اما شما كه ميدانيد! ما ميتوانيم هروقت كه دلمان بخواهد، از توي كتابهايمان بپريم بيرون و قشنگ كش و قوسي به بدنمان بدهيم و اينور و آنور برويم.
اصلاً چرا راه دور برويم، همين هفتهي گذشته، يكهو دلم گرفت و از بيبي اجازه گرفتم كه يك بعد از ظهر ارديبهشتي، تنهايش بگذارم و به بهانهي نمايشگاه كتاب، بروم هواخوري. آخر در نمايشگاه كتاب، ميتوانستم همهي بچههاي كتابخوان را يكجا ببينم و ديدارهايمان تازه شود.
راستي پينوكيو، جودي ابوت و شازدهكوچولو را هم به اين سفر رؤيايي دعوت كردم. آنها هم با كله پذيرفتند و همه با هم در يك بعدازظهر ابري، راهي شهر آفتاب شديم.
***
با چهار تن از همكاران جوان دوچرخه قرار گذاشتيم تا از نگاه چهار شخصيت داستاني به نمايشگاه كتاب بروند و روايتهاي كوتاه خود را از اين منظر بنويسند. حاصل گشتوگذار پينوكيو (ماجده پناهيآزاد)، جودي ابوت (غزل محمدي)، شازدهكوچولو (آريا تولايي) و مجيد (فاطمه صديقي) را در اين مطلب ميخوانيد.
- ماشينهاي آفتابي!
قرار ما سر ساعت سه بعد از ظهر بود؛ دم متروي شهر آفتاب. سرم را اينور و آنور چرخاندم تا وسط آنهمه شلوغي، بچهها را پيدا كنم. صدايي به گوشم خورد و برگشتم.
- مجيد! مجيد!
سرم را چرخاندم. جودي،پينوکيو و شازده کوچولو منتظر من ايستاده بودند. بدوبدو و با لبخندي كشدار، خودم را به آنها رساندم. شازدهكوچولو دستهايش را برايم باز كرد. بعد از سلام و احوالپرسي، گفتم: «ببخشيد بچهها! خيلي منتظرتون گذاشتم.»
پينوکيو خنديد و گفت: «نه، اصلاً!» و دماغش با صداي خِرخِري، چند سانتيمتر جلوتر آمد. جودي آب دهانش را با صدا قورت داد و من و شازدهكوچولو نگاهي به هم انداختيم.
شازدهكوچولو لبخندي زد و گفت: «بچهها؛ روي تابلو نوشته شهر آفتاب؛ اما اينجا كه ابري است؟» همه با تعجب خنديديم و نگاهش كرديم. جودي گفت: «بياين سوار ماشينكهاي شهر آفتاب بشيم؛ انگار از دم ايستگاه مترو تا خود نمايشگاه خيلي راهه!»
همگي سوار ماشينکهاي شهر آفتاب شديم. توي راه چشمم به صف آدمها مي افتاد؛ صف غذا، صف بستني... به آدمهايي که سلفي ميگرفتند نگاه مي کردم و به گل هاي رنگارنگ. ياد بيبي افتادم و خنديدم.
- ترس از كتابهاي ترسناك!
مجيد توي نامهاش نوشته بود جايي هست روي زمين، به اسم سيارهي کتاب. بچههاي كتابخوان در آنجا، دور هم جمع ميشوند و دستهدسته كتاب ميخرند. وقتي نامهاش را ميخواندم توي سياركم، كنار گل سرخ نشسته بودم و به چهلوسومين غروب آفتاب آن روز نگاه ميكردم. تعريفهاي مجيد باعث شد گُلم را توي اخترك ب 612 تنها بگذارم و بيايم به سيارهي آفتاب.
سيارهي آفتاب، خيلي شلوغ بود؛ آنقدر كه ميترسيدم گم شوم. باورم نميشد كه توي اين سياره، اينهمه كتابخوان پيدا شود. بعداز پيادهشدن از ماشينك، به چهارتا اخترك تو در تو رسيديم. مجيد ميگفت اين سالنها مخصوص كودكان و نوجوانان است.
سرم را بالا گرفته بودم و داشتم به آسمان اخترک نگاه ميکردم که خوردم به يکي از آدمها. گفت: «آقا پسر مواظب باش!»
گفتم: «ببخشيد...آخه اخترک من خيلي کوچيکه و تابهحال توي چنين جاي شلوغي نبودم... راستي آقا! اسم اين اخترک چيه؟»
- انتشارات افق.
اسمش احسان بود و 16 ساله. کلي کتاب دستش گرفته بود. برايم از کتابهايي که خوانده بود ميگفت: «کتاب هاي «سيمون آر گرين» را جدي دنبال ميکنم و قبلاً کتابهاي «آخرين نشانه» و «شکارچيان شبح» را خواندهام.» بيشتر كتابهايي كه دستش بود، جلدهاي ترسناك داشت.
دوستهاي ديگري هم توي اخترک افق پيدا کردم؛ آخر آنجا خيلي شلوغ بود. وحيد هم 16 سالش بود. او با دوستانش آمده بود و ميگفت كه آخرين کتابي که خوانده، جلد آخر«آرتميس فاول» است و به من پيشنهاد کرد سري کتابهاي «جنگاوران جوان» نوشتهي «جان فلنگن» را هم بخوانم. او هم مثل احسان، عاشق کتابهاي ترسناک بود.
وقتي از او پرسيدم که اگر به سيارهي من سفر کند، دوست دارد توي اخترکم چه کسي را ببيند، گفت: «شرلوک هلمز... چون هم فيلمهايش را ديدهام و هم کتابهايش را خواندهام.»
راستيراستي که آدمها خيلي عجيباند. توي اخترک «پيدايش»، يك کوچولوي تپلي ديدم که حاضر نبود برايم يک بره بکشد! «محمد مهدي» 14سالش بود و با پدر و خواهرش به سيارهي شهر آفتاب آمده بود. او از کتابهاي طنز خوشش ميآمد، اما اخمهايش توي هم بود.
کتاب «خاطرات يک بچهي چلمن» نوشتهي «جف کيني» را از اخترک «حوض نقره» خريده بود و به من هم پيشنهاد ميکرد آنرا بخوانم. راستش از اين پيشنهاد بيشتر خوشم آمد. چون اگر براي گل عزيزم، کتابهاي ترسناک بخوانم آن وقت ممکن است بترسد و از ترس سر جايش خشك شود!
- مجيد كتابخوان!
توي سالن کودک و نوجوان، پسرک نوجواني که تيشرت راهراه آبي به تن داشت، با لبخندي کشدار جلو آمد و گفت: «واي! تو خود مجيدي! مجيد... از بيبي چه خبر؟ خوبه؟...»
قند توي دلم آب شد: «آره.... مجيدم... ولي تو من رو از كجا ميشناسي؟»
- اي بابا... من هم کتاب «قصههاي مجيد» آقاي مراديكرماني را خوندم؛ تازه فيلمش رو هم تماشا كردم. اسم من شايان نوريه. ميآي با هم يه سلفي بگيريم؟
- چرا كه نه! ولي به اين شرط كه من رو راهنمايي كني و بگي براي خريد كتاب به كدوم غرفه سر بزنم. آخه آنقدر اينجا كتابهاي رنگارنگ وجود داره كه من روحسابي گيج كرده.
- حتماً مجيد جان! اتفاقاً امسال من قبل از اينكه نمايشگاه بيام، با مشورت چندتا از معلمها و دوستها، يك ليست بلندبالا براي خودم تهيه كردهام تا اينجا خيلي گيج نشوم.
راستي، بيشتر به مطالعهي چه كتابهايي علاقهمندي؟ مثلاً انتشارات كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، كلي كتاب با عنوان «رمان نوجوان امروز» چاپ كرده كه بيشترش خواندني است يا انتشارات فني ايران، بيشتر كتابهايش دربارهي «محيطزيست» است...
كمي آنطرفتر، خانمي ما را نگاه كرد و با لبخند گفت: شايان... مادر بيا اين كيسه رو از من بگير...
وقتي با شايان حرف ميزدم، شازدهكوچولو را گم كردم. باران هم شديد شده بود و حدس ميزدم همراهانم از سالن بيرون نرفته باشند.
نوجواني را ديدم كه به مادرش ميگفت: «شهر آفتاب بزرگتر از مصلاي تهرانه، پس احتمالاً کتابهاي بيشتري اينجا پيدا ميشه. فقط حيف، كاشكي غرفهي بچهها رو هم مثل بزرگترها ميساختن. اونجا خيلي با شكوهتر بود.»
- شهربازي كتابها!
من شهربازي را بيشتر از شهر آفتاب دوست دارم؛ ولي مجيد اصرار داشت مرا كتابخوان كند. بهخاطر همين قرار گذاشتيم كه با هم به نمايشگاه كتاب برويم. البته اينجا هم پر از کودکان و نوجواناني بود كه شاد و خندان، دست پدر و مادرشان را گرفته بودند و از غرفهاي به غرفهي ديگر ميرفتند.
دلم ميخواست هر چه زودتر مجيد، شازدهكوچولو و جودي را پيدا كنم تا بيرون از غرفهها برويم و كمي هم به شكممان رسيدگي كنيم. بساط بستني، ساندويچ و... در محوطهي نمايشگاه پهن بود.
صداي يك نوجوان توجهم را به خودش جلب كرد: «آقا! شما نويسندهي اين كتاب هستيد؟ ميشه لطفاً صفحهي اول كتابتون رو براي من امضا كنيد؟» و آقاي نويسنده با لبخند، براي او چيزي نوشت و امضا كرد. تا به حال يك نويسنده را اينقدر از نزديك نديده بودم.
من هم يك جلد كتاب از همان نويسنده خريدم و از او امضا گرفتم. البته بعداً فهميدم كه خيلي از نويسندهها، مهمان غرفههاي مختلف بودند و ميشد از نزديك با پدر ژپتوهاي كتابها گفتوگو كرد.
صداي خنده از يكي از غرفهها هوا رفت. انتشارات كتاب چرخفلك بود. انگار بيشتر كتابهاي اين غرفه، خندهدار و طنز است. در انتهاي سالن، يك غرفهي بزرگ هم بود. انگار امسال، ناشراني كه تعداد كتابهايشان براي داشتن يك غرفه كمبود، آنجا جمع شده بودند و كتاب ميفروختند.
واي... جودي را از دور ديدم و برايش دست تكان دادم... يكهو صداي شكمم بيشتر شد... پس حالا با تشكر از غرفههاي غذاي روح، بايد به سمت غرفههاي غذاي شكم بشتابيم...
عكسها: فاطمه صديقي
- خيالبافيهاي عاشقانه!
سلام بابا لنگدراز عزيزم؛ کلي حرف براي گفتن دارم که از شنيدنش پر درميآوريد. کلي تجربهي جديد! البته اگر طبق معمول با پرحرفيهايم سرتان را درد ميآورم ببخشيد.
باباي عزيزم! شيرينترين لحظههاي زندگي من همان وقتهايي بوده که روي تختخوابم ولو ميشدم و ذهنم را ميدادم دست باد تا هرچه را در ذهنم ميديدم، براي تو بنويسم و حالا اينجا، در نمايشگاه كتاب، كلي نويسنده و خواننده را ديدم كه همه مثل من، عاشق خواندن، نوشتن و خيالبافي هستند. باورت نميشود، اينجا شنيدن حرفهاي نوجوانها دربارهي کتاب، مثل مربا، شيرين است.
اولين نوجواني که توجهم را به خود جلب کرد، دختري بود که مثل شما قد بلندي داشت. اسمش ياسمن بود و از چشمهايش، مثل من هيجان ميباريد. تا مرا ديد گفت: «واي جودي! من عاشق تو هستم و حداقل 10بار كتابت را خواندهام. من هم پدر قدبلندي دارم كه مثل بابالنگدراز تو مهربان است؛ و مثل تو سعي ميكنم بخندم و شاد باشم؛ و مثل تو براي پدرم نامه مينويسم و...»
عاشق داستانهاي كلاسيك بود و هشتاد روز دور دنيا ، شازدهكوچولو و... را از بر بود. از رمانهاي امروزي هم خوشش ميآمد، اما به اين شرط كه پايان خوشي داشته باشند. ميگفت: «اگه پايان داستاني غمانگيز باشه، خودم اون رو خوش ميکنم.» باباي عزيزم، موقع خداحافظي دو نفري با ياسمن جيغ زديم. طبق معمول، بازديدكنندهها هم برگشتند و...
«مديس»، را هم ديدم؛ نوجواني کمرو، ولي دقيق! عاشق شعر بود و دلش ميخواست هر چه زودتر سراغ غرفههاي بزرگسال برود. ميگفت: «من عاشق فروغ و ابتهاج و اخوان هستم. نميدانم چرا، اما بيشتر از همه به كتابهايي كه بزرگسالها ميخوانند علاقه دارم. البته بعضي از معلمهايم ميگويند اين خوب نيست، اما سليقه است ديگر؛ چهكارش كنم.»
او با همكلاسياش به نمايشگاه آمده بود. در آن شلوغي به تفاوت سليقهي نوجوانها فکر ميکردم. يکهو يادم آمد سر ساعت 19، با مجيد، شازده و پينوکيو دم در چهارمين و آخرين غرفهي كودكان و نوجوانان قرار دارم.
***
مجيد کلي کتاب خريده بود و دستهايش پر بود! جودي هم همينطور. پينوكيو هم عاشق كتابش شده بود و در مسير برگشت، همانطور كه قدم ميزد، كتابش را هم ميخواند. يك جلد كتاب هم براي پدر ژپتو گرفته بود.
آفتاب داشت غروب ميکرد و مردم هم با لبخند و دست پر، به سمت پاركينگ و يا ايستگاه مترو ميرفتند. مجيد نگران بي بي بود! دستش را گرفتم و از بچهها خواهش کردم چند لحظه بايستند تا غروب خورشيد را با هم ببينيم! آخر در سيارهي زمين، خورشيد خيلي كمتر غروب ميكرد!
وقتي ميخواستيم وارد ايستگاه مترو شويم، خورشيد ديگر پايين رفته بود و فقط نور نارنجياش را روي آدمها و کتابها ريخته بود. راستيراستي که غروب سيارهي شهر آفتاب، از غروب اخترک خودم جذابتر بود!
نظر شما