اينكه وحيد الان ازدواج كرده و خوشبخت است، همه از صدقهسري همين داييمحمد است كه در واقع دايي ماست و پدر وحيد. من و وحيد اختلاف سني نداريم. از همان بچگي آنقدر ما كنار هم بوديم كه داييمحمد ميگفت: اين اميرحسين و وحيد بايد باجناق شوند؛ شديم اتفاقا؛ يعني حقيقتش اين بود كه دايي باجناقي ما را آرزو داشت اما بنده خدا نديد. البته من به خدا و نظارت اموات معتقدم. ميدانم كه هم آرزوي باجناقي ما را داشت و هم ديد كه باجناق شديم»؛ اينها را اميرحسين تعريف ميكند. هم ميخندد و هم غمگين است. داييمحمد كه براي وحيد رفت خواستگاري، وقتي فهميد عروس خواهر ديگري هم دارد، به آرزويش فكر كرد و گفت: قسمت اگر باشد، اميرحسين هم با رعناخانم ازدواج خواهد كرد. از اين طرف و آنطرف، حرف خواستگاري نصفه و نيمهدايي از خواهر عروس براي من به گوشم رسيده بود اما اصلا به ازدواج فكر نميكردم.
خلاصه اينكه از بد روزگار، يك هفته بعد ازدواج وحيد، دايي تصادف كرد و مرحوم شد. اما مرگ دايي از خيررسانياش به خانواده كم نكرد. همهچيز با يك اتفاق ساده شروع شد. موقع پذيرايي از مهمانان ختم، داشتم سيني چاي را از قسمت خانمها ميگرفتم كه چاي ريخت روي لباسم و سوختم. معترض شدم كه حواست كجاست خانم، سرم شكست. طفلك عذرخواهي كرد و رفت. همه اشاره كردند كه اين همان خواهري است كه دايي گفته بود؛ يعني خواهر همسر وحيد. آرزوي داييمحمد، فوت ناگهانياش و آن اتفاق ساده در مراسم ختم دايي، دست بهدست هم داد كه حالا رعنا همسرم باشد.
اميرحسين ميگويد: من به تقدير و سرنوشت اعتقاد دارم. بعضيها زندگيشان پر از خير و بركت است. نفسشان، قدمشان و حتي مرحوم شدنشان در جهت خيررساندن به مردم است. راستش امروز تولد رعناست. به رعنا كه نگاه ميكنم احساس خوشبختي ميكنم، خدا را شكر ميكنم. زندگي است ديگر، اينطور ميگذرد، مرگ و زندگي كنار هم هستند.
بعد، اميرحسين به گوشهاي خيره ميشود و با همان حالت بين شادي و غم ميگويد: داشتن رعنا را مديون داييمحمد هستم. زنده ماندن ياد داييمحمد را هم مديون رعنا هستم. ميخندد و شادانه ميگويد: آن چاي ريخت، آن هم توي مراسم داييمحمد. سوختم خدايي. آرام به من نگاه ميكند و عميق و متفكر ميگويد: امروز تولد رعناست. روحت قرين شادي دايي.
نظر شما