یادم نیست چه روزی، اما خیلی دور نبود. از روزی حرف میزنم که احساس کردم باید بنویسم، چون چیزهایی میدانستم و یاد میگرفتم که دوست داشتم دیگران هم از آنها باخبر شوند. با خودم فکر کرده بودم چه کار کنم تا تجربههایم را به گوش دیگران برسانم و بعد به این نتیجه رسیده بودم که وبلاگ بنویسم.
یک نوجوان چیزهای زیادی میداند، تجربههای زیادی بهدست ميآورد و با لحظههای بکری روبهرو میشود که آدمهای بزرگ روبهرو نمیشوند.
احساس کردم حالا که از تمام نوجوانیام فقط دنبال شادیها و خندههایش نیستم، احساس کردم حالا که انتخاب کردهام در این مرحله از زندگیام سراغ تجربههای تازه بروم تا چیزهای زیادی بدانم و یاد بگیرم، باید هدفم را به سرانجام برسانم. اینطور بود که راوی زندگی پر فراز و نشیب یک نوجوان شدم.
بعد از آن احساس کردم مسئولیتی پنهان دارم. برای نوشتن از تجربههاي جدید نیاز به تجربه کردن در دنیای واقعی داشتم. پس دست بهکار شدم. درست مثل کسی که برای سفر به دور دنیا عزمش را جزم میکند، تصمیمم را گرفتم و تصمیمم این بود كه همیشه در پی تجربه کردن اتفاقهای خوب و باارزش باشم.
قرار بود چیزهایی را که میدانم با دیگران قسمت کنم. اتفاق جالبی افتاد. در راهِ این تصمیم، در برابر هزار دانستنی دیگر قرار گرفتم که خودم پیش از آن، از وجودشان خبر نداشتم و همزمان با روایت کردن، آنها را تجربه میکردم.
یک روز به نقطهی عجیبی رسیدم. انگار که به آخر یک مسیر رسیده باشی و بعد ببینی جلوتر دشتی در دل یک دره است. از حیرت اینکه تا آن زمان، آن دشت را ندیده بودی میایستی و به چیزی که کشف کردهای، خیره میشوی.
روبهرویم دره بود؛ اما این دره، پرتگاه نبود. نقطهی سقوط نبود. نقطهی حیرت بود. روبهرویم کوهستان نبود که از دور متوجه حضورش شده باشم. دره بود که تا قبل از رسیدن به انتهای راه، آن را ندیده بودم و وقتی مقابلش ایستادم شگفتزده شدم.
یک شهر، یک دنیا، یک وسعت بیکران زیبا. تا قبل از رسیدن به این نقطه خیال میکردم تمام راه همین است، اما درست در نقطهای که حس میکردم پایان است، شگفتزده شده بودم.
وقتی تجربههای تازهام را شروع کرده بودم، فکر میکردم چیزهای زیادی از جهان میدانم. فکر میکردم اگر همینطور پیش بروم و تجربه کنم تا آيندهای نهچندان دور، سر از تمام دانستنیهای جهان درمیآورم، اما وقتی مقابل دشت قرار گرفتم، فهمیدم من تنها آن اندازه از جهان میدانستم که تو یادم داده بودی.
فهمیدم چیزهایی وجود دارد فراتر از جهانی که در آن هستم که پنهان و در پردهاند. بعد فکر کردم تو از تمام دانستنیهای پشت پردهها آگاهی، چون خودت آنها را آفریدهای. از تصور شکوه تو حیرتم دوچندان شد و ایمان آوردم تنها چیزهایی را میدانم که در محدودهی بنده بودنم، یادم دادهای.
نوشتن از این تجربهی جدید سخت بود. اما میخواستم دیگران را از این اتفاق باشکوه باخبر کنم. کلمههای زیادی را کنار هم گذاشتم تا از این ماجرا بنویسم، اما دست آخر تمامشان را پاک کردم و تنها یک جمله در وبلاگم نوشتم: جز آنچه خودت به من یاد دادهای، چیز دیگری نمیدانم.
نظر شما