دوشنبه ۵ آذر ۱۳۸۶ - ۱۶:۱۵
۰ نفر

نیما تقوی: همه‌اش از آن روز شروع شد؛ از آن ساعت بی‌پیر

به کوچه‌ علامه که رسیدم، سرجایش نبود. فکر کردم گیج شده‌ام، خنگ شده‌ام، کوچه را عوضی پیچیده‌ام، ولی خانه که خانه‌ علامه بود. درخت هم خودش بود. قفل و زنجیر را که دیدم پای درخت افتاده، مطمئن شدم گیج نیستم. با خودم گفتم: «بردند. بیچاره شدم».

افتادم پای دیوار، سرم گیج رفت، دلم گر گرفت و ریخت، پاهایم دراز شد؛ «آخر کدام پدرناآمرزیده‌ای بردش؟ مهری بفهمد چه می‌گوید؟ با آن بچه‌ توی شکمش... بچه‌مان چه می‌شود؟». دست گرفتم بر سرم؛ «خاک بر سرمان شد.

خرج قابله و زایشگاه به کنار. زائو خرج دارد؛ خرج دوا و غذا. بچه خرج دارد. بیچاره مهری؛ می‌گفت زاج‌سور می‌دهیم، همه‌ محل‌مان را هم دعوت می‌گیریم. حالا نیست ببیند از پس کرایه‌ سر برج ننه رفعت هم برنخواهیم آمد». نمی‌دانستم چه خاکی بر سر کنم. پرنده پر نمی‌زد توی آن محله آن وقت صبح. گاهی ماشینی از خیابان می‌گذشت. ورنی و گاندی هم که بسته بود. من بودم که پیش از همه می‌آمدم؛ سحرخیز آن محله فقط علامه بود.

بعضی صبح‌ها که می‌رسیدم، می‌دیدم در خانه‌اش را می‌بست و عصازنان می‌آمد. از سر کوچه تا 50 متر توی کوچه، دیوار حیاط خانه‌ علامه بود. یک برش هم توی خیابان بود. دور تا دور خانه توی پیاده‌رو کاج بود؛ کاج‌های بلند. پای دیوار پر بود از سوزن‌های خشک کاج و پای کاج‌های باغچه‌ پیاده‌رو پر از میوه‌هایش. تابستان تمام کوچه را سایه می‌کردند کاج‌ها.

پشت دیوار خانه چنار بلند و پیری سبز بود. سایه بلندی داشت؛ هم کوچه و هم خیابان را سایه می‌انداخت. من زیر سایه‌ همین چنار می‌نشستم؛ توی کوچه، نزدیک خیابان. به‌ات که گفته‌بودم مهری جان!

همسایه‌ها همه به‌اش می‌گفتند علامه. گمانم اسمش این بود ولی هیچ وقت نمی‌گفتند آقای علامه. با اینکه آقا بود؛ به معنای تمام.

ته دیوار حیاط در آهنی بزرگی بود. در چوبی کوچک‌تری این سوتر بود. حیاط پر بود از درخت. خانه‌ سقف شیروانی 2 طبقه کنج حیاط بود. فقط یک بار رفتم توی حیاط. تابستان‌ها نیم ساعتی بعد از اینکه علامه برمی‌گشت خانه، با یک سینی می‌آمد بیرون. لبخند می‌زد و می‌گفت: «گلو تر کن هامون! سکنجبین».

من می‌دویدم توی چهارچوب در، سینی با پارچ سکنجبینِ رویش را ازش می‌گرفتم. دعوتم می‌کرد تو. من شرمنده‌تر می‌شدم و می‌گفتم: «ممنون آقا!» حیاط و خانه را این‌جوری بود که می‌دیدم. در چوبی را می‌بست و عصازنان می‌آمد. از پیاده‌رو که سنگفرش داشت، می‌آمد نزدیک. آهسته قدم برمی‌داشت. عصا را دست راستش می‌گرفت.

همیشه توی دست چپ کتاب یا کاغذهایی داشت. من جلوی پایش بلند می‌شدم. هیچ وقت نشد که قبل او سلام بگویم. لبخند می‌زد و می‌گفت: «سلام هامون! خوبی بحمد‌الله؟». عصا را می‌انداخت روی ساعد چپ. زنجیر ساعتش را از جیب جلیقه بیرون می‌کشید. ساعت را که نگاه می‌کرد، کراواتش را میزان می‌کرد. شاپو را روی موهای سپیدش جا به جا می‌کرد و می‌گفت: «خدا نگهدارت هامون!» پیر بود ولی قامتش راست بود. آن سوی خیابان ماشین می‌گرفت و می‌رفت.

عصرها، زمستان و تابستان ساعت6 برمی‌گشت خانه. بعضی عصرها مرد‌هایی به هیات خود علامه می‌رفتند خانه‌اش. همه کاغذ و کتاب به دست. از آن سوی کوچه می‌رفتند. در چوبی را می‌زدند. علامه خودش در را باز می‌کرد؛ تنها بود، نمی‌دانم چرا. مردها انگار هیچ وقت مرا نمی‌دیدند. 2 سالی می‌شد که با علامه همسایه بودم. آن وقتی بود که آن مرد‌ها زیاد می‌آمدند خانه‌ علامه و می‌رفتند. صبحی علامه مثل همیشه آمد طرفم.

بعد احوالپرسی از من به دست‌هام نگاه کرد و گفت: «درفش خوب دست‌ات را داغ کرده هامون! داغ این درفشِ روزگار دل ما و وطن را هم نقش کرده!». من که نفهمیدم چی می‌گفت. به کف دست‌هام نگاه کردم؛ پینه بسته بود. آن موقع علامه نحیف‌تر و پیرتر شده بود. این را برایت گفته‌ام مهری جان!؟ یک سال بود که سر کوچه‌ علامه می‌نشستم. یک صبح توی صورتم نگاه کرد و گفت: «چشمت روشن هامون! چه خبر؟». سرم را انداختم پایین.

گفتم: «می‌خواهم زن بگیرم آقا!». لبخند زد و گفت: «مبارک باشد، ان‌شاء‌الله!». نفهمیدم چطور فهمید خبر خوشی دارم. می‌دانی که چند ساله بودم مهری جان؛ 19ساله. صبح بعد عصایش را انداخت روی ساعد چپش. بسته‌ نامه‌ای از لای کتاب توی دست چپش بیرون آورد و داد به من. گفت: «هدیه‌ دامادی‌ات هامون! بپذیر».

گفتم «شرمنده‌ام کردید آقا! ان‌شاء‌الله تشریف بیاورید». و رفت. بسته را که باز کردم، 500 تومان پول بود. چشم‌هایم برق زد. هفته‌ بعد یک دوری باقلوا بردم برای کسبه و همسایه‌ها و بیشتر البته برای علامه. علامه باقلوا را در دهان گذاشت و لبخند زد. گفت: «شیرین کام باشی هامون! دشت باش نه صحرا. بخشنده باش مثل خداوند؛ مثل وطن!». نفهمیدم چه می‌گوید.

گفتم که مهری جان نا نداشتم از جا بلند شوم. چشم داشتم به در خانه‌ علامه. نیامد. گفتم: «حتمی من دیر کرده‌ام امروز، علامه رفته». دست گرفتم به دیوار. دویدم طرف در. در چوبی را زدم. 2بار، 3‌بار، چند بار. جوابی نیامد. رفتم در ‌آهنی را زدم. گفتم: «علامه رفته. اگر می‌بود شاید می‌گفت چه بر سرم آمده». ورنی و گاندی هم که هنوز بسته بودند.

می‌دانستم از که جویا شوم. آخر ورنی و گاندی توی چشم بودند. آنها همیشه مرا این سوی خیابان می‌دیدند. من دکان‌ها را این طور صدا می‌کردم؛ ورنی و گاندی. دیوار به دیوار ورنی هم که 3 باب خانه بود. آقای فتوت توی مغازه‌اش کفش می‌فروخت. روی شیشه مغازه بزرگ نوشته بود «کفاشی ورنی». آقای بهمنی هم روی شیشه‌ بزازی نوشته بود «ژرسه گاندی».

گفتم آن سوی خیابان پای در آهنی ورنی نشستم. کم‌کم آفتاب اول تابستان از کنگره‌های سر دیوار خانه‌‌ علامه پایین می‌آمد. پیچک روی کنگره‌ها آن سال سبز نشده بود. سال پیشش وقت‌هایی که توی ورنی می‌نشستم، می‌دیدم که پیچک زنگوله‌هایش را از سر دیوار آویخته.

مشتری که نبود، آقای فتوت صدایم می‌کرد و برایم چای می‌ریخت. یک بار که رسیدم، آقای بهمنی به آقای فتوت می‌گفت: «و علامه نپذیرفته. عینا توی اطلاعات دیروز عصر نوشته بود». و آقای فتوت گفت: «اگر می‌پذیرفت، جای تعجب بود». نفهمیدم از چه می‌گویند.

حبت علامه که می‌شد، گوش تیز می‌کردم. می‌خواستم ازش بیشتر بدانم. بس که این مرد آقا بود مهری جان! چشمم که افتاد به جای خالی گنجه، دلم گرفت. تمام غم عالم نشست توی دلم.

گنجه را هم علامه به من داد. هفته‌ دوم که نشستم زیر سایه‌ چنار، صبح علامه توی چهارچوب در ایستاد و صدایم کرد؛ «اگر همسایه‌ ما شده‌ای، مشتری‌هایت را بنشان، خودت هم بنشین. بساطت را هم هر روز به دوش نبر. بگذار توی حیاط. صبح بردار».

جفت صندلی چوبی را از پشت در برداشتم. گفتم: «صبح دیر می‌آیم، معطل می‌مانید آقا!». صبحِ بعد منتظر ایستاده بود.

صدایم کرد، لبخند زد «اسمت چیست؟». گفتم: «هامون آقا!». گفت: «خوبی بحمد الله هامون؟». به حیاط رفتیم. باغچه پر گل بود. ایوان شسته. حیاط، باغ بود از سرسبزی. ایوان رو به حیاط بود. زیرزمین با پنجره‌های مشبک از حیاط نور می‌گرفت.

هفت پله پایین رفتیم تا زیرزمین. علامه گنجه را نشانم داد. گفت: «هامون، بساطت را بگذار توی گنجه درش را ببند. کسی چشم سیاه نمی‌کند به گنجه‌ات توی این برزن. ولی اگر خواستی قفل و زنجیر آن دوچرخه را باز کن، گنجه‌ات را زنجیر کن به کاج». قفل و زنجیر را از دوچرخه خاک گرفته‌ گوشه‌ زیرزمین برداشتم، گنجه‌ کوچک را کشان‌کشان بردم تا سایه‌ چنار.

واکسی‌ام سر و سامان گرفت، کارم جایی پیدا کرد. شاد شدم. شدم از کسبه‌ محل مثل ورنی. روز اولی که جعبه بساط توی گردن به آن محل رفتم، آقای فتوت خندید و گفت: «زیره به کرمان، لعل به بدخشان پسر جان!؟ من واکس هم می‌فروشم، کفش‌هایم را هم خودم واکس می‌زنم.

پینه هم که نمی‌خواهد این کفش‌ها. اما شاید کفش‌های بهمنی واکس بخواهد. رهگذر هم که زیاد دارد این خیابان». از ورنی که بیرون آمدم، دیدم علامه آن سوی خیابان از ماشین پیاده شد. دویدم دنبالش. زیر سایه چنار رسیدم به‌اش.

گفتم «آقا واکس؟». لبخند زد و گفت: «شاید بتوانی درز گیوه‌ها را بدوزی». تابستان‌ها گیوه پا می‌کرد. دمپایی گذاشتم جلوی پایش. رفت خانه. نشستم زیر سایه چنار. تعمیر نمی‌خواست. یکی دوتا سوزن زدم. فردا محله دیگری نرفتم. پای همان دیوار، زیر چنار بساط پهن کردم.

کم‌کم رفت و آمدها بیشتر شد. زانو به بغل کز کردم پای در ورنی. دلم برای گنجه تنگ شد. چشمم که افتاد پای کاج، جای خالی گنجه دلم را خالی کرد. نمی‌توانست غمی بزرگ‌تر از آن توی دل کسی بنشیند. بی‌غم بودم آن 2 سال. نفهمیدم چطور گذشت. گفتم: «دزد نادان آمده این محل به کاهدان زده.

میخ و درفش و چکش به چه دردش می‌خورد!؟ شاید هم به خاطر خود گنجه تمام بساط را برداشته برده. کارم را برده! دکانم را برده، کولش گرفته برده. شاید برده این دور و اطراف انداخته!». بلند شدم رفتم پایینِ خیابان. پشت درخت‌ها، توی کوچه‌ها و جوها را نگاه انداختم. نبود. برگشتم در ورنی. نگاهم رفت ته کوچه علامه.

جست زدم آن طرف خیابان. دوان‌دوان رفتم توی کوچه. پشت یک‌یک درخت‌ها را دیدم. کوچه ختم می‌شد به دیوار باغ شهرداری. تا دیوار باغ رفتم اما گنجه‌ای نبود. پستچی را دیدم که از دوچرخه‌اش پایین آمد و در خانه‌ای را زد. عوض شده بود. اولین‌بار 2 ماه پیش آمده بود.

2 ماه پیش آمد با دوچرخه پیچید توی کوچه و رفت ته کوچه. دوباره برگشت و جلوی من ایستاد. روی نامه را باز کرد. گمانم تلگراف بود. گفت: «منزل آقای علامه‌...». من پریدم توی حرفش، گفتم: «منزل علامه همین است. در چوبی را بزن». رفت دوچرخه‌اش را تکیه داد به دیوار.

در زد. غروب بود. علامه در را که باز کرد، پستچی کلاهش را برداشت گرفت توی دستش. علامه دگمه یقه‌اش را بسته بود. پستچی نامه را داد، خداحافظ گفت و زود رفت. با عجله رفت. علامه نامه را که خواند سرش را انداخت پایین. تکیه داد توی چهارچوب. چشم دوخت به زمین.

چند دقیقه مات ماند. من نگاهش می‌کردم. بلند شدم چند قدم رفتم نزدیک. انگشت‌هایش را روی چشم‌هایش کشید. رفت تو و در را بست. مرا ندید. اگر می‌دید لبخند می‌زد. پستچی قبلی هر ماه می‌آمد. پیش از ظهر می‌آمد. پستچی را که دیدم دلشوره گرفتم.

یاد 2 ماه پیش افتادم. از آن روز که پستچی عوض شد، علامه کم لبخند زد. احوالپرسی‌اش با من کوتاه شد. چند روز بعد همان آدم‌های کتاب به دست آمدند دیدن علامه. لباس سیاه پوشیده بودند. این بار زود رفتند. با عجله رفتند.

برگشتم سر کوچه. ورنی باز بود. چشم‌هام برق زد. پریدم درِ ورنی. گفتم: «آقای فتوت، گنجه‌ام!». نفس بلند کشیدم. صدام لرزید. آقای فتوت آمد این طرف پیشخوان. با هیجان گفت: «آمدی هامون!؟ دیروز شهرداری تمام بساطی‌های خیابان را جمع کرد؛ از پایین تا بالای خیابان.

نیم ساعتی بعد از اینکه رفتی آمدند. من رفتم به‌شان گفتم... هرچی گفتم این بیچاره بساط که پهن نمی‌کند، گنجه‌اش هم توی راه مردم نیست، زن و بچه دارد، خرج زندگی‌اش را می‌دهد این بساط، گوش نکردند. گنجه‌ات را انداختند پشت ماشین‌شان».

هم ذوق کردم هم دمغ شدم. می‌دانستم گنجه‌ام کجاست، ندزدیده‌اندش. ولی اینکه از کی و چطور پسش بگیرم را نمی‌دانستم. توی ورنی نشستم. گفتم: «حالا چه کار کنم آقای فتوت؟ کجا باید برم؟». گفت: «گمانم باید بری شهرداری بخش». گفتم: «همین شهرداری پشت کوچه‌ علامه؟». گفت: «نه، این‌که فقط باغ شهرداری است!». رفتم پی نشانی‌ای که آقای فتوت داده بود. اتوبوس نشستم و رفتم.

پرسان پرسان رفتم شهرداری بخش. توی راه فقط به گنجه فکرکردم؛ که گنجه را پیدا می‌کنم یا نه؟ به‌ام پسش می‌دهند یا نه؟ می‌گذارند باز سر کوچه‌ علامه بنشینم یا نه؟ به اینکه چطور حرف بزنم؛ التماس کنم یا دعوا راه بیندازم؟ مرا چه به دعوا؟ ساختمان بلند شهرداری کثیف و غبارگرفته بود. دم در به نگهبان گفتم: «گنجه‌ام را آورده‌اند اینجا. دیروز آورده‌اند». جوانی که کلاه لبه‌دار سرش بود گفت: «گنجه!؟ کدام گنجه؟».

گفتم: «بساط کفاشی‌ام توش بود. دیروز آورده‌اند». گفت: «بساطی هستی؟ اینجا نیست؛ حیاط ساختمان پشتی است». دوان رفتم تا حیاط پشتی. جوان پشت سرم فریاد ‌زد؛ «بساط را پس‌ات نمی‌دهند»، کیسه‌های بزرگ و کلی خنزرپنزر کود کرده‌ بودند گوشه‌ حیاط. گنجه هم میانشان بود. دمر افتاده بود زیر آفتاب.

دیده‌هام روشن شد. رفتم که گنجه را بیرون بکشم، نگهبان مانعم شد. گفت: «پسر جان، آمده‌ای پی چه؟ برو شاکر باش نگرفته‌اند و جریمه‌ات نکرده‌اند». گفتم: «من که بساط ندارم. گنجه‌ام گوشه پیاده‌رو است، آن هم توی کوچه. کوچه هم که رهگذر ندارد». مرا برد پیش یکی از کارمندها. کارمند هم همان حرف‌ها را گذاشت کف دستم و گفت: «هم راه مردم را بند آورده‌اید، هم توی چشمید.

چشم‌انداز خیابان را خراب کرده‌اید». خواستم مرافعه کنم، انداختندم بیرون. نزدیک ظهر بود. ناهارم را هم سر کوچه علامه یا توی ورنی جاگذاشته بودم. دل برگشتن به خانه را نداشتم.

برمی‌گشتم خانه به مهری چه می‌گفتم؟ دلم آشوب شد. برگشتم خانه. تارسیدم محله‌ خودمان، ساعت از 3 گذشته بود. توی خانه همهمه‌ زنان بلند بود. تا رفتم تو، همه زل زدند به من و پچ‌پچ کردند. ننه آمد پیشوازم. گفت: «بچه‌ات دختر است هامون.

سالم است، مهری... ». تا گفت مهری، افتاد به هق‌هق و گوشه‌ چارقد سفیدش را برد توی چشم‌هاش. همان‌جا با خودم گفتم اسمت را می‌گذارم مهری. مادرت سر زا رفت. دردش که گرفت ننه رفعت خانه نبود. ما توی همین زیرزمین می‌نشستیم، ننه هم این بالا تنها بود. تو را ننه از شکم مهری گرفت.

حالا شده‌ای 18 ساله. مادرت به سن تو بود که زنم شد. سر هفتش بود که رفتم علامه را ببینم. غروب بود. هرچه در زدم جوابی نیامد. از آقای فتوت بود که شنیدم؛ گفت علامه همان شب به رحمت خدا رفت که گنجه‌ام را برده بودند. وقتی شنیدم تا ربع ساعت اشک ریختم. علامه مثل پدر بود برای من. رفتن علامه و مادرت، غمی نشاند توی دلم که دلم را داغ کرد.

کد خبر 37468

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز