آقاي ميري حدود 60، 65 سالي دارد. مغازهاش هنوز هم از همان درهاي چوبي آبيرنگ دارد كه آدم را ميبرد به روزهايي كه شهر، تازهنفستر بود. آقاي ميري صبحها كه ميرسد به مغازه، با كسبه محل كه حالا ديگر جوان شدهاند احوالپرسي ميكند و بعد از اينكه كمي گرد و خاك مغازهاش را گرفت، صندلي ميگذارد توي پيادهرو و بعد رو ميكند به شرق. اين عادت چندينساله آقاي ميري است كه صندلياش را كمي مايل به شرق ميچرخاند. آقامصطفي كه نسبت به ديگر كسبه محل كمي جوانتر است، صدايش را صاف ميكند و ميگويد: «به نام خدا و عرض خسته نباشيد به شما.
بله از وقتي ما آقاي ميري رو ميشناسيم، ايشون هميشه رو به اون سر خيابون ميشينن.» رضا هم كه جوانكي خندهروست و روبهروي مغازه آقاي ميري، تعميرگاه لوازم برقي دارد ميگويد: «من كه 7ماهه اومدم اينجا اما تو همين 7ماه ديدم اون آقا هميشه به همون سمت ميشينه.» بعد ميخندد و ميگويد: «شايد با مغازه بغليش قهر باشه.» 2 نفري به آقاي ميري نگاه ميكنيم و ميبينيم تا چند پلاك بعد از مغازه آقاي ميري در سمت غرب، مغازهاي نيست. رضا دستي به ريش كمپشتش ميكشد و ميگويد: «نميدونم والا. شايد حكمتي داره هميشه اونوري ميشينه. چرا از خودش نميپرسي؟»
آقاي ميري خودش حرف نميزند. وقتي ميگويم، آقاي خدايي شما را به من معرفي كرده كه براي مجله مصاحبه كنيم، ميگويد: «من مصاحبه بلد نيستم.» به داخل مغازه كه نگاه ميكنم چيز خاصي براي فروش ندارد. مغازهاش بيشتر شبيه جايي است كه او را هر روز بكشاند به اين مكان تا بنشيند و صندلياش را رو به آفتاب بگذارد و به جايي كه نميدانم خيره شود.
من نميدانستم آقاي ميري به چه چيزي نگاه ميكند تا اينكه دوست قديمياش يعني همان آقاي خدايي گفت: «حاجآقا ميري اين مغازه رو از پدر به ارث برده. جوون بود كه صاحب اين مغازه شد، يكهفتهاي نگذشته بود از بازكردن مغازهاش كه ساواك ريخت تو مغازه و از اينور و اونور مغازه تا تونست اعلاميه حضرت امام پيدا كرد، حاجي رو برداشتند بردند. دروغ چرا، حاجي اون موقع اصلا به فكر انقلاب و اين چيزها نبود. شايدم اصلا نميدونسته كه نگهداشتن اين اعلاميهها جرمه. اما وقتي از بازداشت ساواك اومد بيرون، انقلابي شد. ميدوني يعني چي؟ يعني طاغوتيها نهتنها از انقلابيها كم نكردند بلكه به انقلابيها اضافه هم كردند.» وقتي از آقاي خدايي ميپرسم: «آقاي ميري چرا هميشه رو كرده به شرق دم در مغازه مينشيند؟» با تعجب ميگويد: «خب به مسير نگاهش قشنگ دقت كني، موزه عبرت رو ميبيني. يعني دقيقا همون زنداني كه زندگي حاجآقا ميري رو عوض كرد.»
نظر شما