تا بهحال حالی داشتهای که نتوانی هیچ اسمی برایش بگذاری؟ دیدهای گاهی یکجور خیلی عجیبی بیتابی؟ باید روی تاب دنیا بنشینی و تا بالاترین جای ممکن بروی.
تاب که میخوری دلت آرام میشود، تاب که میخوری میتوانی با خیال راحت به غصههای دنیا بخندی و یادت بیفتد هیچ نگرانی و دلشورهای آنقدرها هم که نشان میدهد جدی نیست.
میان همین حس رهاشدن، احساس میکنی نکند دیر شود. احساس میکنی خیلی کارهاست که باید انجام دهی، خیلی از کتابها را بايد بخوانی، جاهای زیادی را بايد ببینی، تجربههای متفاوتی به دست بیاوری، با آدمهای مختلفی بخندی و دانستنیهای بسیاری را یاد بگیری.
گاهی با خودت فکر میکنی چهقدر کار؟ چهقدر مشغله؟ چهقدر راهِ رفتنی؟ فکر میکنی اصلاً زمانی برای تلفکردن نداری. باید بلند شوی، کار کنی و هدفی را دنبال نمايي.
چیزهای زیادی در دنیا وجود دارد که احساس میکنم شاید برای بهدستآوردنشان زمان کافی نداشته باشم. مثلاً نمیتوانم دنبالهای برای همهی کتابهایی که میخوانم و در آنها جا میمانم بنویسم تا بتوانم خودم را از روند قصهای که لابهلای کاغذها جریان دارد بیرون بیاورم.
همین باعث میشود دست به انتخاب بزنم. اولویتها، ارزشها را یادم میآورند و میگویند باید چهارچوبی را رعایت کنم.
دیدهای گاهی نمیشود چهارچوبها را رعایت کرد؟ درون تنگنایشان جا نمیشوی؟ باید بیرون بزنی چون آن چهارچوبها اصلاً رنگ تو نیستند. مگر میشود بین هزار و یک رؤیای زیبا تنها چند رؤيا را ادامه داد؟
کتابی دارم که با من از انتخاب حرف زد. درست وقتی که به این موضوع فکر میکردم آیا درست است بین رؤیاهایم دست به انتخاب بزنم یا نه؟ با من به زبان عجیبی حرف زد و گفت «بالأخره باید انتخاب کنی. گفت نیمهشبی فرا میرسد که دیگر نمیتوانی نقابت را روی چهرهات نگه داری. فکر میکنی میتوانی از آن نیمهشب بیرون بروی بدون اینکه انتخاب کرده باشی؟»1
راستش فکر کردم به آن نیمهشب و اینکه نیمهشبها زمان خوبی برای روبهروشدن با خودم است. همهجا ساکت است. همه خوابیده اند و من با خودم میمانم. فکر کردم بالأخره یکی از همین شبها آن نیمهشب فرا میرسد. من چه انتخابی کردهام؟
حضورهای متفاوتی هستند که دوستشان دارم و جزء انتخابهایم هستند. من یاد گرفتهام چهطور انتخاب کنم، یاد گرفتهام ملاکهای درست کداماند. بعد با تمام دانستههایم انتخاب کردم و یکی از آنها تو بودی.
شاید توضیح اینکه چرا تو را انتخاب کردم راحت نباشد. نیمهشبهای زیادی از دغدغههایم نقاب برداشتم، در سکوت و در خیال خودم قدم زدم و همهچیز را در ذهنم زیرورو کردم. دست آخر به این نتیجه رسیده بودم. باید انتخابی کنم که تو هم آن را دوست داشته باشی. چون دوستت دارم و برای آدم مهم است کسی که دوستش دارد از او راضی باشد.
تنهایی شبها تمثیلی از تنهاییهایی است که سالهای پیش در کوهها اتفاق افتاد. اینجور تنهاییها نسل به نسل به ارث میرسد و من وارث این تنهایی شدم. 2
نیمهشبها به فکرهایم پا میگذاری. به تو فکر میکنم و به تمام کسانی که تو را پیدا کرده اند. فکر میکنم چه حالتهای باشکوهی را تجربه کرده اند وقتی در نیمهشبی که باید تصمیمشان را میگرفتند، گفتند تو را انتخاب کرده اند.
راستی آن نیمهشب چه زمانی میرسد؟ احساس میکنم زمان انتخاب نزدیک است. شبها صدای زنگی در ذهنم میچرخد که میگوید باید تصمیم بگیری.
هنوز فکر میکنم رؤیاهای زیادی دارم که تمامشان دوستداشتنی هستند. اما میدانم صدای این زنگ ممتد آنقدرها ادامه نخواهد داشت. وقتی این صدا آرام شود باید بگویم راهها و انتخابهایم کداماند.
1. کتاب «فلسفهی کیيرکگور»
2. اشاره به آیات 83 و 84 سورهی طه؛ هنگامی که حضرت موسی (ع) برای خلوت با خدا به کوه طور رفت و در پاسخ به اینکه چرا قومش را رها کرد و باعجله به کوهستان آمد، گفت: من ای پروردگارم به سویت شتافتم تا از من راضی شوی.
نظر شما