قلبش وجود دارد و به او میگوید چهطور میتواند به هدفش برسد، چهطور هر ماجرا اتفاق ميافتد و چگونه میتواند گمشدههایش را پیدا کند.
* * *
من گمشدههایی دارم که نمیدانم چیستند. ذهن من، فکر و جان من پر از گمشدههایی است که تصویر کاملی از آنها ندارم. گمشدگیهایم بیشتر از آنکه یک اتفاق بیرونی باشند، حسی درونی هستند.
وقتی سراغ موضوع تازهای برای خواندن میروم به جملههایی برمیخورم که احساس میکنم قبلاً آنها را خواندهام. وقتی نوشیدنی تازهای مینوشم، احساس میکنم این طعم را سالهایی دورتر چشیدهام. وقتی به خیابان جدیدي میروم، فکر میکنم قبلاً هم اینجا بودهام. حتی زمانیکه عطری در فضا ميپیچد، از خودم ميپرسم این عطر چه خاطرهای را به یادم میآورد؟
این ویژگی جالب گمشدههای من است. تا زمانیکه تلنگری از غیبتشان احساس نکنم، متوجه نمیشوم گمشدهاند. با این حساب فکر ميكنم گمشدههای بسیاری دارم که هر چند وقت یکبار جای خالیشان در زندگیام آشکار میشود.
گمشدهها شبها سراغم ميآیند. گاهی قبل از خواب و گاهی در خواب. شبهای دنبالهدار به موضوعي فكر ميكنم که در سالهایی خیلی دور اتفاق افتاده؛ به یک ماجرای باشکوه که برای من نبوده است. چون باوری در محدودهی دنیایم دارم که ميگوید دنبالهی اتفاقی که سالها پیش برای کسی افتاده است، میتواند امروز برای من بیفتد.
این باور به من میگوید یکی از حلقههای زنجیر این اتفاق زیبا هستم و باید جایگاه خودم را در این زنجیر پیدا کنم. من تا روزی که این نقطه را پیدا کنم، شبها به گمشدهها فکر ميکنم.
* * *
جملههایی در کتابها میخوانم، حرفهایی در فیلمها ميشنوم، تصویرهایی از طبیعت میبینم و به مکاشفههایی ميرسم که با من حرف میزنند. تو هر بار شیوهای تازه برای حرف زدن با من انتخاب میکنی. من گوش به زنگ و هوشیارم تا صدای تو را از هر سو بشنوم. تا گمشدههایم را برایم پیدا کنی.
یک باور چندین ساله در دنیای من وجود دارد که میگوید تو با گمشدهها حرف ميزنی و برای کسی که گمشدهای دارد راه را روشن میکنی تا به اطرافش آگاه شود. شبهای زیادی از پنجرهی اتاق به بیرون نگاه کردهام و دیدهام نور وجود دارد و شب را روشن میکند. فهمیدهام همیشه نوری هست که راه را نشان بدهد.
دیشب باز هم بیدار بودم و به داستانهای دنبالهداری فکر میکردم که تا امروز به من رسیدهاند. بعد با تو قرار گذاشتم که مرا از گمشدگیهایی که نسلبهنسل به من رسیدهاند بیرون بیاوری؛ چراغی بگیری تا از هزارتوهای خودم بیرون بیایم.
باور دنیای من میگوید تو راه را روشن ميکنی و من صدایت را خواهم شنید که در هزارتوهای درونم ميپیچد.
* * *
حالا به ماجرای پیدا شدنهایی فکر ميکنم که در محدودهای فراتر از دنیای من رخ داده است. به پیدا شدن از عدم فکر ميکنم و روزی که جهان از تاریکی و نبود محض، به وجود آمد. دریا و جنگل را به خودش دید. آفتاب و لبخند را به خودش ديد. آدمها و اتفاقهایشان پیدا شدند و حتماً آدمهای زیادی مثل من یک روز زمستانی کنار پنجره نشستند و به ماجرای پیدایش فکر کردند.
با این حساب، جهان و تمام آنچه درونش جریان دارد یک باور زیبای قدیمی است که در آن آفرینش را از نیستی صدا زدهای و گفتهای: بازی تمام شد. حالا خودت را نشان بده.
نظر شما