برابر دانستن سلامت روان با خوشی لذتگرایانه یا شادکامی پیشینهای طولانی دارد. لذتگرایی به عنوان یک نظریه اخلاقی در آموزههای آریستیوس کورنی در3 قرن قبل از میلاد مسیح جلوه کامل یافت.
او معتقد بود تنها چیز خوب، لذت،(مثبت و آنی) صرف نظر ازعلت آن است. لذت از نظر وی غایت زندگی است چنانچه بعدها اپیکور نیز چنین باوری را برمیگزیند. لذتگرایی فلسفی توسط اندیشمندان بسیاری دنبال شد؛ از جمله توماس هابر، فیلسوف انگلیسی، که معتقد بود شادکامی محصول تعقیب موفقیتآمیز امیال است. یا جان استوارت میل، فیلسوف سودگرا، که معتقد بود عمل درست عملی است که منجر به ارتقای سطح شادکامی در فرد میشود.
در دهه 1930، از تعدادی راهبه خواسته شد در مورد زندگی شخصی خود چند خطی بنویسند. آنها به توصیف خاطرات دوران کودکی، مدارسی که در آن درس خوانده بودند، تجارب مذهبی و مسائلی که باعث شد به صومعه روی آورند، پرداختند. در ابتدا این یادداشتها برای بررسی آینده شغلی راهبهها به کار گرفته شد، اما نهایتاً به طور کامل فراموش شدند.
پس از حدود 60 سال، آن یادداشتها مجدداً مورد توجه قرار گرفتند. به این ترتیب که 3 روانشناس برای انجام تحقیقی آنها را از بایگانی بیرون کشیدند. در این تحقیق جدید، هر یک از این یادداشتها براساس میزان حضور احساسهای مثبت در آن نمرهگذاری شد. نتیجه این بررسی بسیار جالب بود:راهبههایی که به احساسهای مثبت بیشتری در گزارش خود اشاره کرده بودند، تا10 سال بیشتر از آنهایی که احساسهای مثبت کمتری داشتند، عمر کردند.نتایج این تحقیق و تحقیقات مشابه، دانشمندان را متقاعد کرد که افرادی که احساسهای مثبت زیادتری را تجربه میکنند عمر طولانیتری دارند.
در فرهنگ خودمان نیز ضربالمثلها و گفتههایی وجود دارد که احساسهای مثبت را با عمر طولانی و بهتر شدن کیفیت زندگی در ارتباط میداند؛ مانند ضربالمثلهای رایج درمورد خنده و سهل گرفتن دنیا.
سلطه رویکرد منفینگر
باید اقرار کرد از ابتدای پا گرفتن دانش روانشناسی، عالمان این علم توجه خود را بیشتر به بررسی احساسهای منفی (مانند خشم، غم، ترس و...) معطوف کردهاند تا احساسهای مثبت (مانند شادی، علاقه، رضایت، عشق و...) برای این امر، دلایل بسیاری میتوان ذکر کرد که در این جا به بیان یکی از دلایل اصلی اکتفا میشود.
مسلماً یک تمایل ذاتی برای مطالعه چیزهایی که سعادت و سلامت بشر را خدشهدار میکنند، وجود دارد. تجربه کردن احساسهای منفی (مانند خشم و غم) به نوبه خود از عواملی است که بشر را میآزارد. این احساسها اگر شدید، طولانی یا نامتناسب با موقعیت باشند، مشکلات زیادی برای فرد ایجاد میکنند.
همچنین با بیماریهای روانی مانند هراس، افسردگی، اضطراب و بسیاری اختلالات دیگر رابطه دارند و بر این اساس توجه روانشناسان را از همان ابتدا به خود جلب کردهاند. برعکس تا همین اواخر نسبت به احساسهای مثبت غفلت بزرگی وجود داشت؛ چرا که تصور میشد احساسهای مثبت با مسائل جدی و اساسی زندگی بشر رابطهای ندارند. تا این که با شکلگیری جنبشهای نوین در دنیای روانشناسی توجه به احساسهای مثبت نیز در دستور کار روانشناسان قرار گرفت و این خلأ تا حدی پر شد.
احساس مثبت
برعکس احساسهای منفی که در حل مشکلات جدی و مرتبط با مرگ و زندگی بشر او را یاری میدهند، احساسهای مثبت به حل مسائل مرتبط با رشد و شکوفایی فردی به کمک ما میآیند. تجربه کردن احساسات مثبت، به حالتهای ذهنی و رفتارهایی منتهی میشود که به نحو غیر مستقیم فرد را برای مواجهه با مشکلات بعدی آماده میکند.
این احساسها به جای محدود کردن انتخابهای ما به یک یا چند عمل اضطراری، دامنه آنها راگستردهتر میکنند و به این ترتیب، مهارتها، تواناییها وعقایدی پایدار در فرد ایجاد میکنند که در مسیر رشد و شکوفایی او رایاری میدهند.در دنیای روانشناسی نظریههای جدیدی در زمینه احساسهای مثبت مطرح شده است. این نظریهها میکوشند به این سؤال پاسخ دهند که نقش احساسهای مثبت در زندگی انسان چیست. این نظریهها تأثیرات مثبت احساسهای مثبت رابه 2 دسته تقسیم میکنند: تأثیرات کوتاه مدت و بلند مدت.
تأثیرکوتاه مدت
احساسهای مثبت باعث میشود ذهن ما در هنگام تصمیمگیری، بازتر و پذیراتر عمل کند. به این معنی که توجه فرد به مسائل بیشتری جلب میشود و گزینههای بیشتری را در نظر میگیرد. در حالیکه احساسهای منفی، با توجه به موقعیتهای اورژانسی که آنها را ایجاد میکنند، ذهن انسان را تا حد زیادی بسته میکند و در نتیجه، دامنه انتخاب ما را به حداقل میرساند.
احساسهای مثبت در موقعیتهایی اتفاق میافتند که نیازی به یک واکنش سریع نیست، در نتیجه ذهن ما فرصت دارد اطلاعات جدید را بررسی کند، گزینههای متعدد را در نظر بگیرد و به دنبال امتحان کردن راههای جدید و خلاقانه باشد، و این دقیقاً همان اثر کوتاه مدت و فوری احساسهای مثبت است.
به عنوان مثال احساس شادی در ما نیاز به بازی کردن، کنار زدن محدودیتها و ارتقای سطح خلاقیت، چه ازلحاظ اجتماعی و فیزیکی و چه از لحاظ فکری و هنری را ایجاد میکند؛ یا احساس علاقه، نیاز به جستوجو و کسب تجارب و اطلاعات جدید را به وجود میآورد.
در یک آزمایش قرار بود استدلال بالینی عدهای از پزشکان در مورد بیماران سنجیده شود. قبل از شروع آزمایش با اهدای هدایایی به تعدادی از پزشکان در آنها احساس مثبتی ایجاد کردند. اما در مورد بقیه این کار انجام نشد.
سپس بیمار خاصی به تمامی پزشکان معرفی شد تا آنها تشخیص خود را در مورد او اعلام کنند. پس از بررسی پاسخهای پزشکان، مشخص شد که پزشکانی که با اهدای هدایا احساسهای مثبتی در آنها ایجاد شده بود در سازمان دادن به اطلاعات پراکنده در مورد بیمار بهتر عمل کردند.
همچنین درصد این که این پزشکان روی تشخیص اولیه خود پافشاری کنند یا زود هنگام تشخیص خود را به پایان رسانند، پایینتر بود. پس میتوان نتیجه گرفت که این دسته از پزشکان با ذهنی باز و پذیراتر به تصمیمگیری و تشخیص در مورد بیمار مورد نظر پرداخته بودند.
در آزمایش دیگری به گروهی از افراد فیلم های کوتاهی نشان دادند که احساسهای مثبت (مانند شادی و رضایتمندی) را در آنها برمیانگیخت، و به عده دیگری فیلمهایی که احساسهای منفی (مانند خشم و ترس) ایجاد میکرد.
بعداز هر 2 گروه خواسته شد که تصور کنند در موقعیت موجود در فیلم قرار دارند و بنویسند که در این موقعیت دوست داشتند چه کاری انجام دهند؟ بعداز بررسی پاسخهای هر 2 گروه، معلوم شد گروهی که فیلمهای شاد و رضایت بخش مشاهده کردند، در مقایسه با آنهایی که فیلمهای ترسناک و عصبانیتزا دیده بودند، لیست طولانیتری تهیه کردهاند وبا ذهن کاملاً باز و پذیراتری به سؤال محققان پاسخ دادهاند.
با مثالهای فوق روشن میشود که احساسهای مثبت، باعث میشوند انتخابها، ایدهها و توجه ما گستردهتر شوند. خلاصه این که اثر کوتاه مدت احساسهای مثبت این است که تفکر ما را خلاق، یکپارچه، انعطافپذیر و نسبت به اطلاعات جدید پذیراتر میکنند. اما سودمندی این احساسها، محدود به تأثیرات کوتاه مدت آنها نمیشود.
تأثیر بلندمدت
برخلاف احساسهای منفی که به طور مقطعی ما را درموقعیتهای خطرناک یاری میکنند، احساسهای مثبت علاوه بر اثرات کوتاهمدت خود، اثرات بلند مدتی نیز در زندگی فرد دارند. این احساسها با گستردهتر کردن حوزه تمایلات و بازتر کردن فکر ما، منجر به ایجاد مهارتها، تواناییها و ایدههای جدیدی میشوند که به نوبه خود، سیری صعودی به سوی رشد فردی و شکوفایی و سازش بهتر با محیط را باعث میشوند.
برای مثال احساس شادی را در نظر بگیرید. این احساس درکودک میل به بازی کردن ایجاد میکند. بازی برای کودکان انگیزههای کوتاهمدت و لذتجویانه دارد، اما در عین حال منجر به نتایج بلند مدت بسیاری نیز میشود؛ فعالیت فیزیکی در حین بازی فایدههای زیادی برای سلامت جسمی کودک دارد.
کودک میتواند از آنچه در حین بازی یاد میگیرد، برای حل مشکلات خود در آینده استفاده کند؛ رفاقت و صمیمیتی که در بازی ایجاد میشود، پیوند اجتماعی کودک با دیگران را قوت میبخشد؛ و دوستانی که او در هنگام بازی مییابد، در آینده او را به لحاظ احساسی حمایت خواهند کرد. گرچه احساس شادی یک احساس گذرا بوده است، اما چنانچه گفته شد نتایج بلند مدت بسیاری را به دنبال دارد و در مسیر رشد کودک نقش بسیار مهمی ایفا میکند.
به عنوان مثالی دیگر، احساس رضایتمندی را در نظر بگیرید. این احساس منجر به کشف راههایی جدید برای مثبت نگریستن به خود و جهان اطرافمان میشود و این بینشهای جدید ما را در گذران موفقتر زندگیمان یاری خواهد داد.
نتیجه آن که از طریق ایجاد احساسهای مثبت، میتوان تغییرات بلندمدتی به وجود آورد، مثلاً فرد داناتر و انعطافپذیرتر میشود، روابط او با دیگران بهبود مییابد و حتی سلامت جسمی او نیز ارتقا پیدا میکند و این فرآیند صعودی در نهایت به سلامت روان و سازگاری بهتر با محیط منتهی میشود.
در حالیکه احساسهای منفی و بیحوصلگی به همراه تفکر منفینگر و محدود، ما را در یک سیر نزولی به سوی افسردگی سوق میدهد.در نتیجه یک احساس مثبت صرفاً تجربهای لحظهای نیست بلکه از ملزومات حرکت به سوی شکوفایی در جامعه است. گرچه با دیدی جامعتر سلامت روان صرفاً شامل تجربه احساسهای مثبت نیست اما حضور این احساسها ازمؤلفههای اجتنابناپذیر سلامت روان است.
لذا، در جامعهای که در آن برنامهای مدون جهت ایجاد احساسهای مثبت با بهکارگیری موازین علمی و فرهنگی دنبال نشود، نمیتوان نشانی از سلامت روان کامل و شکوفایی یافت.