چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۴
۰ نفر

همشهری دو - سیف‌اللهی: گفت: «مصاحبه نمی‌کنم». پرسیدم: «چرا؟» جواب داد: «شما همه‌تان مثل هم هستید.

فقط دنبال داستان خودتان مي‌گرديد. فقط مي‌خواهيد درام خودتان را با سؤال‌هايتان كامل كنيد. متوجه نمي‌شويد كه اين جواب‌هايي كه هر بار به سؤال‌هاي شما مي‌دهم، درد دارد». دل پُري داشت و گفت‌وگوي ما به درازا كشيد.
- مگر چه سؤال‌هايي مي‌پرسند؟ چرا درد دارد؟
- مي‌پرسند «آن لحظه‌اي كه شنيدي شوهرت شهيد شده است چه حسي داشتي؟» مگر كلمه‌ها براي توصيف آن لحظه‌ها ظرفيت دارند؟ چرا باور نمي‌كنيد كه هر بار اين سؤال را مي‌پرسيد، ياد آن خنده‌ و خداحافظي آخرش مي‌افتم. هر بار رنج مي‌كشم و همه آن تصويرها مي‌آيد جلوي چشم‌هايم و اشك‌هايم بند نمي‌آيد.
- حق داريد. اصلا مصاحبه نكنيم. شما راحت باشيد.
- ناراحت نشو عزيزم. دركم كن. من يك‌بار فرصت زندگي داشتم و دشمن اين يك‌بار را از من گرفت.
- پس احتمالا الان خيلي از زندگي و زنده بودن نفرت داريد.
- نه. فقط ديگر از مرگ نمي‌ترسم. عليرضا هم از مرگ نمي‌ترسيد. من از سرِ چيزي نداشتن براي از دست دادن، و او با باور، با ايمان به اينكه چيزهاي بهتري انتظارش را مي‌كشد. من هم از مرگ نمي‌ترسم اما در لحظه لحظه‌ زندگي‌ام چيزي ميان حسرت و آرزو مي‌لنگد.
- چرا حسرت؟ چه آرزويي داريد مگر؟
- حسرت و آرزويم يكي است. دلم مي‌خواهد يك لحظه كامل در زندگي داشته باشم؛ لحظه‌اي كه دلم شور چيزي را نزند، جاي چيزي خالي نباشد و چيزي ناقص نباشد. ما در همه‌‌چيز ناقصيم؛ در زندگي، در خوشحال بودن، در حسرت خوردن، در ياري كردن، در درك كردن و حتي در فهرست كردن اولويت‌ها. ما همه‌‌چيز را ساده گم مي‌كنيم. سرمان گرم مي‌شود و راه مي‌افتيم دنبال آنهايي كه در سيل‌ها در كشتي نوح نيستند. وعده آمدن كسي كه قرار است ما را نجات بدهد، هر بار فراموش مي‌كنيم و مي‌افتيم پي زندگي خودمان.
- بلاتشبيه، ياد حرف‌هاي‌ آقاي صدرالدين صدر، پسر امام موسي صدر افتادم كه مي‌گفت: «چند شب پيش محسن كماليان از من پرسيد: آيا فكر مي‌كني پدرت زنده است؟ من با سرزنش نگاهش كردم و گفتم كه مگر به‌نظر او غير از اين مي‌رسد؟ جواب داد: اگر واقعا فكر مي‌كني پدرت زنده است، چطور مي‌تواني بنشيني؟ بخوابي؟ چطور مي‌تواني هر روز كيفت را دست‌ات بگيري و بروي دفترت كار كني؟ چرا نمي‌روي توي خيابان فرياد بزني؟ چرا نمي‌دوي؟ چرا نشسته‌اي؟»
- راست مي‌گويد. من معناي از دست دادن و حسرت ندويدن را خوب مي‌دانم. بايد دست‌هايمان را بگيريم به زانوهايمان و عضوي از سپاه خير او باشيم. زندگي مطلق فقط نزديك شدن به اوست. او هميشه عاشق ماست اما ما به رسم همه‌ معشوقه‌ها، هيچ‌وقت دست از آزارش برنمي‌داريم. بايد براي رسيدن به او، براي كامل شدن زندگي خودمان تمرين كنيم؛ براي چيزي كه غافلگيرمان مي‌كند و چه چيزي بهتر از يك غافلگيري تمام عيار در اين دنيايي كه همه‌‌چيزش كهنه شده و خوشي‌هايش دور شده‌اند.
- راست مي‌گوييد. اين تنها خوشي واقعي زندگي ماست؛ زندگي‌اي كه به قول شما فقط يك‌بار فرصت تجربه‌اش را داريم.
- تو هم اولويت‌هايت را گم نكن و از اين چيزها بنويس كه واقعي‌اند. براي مصاحبه هم فردا همين موقع‌ها زنگ بزن. خدا حفظت كند پسرم.

کد خبر 369606

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha