دبستان معرفت، آخرين مدرسه در روستاي آيرقايه است كه خيلي شبيه مدرسههاي معمولي نيست. خيلي چيزها ندارد، اما يك آقا معلم خوب دارد كه باعث شده خيليها دانشآموزان آيرقايه را بشناسند.
آقاي مقداد باقرزاده، از بچگي دلش ميخواسته كه معلم بشود و حالا هم معلم شده؛ آن هم يك معلم مهربان كه بچهها خيلي دوستش دارند و آموزگار صدايش ميكنند. با او حرف زديم تا ببينيم اصلا مگر چهكار ميكند كه بچهها اينقدر دوستش دارند.
- مدرسهي شما چهشكلي است؟
دوست ندارم بگويم مدرسهي ما محروم است. بهتر است بگويم مدرسهي ما، امكانات كمتري از بقيهي مدرسهها دارد. مدرسهي ما لب مرز كشور تركمنستان است.
با مركز شهر و مغازهها و خيابان، 220 كيلومتر فاصله دارد و خيلي دور است. بچههاي كلاس من، براي آمدن به مدرسه بايد از تپهها و رودخانهها بگذرند كه اين خيلي برايشان سخت است.
تازه در هر كلاس، بچهها در پايههاي مختلفي هستند؛ يكي اول است و يكي دوم و يكي هم سوم. اينجا گاز نداريم، آبمان قطع و وصل ميشود و حتي تلفن همراه من هم آنتن نميدهد؛ خلاصه سخت است ديگر.
- دلتان براي خانوادهتان تنگ نميشود؟
معلوم است كه تنگ ميشود، اما ديگر پنج سال است كه به دوري از پدر و مادرم و بودن كنار بچههاي مدرسهام عادت كردهام. من شبها موقع خواب، لحظهشماري ميكنم كه زودتر صبح بشود و بروم سر كلاس و پيش بچهها باشم.
به من و بچهها آنقدر خوش ميگذرد كه از كنار هم بودن لذت ميبريم.
- معلم همچين جايي بودن سخت نيست؟
خب من هم دوست دارم جايي باشم كه راحت باشم؛ گرم باشد، راه مدرسه سخت نباشد، رودخانه نباشد، سيل نيايد، تميز و مرتب سر كلاس بروم و خاكي نشوم؛ اما با همهي اين سختيها، اينجا را خيلي دوست دارم.
بچههاي بدون ريا كه با تمام وجودشان به من محبت ميكنند. با اينكه چيزي ندارند، اما من را به خانهشان دعوت ميكنند، خوراكي تعارف ميكنند.
- خودتان هم در اين روستا زندگي ميكنيد؟
خانهي خودمان در شهرستان شيروان در خراسان شمالي است. يعني اگر بخواهم هر روز، از مدرسه به خانه بروم، چهار ساعت در راه رفتن و چهار ساعت هم در راه برگشت به مدرسه هستم.
براي همين در طول هفته به خانهمان نميروم. فقط چهارشنبه ظهر ميروم و جمعه هم برميگردم.
- يعني بچههاي مدرسهي معرفت، باحالترند؟
اينها، باحالترين بچههايي هستند كه من تا حالا ديدم. از وقتي برايشان گفتهام كه كل ايران و حتي مردم خارج از ايران هم عكسهاي شما را ميبينند، اميدشان به زندگي خيلي زياد شده است.
فكر ميكنند كه آنها هم ميتوانند كارهاي بزرگ انجام بدهند. جرئت پيدا كردهاند كه حرف بزنند و دنبال آرزوهايشان بروند.
- برايشان نمايشگاه هم راه انداختهايد؟
بچهها با دوربينهاي ساده و قديمي، از خانه و رودخانه و گوسفند و هرچيزي كه دور و برشان هست، عكس گرفتند. من هم عكسهايشان را چاپ كردم و در تهران، با همين عكسها نمايشگاه برگزار كردم.
هنرمندها هم آمدند و عكسهاي بچهها را تماشا كردند. وقتي به بچهها گفتم خيلي از مردم براي ديدن عكسهاي شما به نمايشگاه آمده بودند، خيلي خوشحال شدند. بعد از اين نمايشگاه فهميدند كه اين دور بودنشان، باعث نميشود كه نتوانند كارهاي بزرگ بكنند.
- چرا بچهها آنقدر معلمشان را دوست دارند؟
چون آنها فقط شاگرد من نيستند، همهشان رفيق من هستند. موقع آمدن، با موتور دنبالشان ميروم، زنگهاي تفريح با هم بازي ميكنيم، وقت تعطيل شدن ميرويم و در تپهها گشت ميزنيم. البته كه اگر درسشان را نخوانند، دعوايشان هم ميكنمها!
- بچههاي آيرقايه چه آرزويي دارند؟
بعضيها كه كوچكتر هستند، آرزوهايشان هم كوچك است؛ مثلا دلشان ميخواهد ماشين شاسيبلند داشته باشند.
بچههاي كلاس من تا حالا شهر را نديدهاند.
مثلا آرزويشان اين است كه هواپيما سوار بشوند و به تهران بيايند. اما بچههاي پنجم و ششم، آرزوها و هدفهايشان بزرگتر است.
يكي از پنجميها ميگويد: «دوست دارم درس بخوانم تا مثل بقيهي خانواده و فاميلم نشوم كه فقط بتوانم چوپاني كنم؛ ميخواهم كارهاي بزرگ ديگري انجام بدهم و براي همين هم درس ميخوانم.»
يكي ميخواهد مسئول خانهي بهداشت روستا شود و يكي ديگر از بچهها هم ميگويد: «دوست دارم كسي بشوم و بتوانم براي روستايمان امكانات بياورم. مثلا مترو درست كنم »
منبع:همشهري بچه ها
نظر شما